استقامت در مسير

مشخصات كتاب

سرشناسه : موذن، طاهر، 1344 -

عنوان و نام پديدآور : استقامت در مسیر/ طاهر موذن؛ زیرنظر شورای پژوهشی موسسه خانه اندیشه جوان.

مشخصات نشر : تهران: سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، مرکز مطالعات و تحقیقات جنگ، 1379.

مشخصات ظاهری : 224 ص.

فروست : داستانهای جنگ ایران و عراق؛ 1.

شابک : 8000 ریال 964-6315-36-4 : ؛ 15000 ریال (چاپ سوم)

يادداشت : چاپ سوم: 1387.

موضوع : موذن، طاهر 1344 -- خاطرات

موضوع : جنگ ایران و عراق، 1359 - 1367 -- خاطرات

شناسه افزوده : سپاه پاسداران انقلاب اسلامی. مرکز مطالعات و تحقیقات جنگ

شناسه افزوده : موسسه خانه اندیشه جوان. شورای پژوهشی

شناسه افزوده : داستانهای جنگ ایران و عراق؛ [ح]. 1.

رده بندی کنگره : DSR1628/د15 1.ج 1379

رده بندی دیویی : 955/08430922

شماره کتابشناسی ملی : م 79-3121

پيشگفتار چاپ سوم

بسم الله الرحمن الرحيم

پس از پيروزي انقلاب اسلامي، بزرگ ترين واقعه اي كه سرزمين ايران و امنيت آن را سخت تهديد كرد، بي گمان هجوم ارتش حكومت وقت عراق به مرزهاي غربي كشور بود. اين هجوم با حمايت برخي كشورهاي منطقه و پشتيباني همه قدرت هاي فرامنطقه اي به تحميل هشت سال جنگ بر ايران انجاميد.

ثبت حوادث اين واقعه بزرگ، نه تنها از نظر تاريخ نگاري لازم است، كه عرضه ي تحليل و تجزيه آن مي تواند نسل هاي آينده را در خطرها و تهديدهاي مشابه، راهنما باشد. به سخن ديگر، بي اعتنايي يا كم توجهي به آن، هم ناسپاسي در برابر مدافعاني است كه با نثار همه ي هستي خود، اين تهديد و خطر عظيم را درهم شكستند، هم جفايي است در حق نسل جوان حاضر و نسل هاي آينده.

روشن است كه با زبان و ساختار خاص تاريخ نگاري و تحليل هاي علمي - با

تأكيد بر اهميت فراوان آن - نمي توان همه زشتي ها و زيبايي هاي حوادث جنگ تحميلي را بيان كرد؛ براي بيان اين جنبه از جنگ، زبان داستان، شعر، خاطره و هنرهايي مانند نقاشي و... گوياتر و گيراتر است.

[ صفحه 4]

« استقامت در مسير » جلد اول از مجموعه ي خاطرات واقعي و داستان گونه ي رزمنده اي است كه از تصميم رفتن به جبهه آغاز مي شود و با بيان چگونگي اعزام، دوران آموزش و آمادگي براي رزم، شركت در عمليات و درگيري با دشمن و پايان عمليات و همه ي جزئياتش ادامه مي يابد و با رفتن به مرخصي و احساس غربت در شهر پايان مي يابد.

اين كتاب به طور كلي مرور دوره اي از اعزام يك رزمنده به جبهه و مجموع فعاليت هاي او در موقعيت هاي مختلف و همچنين اشاره اي به سير و سلوك او در اين دوره است.

شرح وقايع دوره هايي ديگر از شركت اين رزمنده در ميدان هاي ديگر نبرد در جلد دوم اين مجموعه خاطرات با عنوان « سيناي شلمچه » نيز منتشر شد كه علاقه مندان به مطالعه ي آن دعوت مي شوند.

كتاب در سال 1379 براي اولين بار چاپ و منتشر شد و در سال 1385 تجديد چاپ گرديد. با تمام شدن نسخه هاي چاپ دوم، براي پاسخگويي به تقاضاي علاقه مندان، تجديد چاپ و منتشر مي شود.

اميد است اين تلاش ناچيز مورد رضاي حضرت حق و استفاده ي همه ي اقشار، به ويژه نسل جوان، قرار گيرد.

مركز مطالعات و تحقيقات جنگ

1387

[ صفحه 5]

مقدمه

هنگام رفتن است، زمان حركت فرارسيده، عزمها جزم شده، شيپور جنگ به

صدا درآمده، روز شناخت مرد از نامرد است، هيچ بهانه اي براي ماندن باقي نيست، درنگ فرداي اسارتباري را در پي دارد.

هيجان عجيبي است، بسيج ميدان دار صحنه شده، لشكر خدا آماده است. و كلام با نفوذ « روح خدا » قلب مخاطبين را تسخير كرده: « جنگ جنگ است و عزت و شرف ما در گرو همين مبارزات. »

اعلاميه هاي نظامي گوياي شروع نبردي است كه بايست كام آغازگر آن را تلخ كند. حق است و باطل، ظالم است و مظلوم. بايد خود را به صحنه رساند و از كيان اسلام، انقلاب و ملت مظلوم دفاع كرد. شيپور آماده باش نواخته شده، پير و جوان آماده عزيمت به جبهه مي شوند. در اين ميان شيطان بيكار نيست، فريب بندگان خدا، وعده به عافيت طلبي سرلوحه ي كار او است. وسوسه ها رنگ و لعابي دارد كسي از كمينش در امان نيست. و هزاران نقشه در آستين دارد.

اوضاع عجيبي است، نداي « هل من ناصر » طنين افكن است. ارتش عراق با عبور از خطوط مرزي، مناطقي از كشور را به اشغال درآورده و در حال پيشروي است. قتل، غارت و تجاوز در بالاترين شكل در جريان است، هر روز جنايتي

[ صفحه 6]

تازه به گوش مي رسد، ولي غيرتمندي نيست كه به درد نيايد.

نبردي نابرابر شروع شده سپاه نور و سپاه ظلمت. قيام يا قعود، ارزش انسان به انتخاب است. تو نيز بايد انتخاب كني. ضرورت حضور مشخص است.

نياز روزانه مراكز اعزام نيرو اعلام شده و تو خود مي داني قيام كني يا قعود. پيكر پاك شهيداني هر روز

در كوچه و محله تشييع مي شوند، غيرت به جوش مي آيد. نفس نيز اغواي شيطان را زيبا مي نماياند.

- جوانم، قصد ازدواج دارم بعد از ازدواج ثبت نام مي كنم.

- حرفي نيست، همه بايد برويم، من هم مي روم. ولي تكليف تحصيلاتم مشخص نيست، حيف است درس رها شود. تازه اين همه رزمنده در جبهه هستند، خبري هم از عمليات نيست!

- وظيفه ي همه است، حتي براي دو ماه هم شده به جبهه بروند، تا بقيه برگردند و رفع خستگي كنند. ولي نبايد از دانشگاه غافل شد، آن هم رشته من! دانشگاهها سنگرند، با اين اوضاع آشفته؛ بعد از انقلاب فرهنگي و اين همه زحمت، بهتر است بمانم و با درس خواندن به جامعه خدمت كنم.

- حسن و محمد رفتند. عباس، جعفر و بهروز مي خواهند بروند، بنابراين، كسي در مسجد باقي نمي ماند نمي توان مسجد را رها كرد. فعاليت در مساجد مهم است، پشتوانه اي باشيم براي بقيه بچه ها. اصلا قرار نيست همه به جبهه بروند و كشته شوند. پس كي بماند و به خانواده ي شهدا رسيدگي كند؟! چه كسي بايد جوابگوي ضدانقلاب در پشت جبهه باشد؟! مگر جبهه چقدر نيرو مي خواهد؟!

- دوست دارم بروم ولي، مادرم تحمل شهادتم را ندارد، پدرم دست تنهاست؛ عمه ام مريض است؛ خواهرم بزودي فارغ خواهد شد و اولين بچه اش به دنيا مي آيد!

- اين طوري كه نمي شود جنگيد! دست خالي جلوي كوه تانك و زره پوش؟! بايد فكري اساسي كرد. امريكا از صدام حمايت مي كند. بايد ديپلمات ها اقدام

[ صفحه 7]

كنند!

- دايي ام سالها افسر ارتش بوده، از جنگ چيزها مي داند.

هفته پيش، نقشه ايران را آورد، در مورد جنگ عراق و ايران صحبت كرديم. مي گفت ما ارتش نداريم؛ تشكيلات نداريم، افرادي كه به جبهه مي روند كشته مي شوند! اينها بلد نيستند حتي اسلحه به دست بگيرند. بايد صلح كنيم، تا حد امكان خواستهاي صدام را تأمين كرده تا به ماجرا پايان دهيم!

- به تازگي ماشين خريدم، زياد رو به راه نيست، مجبورم بمانم، تعميرش كنم و بعد بفروشم، اگر شد سري هم به جبهه مي زنم!

- پارسال نتوانستيم محصولمان را خوب بفروشيم و خيلي از محصول را آفت زد. امسال هم گوسفندهامان حيف و ميل مي شوند. بايد بمانم و اوضاع ده را رو به راه كنم!

- حضور فعال در جبهه وظيفه همه است، هركس مي تواند بايد برود. ولي من روحاني مسجدم. از آن طرف نمي توانم دروس حوزه را رها كنم. تا مكاسب شيخ مرتضي پيش آمده ام، بهتر است بمانم و با تقويت بنيه علمي خود، در پيشبرد انقلاب فعاليت كنم!

- خدا شاهد است دوست دارم در ميان رزمندگان باشم، حتي پشت جبهه آب به دست شان بدهم، ولي ماه مبارك است، روزه ام را چه كنم؟! چگونه از فيوضات منابر وعظ و خطابه در اين ماه چشم بپوشم؟! راستي مسابقات قرائت قرآن را چه كنم و حال آنكه سالياني است در رديف نفرات اول بوده ام؟!

- جبهه فقط ميدان جنگ نيست، هركسي مي تواند در هر كجا باشد خدمت كند. در اداره، بازار، ميدان تره بار، حتي شركتهاي خصوصي؛ به هر حال اين كشور اقتصاد هم دارد، بايد به فكر آن بود. ممكن است از همين راه ضربه بخوريم. پس مي مانيم و

ضمن كمك به اقتصاد جامعه، مسائل مالي خانواده ها را هم تأمين مي كنيم، ان شاء الله خدا بركت مي دهد!

- اگر مادرم اجازه مي داد خوب بود. هرچند من 23 سال دارم ولي تا به حال

[ صفحه 8]

يك شب هم از مادرم جدا نبوده ام. رفتن من به جبهه، منوط به جلب رضايت مادر است!

- آخر تو اندازه ي اسلحه هم نيستي. تو بروي جبهه مي خواهي چكار كني؟ اگر بروي، جلوي دست و پاي ديگران را هم مي گيري. تازه يكي بايد مواظب تو باشد. در اين جا بمان و مواظب خودت باش!

- مگه هميشه تو به جبهه بروي؟ يك دفعه رفتي تا اهواز كافي است. حالا نوبت ديگران است. كاسه ي داغتر از آتش هم نباش. تو هم زن و زندگي داري. فكري هم براي آينده ات بكن.

- اگر اتفاقي براي من بيفته، چه كسي مي خواهد خرجي زن و بچه ي مرا بدهد؟ من تازه ازدواج كرده ام. ان شاء الله امسال با همسرم به مشهد مقدس پابوس امام رضا مي رويم، اگر عمري بود، بعدا...

- صبر مي كنم، وقتي رفتم سربازي، مي روم جبهه. من آدم ضعيفي هستم از بچگي هم مرا ترسو مي دانستند. وقتي من از گربه و سگ مي ترسم چطور مي توانم جلوي توپ و تانك بروم؟

- ما را چه به جنگ! اروپا را خوش است. پولش هم كه فراهم شده. پرستيژ خانواده هم حفظ مي شود. ما هم چند روزي صفا مي كنيم و بعد اگر خواستيم به اسم دكتر و مشاور اقتصادي برمي گرديم.

- قهرمان شناخته شده اي هستم، جمعيت زيادي برايم هورا مي كشند، بارها مردم مرا

بر دوش گرفته اند، بروم جبهه كه چه بشود؟! كه تابوت مرا گلباران كنند؟! از اين مسخره آميزتر هم مي شود؟! ولي نكند خداي نكرده عراقي ها شهرهاي ما را بگيرند! مبادا به نواميس ما تجاوز كنند! اين رسم پهلواني نيست! ولي راستي من در زمان رژيم گذشته هم سياسي نبودم، اصلا ما را چه كار با سياست؟!

- راستي چرا به اين كشور حمله كردند؟! اين همه در كردستان، گنبد، خوزستان، بمب گذاشتند، مردم را كشتند و به پاسداران كمين زدند بس نبود؟! آيا ضدانقلاب و عراق دست در دست يكديگر ندارند؟! اين ها چرا قبل از انقلاب

[ صفحه 9]

كاري به ما نداشتند؟! اصلا مردم چرا انقلاب كردند؟ درست است كه شاه بد بود ولي آيا نبايد صبر مي كرديم تا امام زمان (عج) خود تشريف بياورد؟! البته آقاي خميني آدم خوبي است ولي ما كه مقلد ايشان نيستيم، اگر يك روز هم مرگ بر شاه گفتيم، فكر نمي كرديم اين قدر ما را آزار بدهند!

وسوسه هاي شيطاني، هركس را به نوعي مشغول كرده، اما بايد رفت. بايد از دام دشمن شناخته شده درون رها شد.

شيطان حتي در لباس شرع جلوه مي كند و با تشكيك « واجب عيني » و « واجب كفايي » بودن جنگ دسته اي را سردرگم مي كند. اما بسيجي نيست مگر آنكه انتخاب راه كرده، با شيطان نفس مبارزه مي كند، به فنون توكل و صبر و ذكر آشناست و سلاح او بصيرت اوست. او علي (ع) و كوفيان را خوب مي شناسد. برندگي سلاح خون در برابر شمشير را نيز از كربلاي حسين تجربه كرده است. او پرورده ي دامان

مادري است كه محب زينب و زهراست.

اينك قافله به راه افتاده، موقع حركت است. اول تصميم سپس عمل، اما قهرمان 15 ساله داستان در آغاز با مشكل بزرگي روبه رو است براي اعزام به جبهه بايد مراحل قانوني را طي كند. به پايگاه سپاه پاسداران مي رود و فرم مربوطه را پر مي كند. سپاه تحقيق كرده و در صورت تأييد صلاحيت، مجوز اعزام صادر مي شود حال اين ما و اين سرگذشت قهرماني كه هشت سال جنگ را پشت سر گذاشته است.

1 فروردين 1378

[ صفحه 10]

آماده ي اعزام

اينجا محل اعزام نيرو است. خيلي شلوغ است. داوطلب زياد شده. بيشتر آنها را مي شناسم. اين صف طولاني براي گرفتن فرم اعزام است. بعد بايد بروم واحد تحقيق و ارزيابي.

چند نفر آشنا پيدا كرده ام. از هم شاگرديهايم هستند. بهتر است همراه آنها باشم تا كارها زودتر انجام شود. سه - چهار ساعتي است كه در پايگاه هستيم. شكر خدا كارها درست شده، ولي نمي دانم چرا اسم مرا نمي خوانند تا برگه ي اعزام را بگيرم. بهتر است بروم جلو، بله همه گرفته اند فقط من مانده ام.

- « برادر چرا منو نمي خونين؟ »

- اسم شما چيه

- محسن، محسن افشار.

- صبر كن ببينم، آهان. شما بايد اصل شناسنامه ات را بياوري.

- من كه نوشته ام. شناسنامه ام در شهرستانه.

- كدوم شهرستان؟

- شيراز.

- براي چي؟

[ صفحه 11]

- پدرم برده... نمي دونم چرا.

- به هر حال فقط بايد شناسنامه ات را بياوري. در ضمن رضايت پدر و مادرتم لازمه.

- برادر خواهش مي كنم برگه ي مرا بدين تا برم.

- نه عزيزم، نه جانم، برادر خوبم، شناسنامه ات را بيار.

بغض چشمانم مي تركد و بي اختيار اشكهايم جاري مي شود. نمي دانم چرا دلم شكسته است.

- خواهش مي كنم برادر. بعدا شناسنامه ام را...

حرفم را قطع مي كند و با خنده مي گويد:

- خودت هم مي دوني كه چرا شناسنامه ات را مي خوام!

در لباس سبز و چهره ي نوراني اش درياي رحم و مهرباني را ديدم. رفتم جلو و گفتم: « تقصير من چيه كه دو سال ديرتر به دنيا اومدم، وگرنه الآن 18 سال داشتم. اما خواهش مي كنم يه كاري بكن. اجازه بده منم به جبهه بروم. هركاري بگين انجام مي دم. به خدا من بچه زرنگي ام. بچه ها مي دونن من خيلي خوب فوتبال بازي مي كنم. تازه درسم هم خوبه و... »

گريه امانم نمي دهد. كم مانده كه زارزار و با صداي بلند جلوي همه دوستانم گريه كنم. صدايم توي گلو جمع شده، قطره هاي اشك در لبه ي پلك هايم آماده ي سرازير شدن است. اما مي ترسم؛ اگر گريه كنم، بگويند تو بچه اي كه گريه مي كني. به اين خاطر سرم را بالا گرفته ام و روي پنجه ي پاهايم بلند شده ام.

چند لحظه اي همهمه بچه ها قطع مي شود. همه مرا نگاه مي كنند. سرانجام آن برادر پاسدار برگه ي اعزام مرا مي نويسد و در آخرين لحظه كه برگه را به دست راستم مي دهد مي گويد: « اگه تو اولين كسي بودي كه دست تو شناسنامه ات برده بودي، نمي ذاشتم بري، ولي خيلي ها اين كار را مي كنن و اين از روي عشق و اخلاص اوناس و من به همه شما افتخار مي كنم. موفق باشي، التماس دعا.

»

و من در تفكري عميق چشمهايم را به برگه اعزام مي دوزم و سپس دور

[ صفحه 12]

مي شوم.

همه آماده اند. تمام وارستگان از بند شيطان. پير و جوان، بزرگ و كوچك. چند ساعتي است كه در حياط پايگاه اعزام نيرو منتظر آمدن سايرين هستيم. كم كم محوطه پايگاه پر مي شود از كساني كه ساك جهاد در دست گرفته اند. چهره ها متفاوت است. از قيافه هاي هيجان زده و منتظر هست تا چهره هاي خندان و... اما يك چيز در تمام آنها مشترك است و آن عزمي محكم و استوار. هيچ كس به زور آماده رزم نشده. مادران زيادي بدرقه كننده ي فرزندانشان هستند. زنان زيادي دست فرزندان خردسالشان را گرفته و شوهرانشان را تا پايگاه همراهي كرده اند. چند دختر كه شايد خواهر و يا همسر چند جوان باشند در گوشه ي حياط، به لحظه هاي جدايي مي انديشند. بوي اسپند و گلاب همه جا را پر كرده است. بلندگوي پايگاه روشن است: « سوي ديار عاشقان رو به خدا مي رويم. » طنين پر صلابت برادر آهنگران، همه را نينوايي كرده است.

دعاي مادرها به پايان نمي رسد. قل هو الله احد - آيةالكرسي - انا انزلناه و دعاهاي ديگر يك لحظه قطع نمي شود. در حالي كه با يك دست چادر خود را جلوي صورت گرفته اند با دست ديگر توشه ي راه فرزندان را در ساكهايشان مي گذارند. چند كودك دست در دست پدرهاي جوانشان پيشاني بند سبز و قرمز بسته اند و به پيروي از باباها، سينه مي زنند. ديگر هنگام رفتن است. هركس با هر لباسي كه داشته، آماده است. همه چيز رنگ خدايي دارد. هيچ اسم و عنوان و درجه اي

مطرح نيست. تنها كلمه شناخته شده « برادر » است. همه از بلندگو مي شنويم. « برادران از جلو نظام » !

رزمندگان از تمام دلبستگيها و وابستگيها جدا مي شوند و خود را به صف مرصوص مي رسانند و با شنيدن از جلو نظام منظم مي ايستند. بيشتر افراد، نظم و ترتيب نظامي را نمي دانند. صف به ديوار پايگاه مي رسد و ديگر جا نيست كه عقب تر بروند. همه چند قدم جلوتر مي روند و از اين ديوار تا آن ديوار حدود 40 نفر در يك ستون، پشت سر هم مي ايستند. 10 صف تشكيل مي شود.

[ صفحه 13]

جابه جايي ساكها خسته كننده است. طولي نمي كشد كه صفها آماده مي شوند. فرمانده ي پايگاه سخنان كوتاهي ايراد مي كند و ضمن تأكيد بر ضرورت اطاعت از فرماندهي، براي رزمندگان اسلام آرزوي پيروزي مي كند.

هنگام رفتن است. به ترتيب سوار اتوبوسها مي شويم. همه چيز را پشت سر مي گذاريم. در آخرين لحظه ها، مادرم را از پشت شيشه هاي اتوبوس نگاه مي كنم و با ژستي نه چندان مي كوشم خود را بزرگ نشان دهم. اشكهاي مادرم را هنوز مي بينم. او پنجه در چادر سياهش كرده و با انگشت اشاره و شست، اشكها را پاك مي كند. نمي دانم چرا اتوبوسها اين قدر زود حركت كردند. از در پايگاه خارج شديم و اتوبوسها در يك صف منظم و در پشت سر، اتومبيلهايي كه مزين به پرچم سبز و سفيد قرمز جمهوري اسلامي ايران شده بودند در خيابانها و به سمت پادگان به راه افتاديم.

در خيابانها مردم مي ايستند و براي ما دست تكان مي دهند. عده زيادي از پيرمردها و پيرزنهاي وارسته با گريه هاي خالصانه، دعاي

خيرشان را بدرقه راهمان مي كنند.

در اتوبوس صداي صلوات قطع نمي شود. راه تقريبا نزديك است و پس از نيم ساعت به پادگان مي رسيم.

اينجا درياي از انسانها است. چقدر شلوغ است. عده اي لباس گرفته اند و آماده رفتن هستند. اما به كجا؟ مگر ما دير آمديم؟

پياده مي شويم و به گوشه اي مي رويم. دوباره « از جلو نظام، خبردار! » نشد. « از جلو نظام، خبردار! » ، پس از چند دقيقه به راه مي افتيم. به آن گوشه ي پادگان مي رويم. ساعتي معطل مي شويم و در اين مدت دوستيها عميق تر مي شود و گروهها بهتر يكديگر را مي شناسند. آنهايي كه هيچ كس را نمي شناختند حالا با يكي دو نفر آشنا شده اند و سرگرم صحبت هستند.

« برادران برپا! » . اين دومين مطلب نظامي بود. « برپا، برپا! » ، دوباره « از جلو نظام! » به سمت يك در به راه مي افتيم. صف بلندي تشكيل شده است.

[ صفحه 14]

زمان زيادي مي گذرد و بالاخره صف راه مي افتد و آرام آرام جلو مي رويم. پيراهن و شلوار و زيرپوش و پوتين و جوراب و كمربند تحويل مي دهند و هريك به گوشه اي مي رويم و لباسها را بر تن مي كنيم. خنده و شوخي شروع مي شود. سايز لباسها چندان متناسب نيست. هر قدر هم كه بلندقد باشي نمي تواني پاهايت را از پاچه شلوار خارج كني. چين و چروك شلوار هم براي خودش مسأله اي است! پيراهنها يا تنگ اند يا گشاد! و با اينكه تمام لباسها نو هستند، اما پنداري آنها را براي قد و قواره ماها ندوخته اند. اعزام مجددها مي دانند چه كنند. هرچه زودتر، كش

و نخ سوزن را از ساك خارج مي كنند و به دوخت و دوز مي پردازند. تعويض و مبادله لباسها بازار داغي دارد. پوتين ها اكثرا هشت و نه است، ولي نيروها به شماره هاي شش و هفت بيشتر نياز دارند. وصله و پينه لباسها ادامه دارد و هركس به ترتيبي در پي كوچك و بزرگ كردن اندازه لباسهاي نظامي است.

به تدريج بچه ها آماده مي شوند و همانند گلهايي كه تازه شكفته اند لباس دنيا را از تن به در مي كنند و لباس رزم را مي پوشند. ديگر همه يكرنگ شده اند و لباسهاي يكنواخت جاي هيچ گونه برتري براي كسي باقي نگذاشته است. همه آزاد و بي ريا خود را در اختيار اسلام و انقلاب اسلامي قرار داده اند. اگرچه براي بزرگترها و پيرمردها احترام خاصي قائليم، اما صفها به ترتيب قد تشكيل مي شود. هنوز عده اي حاضر نشده اند و در آن سوي سالن مشغول بستن بند پوتين خود هستند. هركس نظر خاصي براي بستن بند پوتين دارد. يكي مي گويد بند را از اولين سوراخ پايين رد كن و به طور مخالف آن را در بالاترين سوراخ برسان و بقيه را چپ و راست بياور بالا. ديگري مي گويد نه، هر دو طرف بند را از دو سوراخ پايين پوتين رد كن و بعد به صورت ضربدري تا بالا بياور.

چند ساعتي است كه از خانه و كاشانه دور شده ايم، ولي همه در فكر تجهيز خود هستند. غذا آماده است. باز هم نظم و صف. آرام به جلو مي رويم. ظرفهاي يك بار مصرف و در آن قيمه ي ظهر عاشورا! بسيار زيباست. همه چيز سمبلي از

[ صفحه 15]

ارزشهاي

معنوي است. بچه ها به طور مرتب چهار نفر - چهار نفر گرد هم مي آيند. انسان به ياد روزهاي پرشور و شعور محرم مي افتد؛ سينه زنيها، دسته هاي عزاداري، گريه، حماسه، اميد و در نهايت پيروزي خون بر شمشير.

حالا هنگام حركت است. ديگر، نظامي شده ايم. اگرچه لباسها و لوازم در قواره ما نيست، اما هيچ كس به اين چيزها توجه ندارد. مهم هدفي است كه در آن قدم گذاشته ايم. هيچ گونه حركت غير خدايي وجود ندارد و همه با جان و دل، دهها بار از جلو نظام مي كنند و باز هم خبردار! « اين طرف صف ببنديد، آن طرف صف ببنديد، برو جلو، بيا عقب! » . همه چيز پذيرفته شده است. هدف والاتر از ناهماهنگيهاي موجود است و هيچ مسأله اي نمي تواند در عزم آهنين اين جوانان خدشه وارد كند. باز هم اتوبوس و اين بار حركت دهها اتوبوس، به طرف ميدان راه آهن.

حالا ما هشت نفر در يك كوپه سوار شده ايم. دو گروه چهارتايي. هيچ يك از ما آشنايي يا سابقه دوستي قبلي با يكديگر نداريم و دوستيها در همين كوپه شكل مي گيرد. عده ي زيادي براي اولين بار سوار قطار مي شوند. سوت قطار به صدا درمي آيد. همه چيز جدي شده است. ديگر بايد با ديوارهاي شهر نيز خداحافظي كرد. مدتي بعد؛ فقط مي توان سواد شهر را با تمام وابستگيها و دلبستگيهايي كه در آن جا گذاشته اي ببيني و آن را فراموش كني. ديگر از ساختمانهاي كوچك و بزرگ. بازارهاي شلوغ و پر زرق و برق، آدمهايي با تزوير و ريا و انسانهايي كه در دام وسوسه هاي شيطان مانده اند و وسوسه هاي شيطاني نگذاشته است رو

به ديار عاشقان داشته باشند، خبري نيست.

راستي به كجا مي رويم؟ هركس از ديگري همين پرسش را مي كند. مقصد كجاست؟ جوابها كوتاه و گاهي نارساست.

- اولي: خب. معلومه، مي ريم جبهه. ما را تا نزديكي خط مي برن و فردا - پس فردا وارد جنگ مي شيم.

دومي: آخه مي گن بايد اول آموزش ببينيم.

[ صفحه 16]

سومي: من كه آموزش كلاشينكف را در مسجد محله ديده ام.

اولي: ژ - 3 مهمتره. چون ارتش ما فقط ژ - 3 داره!

چهارمي! گروههاي قبلي را بردن آموزش. جاهاي مختلفي بردن. حتي مي برن شهرهاي ديگه.

پنجمي: خوب همين جا پادگان داريم، چرا نبردن اينجا؟ اصلا چرا نگفتن كجا مي ريم؟

ششمي: چطوره بگن كجا و كي مي خوان عمليات كنن؟ / همه مي خندند و با خنده ي خود حرفهاي او را تأييد مي كنند /.

هفتمي: راستي من خوراكي دارم. بذار ببينم مادرم چي گذاشته. بيارين بيرون. خوراكي ها رو بذارين وسط. انگار حالا حالاها مي خوايم بريم.

تخمه، آجيل، شكلات، نبات، گل گاوزبان و قرص سردرد، شيريني و...

خنده دار شده است. ولي باز هم باصفاست و هر موضوعي باعث دوستي و محبت بيشتر مي شود.

سر و صداي قطار ديگر عادي شده است. هر از چند گاهي قطار مي ايستد و بعد از چند لحظه راه مي افتد. وسايل و ساكها را به بالاي سرمان گذاشته ايم. كسي حرفي براي گفتن ندارد. ولي مي توان در درون همه هيجان و التهاب مشتركي را احساس كرد. اين دفعه قبل از ايستادن كامل قطار، صدايي همه را به نماز فراخواند: « نماز نماز! برادران، سريعتر نماز، زود

باشيد، نماز! »

همه سراسيمه به پايين ريختيم. هركس كه پياده مي شود اول روي پنجه پاهايش بلند مي شود و دستهايش را از پشت به عقب مي كشد و مي گويد « آخي چه هوايي » . بدو بدو شروع شده. پوتينهاي نيمه پوشيده روي زمين كشيده مي شود. پوتينها سفت و خشك است و اجازه نمي دهد پا كاملا وارد آن شود. يك حوض كوچك و مسجدي كوچكتر. ايستگاه پر مي شود از مرد. مرداني كه آستين بالا زده اند و وضو مي سازند. سه ركعت نماز مغرب و دو ركعت نماز عشاء.

[ صفحه 17]

قطار آماده ي حركت است و همه سوار مي شويم. دوباره جمع هشت نفره در يك كوپه ي كوچك شش نفره!

در قطار هركسي مشغول كاري است. عده اي هنوز نخ و سوزن در دست دارند و لباسهايشان را مرتب مي كنند. تعدادي در حال خواندن قرآن و مفاتيح هستند و بدون توجه به حضور ديگران آرام آرام زمزمه مي كنند: « اني سلم لمن سالمكم و حرب لمن حاربكم » .

ساعتي مي گذرد و يكي از بچه ها خنده كنان وارد كوپه مي شود. به محض اينكه مي خواهد حرف بزند خنده اش مي گيرد و مي گويد: آخ سوختم! دوباره مي خندد.

- كجايي؟ از كي رفتي، حالا كه اومدي مي خندي و مي گي سوختم؟

- بابا پدرم دراومد. رفتم دستشويي قطار. ديدم هيچكي نيس. خوشحال شدم و پريدم تو تا شير آب را باز كردم جيغم رفت هوا. آب، داغ داغ بود. خيلي نشستم تا خنك شد. يك عالم فوت كردم / دوباره خنده و اين بار همه با هم قهقهه /.

قطار همچنان مي رود. حالا مشخص شده

كه به سمت يزد مي رويم. چرا يزد؟ آنجا كه جنگ نيست. شب به اتمام مي رسد و تمام جريانها و سختيهاي قطار در آخرين ايستگاه كه يزد باشد به فراموشي سپرده مي شود.

[ صفحه 18]

در يزد، و نخستين آموزش

عجب آفتاب زيبايي! « از جلو نظام، خبردار » . حدود 500 نفري مي شويم. در گروههاي 100 نفري راه مي افتيم. مردم با ديدن ما اشك شوق مي ريزند. دعايمان مي كنند. زنهاي يزدي با چادرهاي كدري و مردهاي يزدي با چهره هاي آفتاب خورده و مصمم به استقبالمان آمده اند. شيريني مي دهند، صلوات مي فرستند، گريه مي كنند، دعا مي خوانند.

در جلوي يك حسينيه ي نيمه ساخته در اول بلواري كه در مدخل شهر قرار دارد مي ايستيم و بعد جاها مشخص مي شود. همه دور صحن نيمه ساخته حسينيه مستقر مي شويم. كم كم با برادران تازه سپاهي با لهجه هاي شيرين يزدي آشنا مي شويم: برادر خدامي مسئول تاكتيك، برادر رشيدي مسئول تخريب، حاج آقا جوادي مسئول پادگان و ساير برادراني كه در خدمت هستند.

كوله بار سفر را در كناري مي گذاريم و دوباره به خط مي شويم. صداي تكبيرمان صحن حسينيه را پر مي كند. انگار اين برادر خيلي خشن است!

- نه نشد، محكمتر! « از جلو نظام، خبردار! » ، اين طوري نمي تونيم با هم كار كنيم.

- از جلو نظام!

[ صفحه 19]

- الله!

- خبردار!

- يا حسين!

- برادرها. بنشينن، برپا.

- بشين، برپا.

- وقتي مي شيني يا حسين مي گي و وقتي بلند مي شي يا علي.

- بشين، يا حسين!

- برپا، يا علي!

- بشين.

-

يا حسين.

آري كار شروع شد، شوخي هم نيست. فانسقه را از رو بسته و دستها را به پشت كمر گرفته است.

چند لحظه « بشين و پاشو » همه را خسته كرده. نفس نفس زنان مي نشينيم و بلند مي شويم. بالأخره مي نشينيم و مسئول پادگان مي آيد جلوي بچه ها. سر را پايين انداخته و با نورانيت خاصي كه در چهره اش موج مي زند سلام مي كند.

« اعوذ بالله من شر نفسي و من الشيطان الرجيم. بسم الله الرحمن الرحيم. ما خاك پاي شما رزمندگانيم. ما خادمان سپاه، مسئول آموزش نيروهاي بسيجي هستيم تا پس از آمادگي كامل براي نبرد با دشمن دين و مملكتمان به جبهه ها اعزام شوند. پس كار در اين اردوگاه خيلي جدي و مهم است و ان شاء الله در اين مدتي كه در خدمتتان هستيم سعي مي كنيم از شما درس تقوا و ايثار بياموزيم و مسائل تئوري و عملي نظامي را به شما منتقل كنيم و... »

او خيلي آرام و مسلط سخن مي گويد. در تمام طول صحبتش شايد بيشتر از سه يا چهار مرتبه به نيروها نگاه نكرد و سرش پايين بود. لباس خوشرنگ سپاه بدون آرم، از خلوص و تقواي او حكايت مي كرد. تمام مسئولان پادگان را معرفي مي كند و مي رود كنار.

[ صفحه 20]

- برپا!

- يا علي.

- قدم رو!

راه مي افتيم، تا چشم كار مي كند كوير است. وارد كوير مي شويم. اول راه مي رويم. بتدريج حركت تند مي شود. هروله كنان تلاش مي كنيم از نفر جلويي عقب نمانيم. حالا همه مي دويم. صف به هم ريخته. نفس زنان پايمان تا مچ

در شنهاي نرم كوير فرو مي رود. عرق همه درآمده است.

- اي بابا بذار برسيم، بعدا.

- نخير ول كن نيس. مي خوايم همين طوري برسيم به جبهه / خنده بچه ها /. مسئول تاكتيك: ساكت، حرف نزن، فقط بدو، جا نموني، بيا!

آموزش شروع مي شود. تو ديگر يك رزمنده اي. آماده براي يادگيري فنون؛ فنون نظامي، فنون مبارزه با كفر، چگونه نبرد كردن با ستم. مگر نفس اماره ظالم نيست؟ مگر وسوسه هاي شيطان طريق كفر نيست؟ پس تو حالا بايد بياموزي كه چگونه دشمن بيرون و درون را ذليل كني. حالا تو يك بسيجي شده اي. با صداي اذان از خواب برمي خيزي و با قرائت قرآن مي خوابي.

در اينجا همه چيز بوي خلوص مي دهد. هيچ كس از « من » استفاده نمي كند، فرياد است. « ما » هم نيست، هرچه هست خداست. مي دويم با نام خدا، برمي خيزيم براي خدا، ياد مي گيريم در راه خدا، شليك مي كنيم به اذن خدا. اينجا خبري از تجهيزات آموزشي آن چناني نيست. همه چيز ساده است. چند نوع اسلحه سبك و نيمه سنگين. چند نمونه مين ضدنفر و ضدتانك. چند وسيله ي ارتباطي، بي سيم و پيام و مقداري تجربه نظامي كه در دروس تاكتيك مطرح مي شود. عمق آموزشها در دروس اعتقادي است. طلبه ي فاضل در مقابل گردان مي ايستد و آيه هاي جهاد را مي خواند و تفسير مي كند. اصلا او با اصول و فروع دين بزرگ شده است. تمام سؤالها و اشكالهاي ما را پاسخ مي دهد.

[ صفحه 21]

صداي قرآن محسن، فضاي حسينيه را پر كرده. سوره ي مريم آيات 25 تا 36. چقدر زيبا مي خواند. و چقدر

زيباتر كه انسان با صداي قرآن از خواب برخيزد. اما انگار كسي نيست.

از بستر برخاسته ام. با چرخاندن گردن، اين سو و آن سو را مي نگرم. فقط چند نفر خواب مانده ايم. بلند مي شوم. يك پتو زير سر، يك پتو زيرانداز و يك پتو روانداز. روي هم سه پتو. همه را مرتب بالاي سرم جمع مي كنم. هيچكس نيست. چراغي در گوشه حسينيه روشن است. چشمهايم را مي مالم. كمي دقت مي كنم. صداي زمزمه مي آيد. در گرگ و ميش صبحگاهان به بيرون چشم مي دوزم. يك لشكر بزرگ، همه ايستاده اند. بيشترشان با دست راست قنوت گرفته اند و با دست چپ تسبيح مي چرخانند. فارغ از همه چيز. پنداري هيچ كس را نمي بينند. عده اي به سجده رفته اند و صداي گريه شان را مي شنوم. غوغايي است، چرا دير از خواب برخاسته ام؟ خيلي خسته بودم، ديشب رزم شبانه داشتيم؛ ولي اينها هم خسته بودند، پس چرا بيدار شدند؟ گريه مي كنند، راز و نياز مي كنند، نماز شب مي خوانند. جذبه ي عشق، قطره را نيز دريايي مي كند. هر چه عقب تر مي روم باز هم جا نيست. خود را در سياهي گم مي كنم. پشت يك نفر قرار مي گيرم. جاي خوبي است: الله اكبر. صداي نفر جلويي آشناست. دقت مي كنم از هق هق گريه اش او را مي شناسم. او فرمانده پادگان است. اين دعا را تكرار مي كند: « الهي أخرج حب الدنيا من قلبي. »

اذان شروع مي شود. هيچ كس در چشم ديگري خيره نمي شود. دو ركعت نماز عشق و آنگاه زيارت عاشورا.

همه آماده ايم. پوتين پوشيده و به پايين شلوارهايمان كش انداخته ايم. خواب بعد از نماز صبح مكروه است.

- از جلو نظام.

[

صفحه 22]

- الله.

- خبردار.

- ياحسين.

- قدم رو.

حركت شروع مي شود. در اول هروله است، بعد مي دويم، باز هم مي دويم، تا آن انتها. حدود يك ساعت است كه مي دويم. ديگر خسته شده ايم، اما راه سخت است و از اول مي دانستيم اينجا محل بازي و تفريح نيست، بايد سختي كشيد. اگر مي خواهي بسيجي شوي و به جبهه بروي بايد آماده شوي، پس بدو!

« الله الله يا الله، قوت بده يا الله!

الله الله يا الله توان بده يا الله! »

نداي توحيد زيباترين كلام است. نيرو مي گيريم. پشت سر فرمانده. آنها هم خدايي اند و هم نظامي. سرپيچي زشت است، چه از خدا چه از بندگان خوب خدا. راه طولاني است، گويا پاياني ندارد! واقعا خسته شده ايم، عرق از چانه هايمان مي ريزد. خوب است تجهيزات نداريم وگرنه خدا رحم كند. حدود دو ساعت دويده ايم. يك دايره بزرگ تشكيل مي دهيم، نرمش مي كنيم و سپس آرام آرام به سوي اردوگاه برمي گرديم. حالا راه مي رويم، با يكديگر شوخي مي كنيم، همه سرحال و شنگول شده ايم. در مورد كلاسها سؤال مي كنيم، درباره رزم شب گذشته و ماجراي خنده دار، از انفجارهاي مهيب، از اشتباه بچه ها و حرف زدن در شب. نمي دانم چرا زود به اردوگاه مي رسيم!

عجب صبحانه اي! يك نصفه نان و يك نصفه كره كوچك و يك ليوان چاي داغ داغ در ليوان پلاستيكي قرمز دسته دار. نمي دانم چند لحظه طول مي كشد. ديگر چاي نيست. اسراف نمي شود. هيچ كس نان را دور نمي ريزد. همه تا آخرين خرده هايش را مي بلعند. صف دستشويي هم كه شلوغ شده، تا 15 دقيقه ديگر، همه

بايد به خط شويم.

[ صفحه 23]

- از جلو نظام.

- الله.

- خبردار.

- ياحسين.

- برادرها بنشينن! در اين ساعت كلاس تخريب داريم. در جلسه قبل مين تلويزيوني و سوسكي را گفتيم و حالا نوبت به مين گوجه اي و بعد هم مينهاي ضدتانك مي رسد! قبلا هم گفتم در كار تخريب اولين اشتباه آخرين اشتباه است. پس خوب حواستان را جمع كنين و ياد بگيرين.

چند چشم و گوش ديگر هم قرض كرده ايم و چارچشمي استاد را نگاه مي كنيم. به آرامي پيچ ته مين را مي چرخاند. خطرناك است. همه روي زمين سرد و خشك نشسته ايم. دسته هايمان را دور زانوها گرفته ايم و كمرمان را به بيرون داده ايم. وقتي خسته مي شويم دستها را پشت مي گذاريم و خيمه اي از دستها و كمر تشكيل مي دهيم. استاد تكرار مي كند:

« همه فرار كنين! »

همه از جا كنده مي شويم و فرار مي كنيم. هنوز چند قدمي دور نشده ايم كه انفجار رخ مي دهد. وقتي دود مي رود همه مي خنديم.

- من كه نترسيدم.

- ولي صداش خيلي زياد بود.

- همه لاستيكها را انداخت بالا.

- تي. ان. تي. بود يا ديناميت؟

استاد: وقتي مي خواين از ميدان مين عبور كنين و آتش دشمن روي سر شماس بايد چكار كنين؟

- صبر مي كنيم.

- مي رويم جلو، مي زنيم به خط.

- از يك طرف ديگر وارد مي شيم.

[ صفحه 24]

- مي گيم نزن مي خوره به ما / خنده /.

استاد هم خنده اش مي گيرد. اگر مي توانست، جلوي خنده اش را مي گرفت.

چند بار هم كوشيد، اما موفق نشد. او مي گويد:

« صدا از كجا بود؟ »

همه عقب را نگاه مي كنند و با چشمها يك نفر را نشانه مي گيرند.

« بابا چرا عقب را نيگا مي كنين، صدا از ديروز مانده بود / خنده / » .

دوباره خنده. او هم، خنده ي گردان است. خيلي روحيه دارد. با وجودي كه كمي چاق است ولي با هر زحمتي هست، در تمام امور دخالت مي كند گاهي اوقات هم حرفهايي مي زند كه باعث روحيه مي شود. همه دوستش دارند. با وجودي كه خيلي شوخ است هنگام سينه زني بيشتر از همه گريه مي كند.

استاد ادامه مي دهد:

« يادتان باشه تمام اگرها و شايدها و بايدها و نبايدها را ميدان جنگ و مقتضيات زمان و مكان معلوم مي كند، ولي يك چيز ثابته و آن ياد خدا و ذكر خدا و صبر و توكله. توكل كنين بر خدا و عمل كنين. عمل بدون ياد خدا كف روي آبه. خودتون را خدايي كنين. »

كلاس تاكتيك پر از معنويت است. هرجا كار سخت مي شود و از انسانها كاري برنمي آيد، امدادهاي غيبي و نهانخانه ي دل به داد آنان مي رسد. بايد به حبل الله دست انداخت.

« برادران با يك صلوات در اختيار خودشون! »

نماز ظهر و عصر هم با شكوه تمام به امامت روحاني اردوگاه با نظمي خاص و دعاهاي مخصوص اقامه مي شود.

اينجا كه رستوران نيست. يك سيني خورشت قيمه براي 10 نفر. آخر اين سيني در هيأتها براي چهار نفر است! اما اينجا هيأت نيست. اينجا حماسه عاشورا بازسازي مي شود. در اينجا فقط

روضه و گريه ي خالي نيست. قاشق اول و قاشق دوم. قاشق سوم خالي مي آيد بالا. هيچ كس رو به سيني نمي تواند بنشيند.

[ صفحه 25]

همه از پهلو و فقط يك دست وارد سيني مي شود. اما خيلي خوشمزه است. نمي دانم چرا كم است؟ لقمه آخر را آرام مي جويم. چه لذتي دارد. هر چيزي اندازه دارد. در اينجا هم كه معلوم است بايد كمتر باشد.

يك ساعت استراحت داريم. اما بعدازظهر استاد مي پرسد:

- چي داريم؟

- مخابرات و بي سيم.

آه چقدر سخت است. مقداري از درس مخابرات را به شكل ديالوگ مرور مي كنيم.

ديگر رمقي باقي نمانده. غروب شده. آستينها بالا، براي گرفتن وضو. حالا تو در صف نماز جماعتي. جماعتي يكرنگ و يكدل. خاكي و خسته ولي مشتاق و اميدوار. 20 روز است كه در نماز جماعت پادگان شركت مي كني و بعد از نماز مغرب سر را به مهر مي گذاري و مي گويي: « الهي قلبي محجوب و عقلي معيوب... »

ديگر مي فهمي؛ به اندازه مي خندي. به اندازه حرف مي زني. به اندازه مي خوابي. به اندازه مي خوري. چابك و زرنگ. به راحتي 10 كيلومتر را مي دوي. يكصد متر سينه خيز مي روي. خوب نشانه مي گيري. دوست و دشمن را مي شناسي. مي داني براي چه آمده اي. به كجا مي روي. چگونه بايد رفت. چگونه بايد ماند و زندگي كرد. حالا تو شناخت پيدا كرده اي. دنيا را فراتر از خور و خواب مي بيني. سختي كشيده اي. آموزش ديده اي. پوتينهايت درب و داغون شده. لباسهايت را چند بار خودت دوخته اي. در دل شب، هم شليك كرده اي و هم مناجات.

مي داني صبر چيست. ترس

را فراري داده اي. يك بار ديگر « قالوا بلي » گفتي. حالا تو رزمنده اي. يك بسيجي كامل.

تمام شد. آموزش به پايان رسيد. هنگام خداحافظي است. عجب غروبهاي

[ صفحه 26]

قشنگي داشت، اما صبحش زيباتر بود. همه نيروها در يك صف ايستاده اند. كمي آن طرفتر مسئولان پادگان در صفي كوچك. جلو مي رويم. گريه شروع مي شود. دست در گردن مسئول تاكتيك، گريه. دست در گردن مسئول تخريب، گريه. دست در گردن روحاني پادگان، گريه. دست در گردن مسئول آموزش كمكهاي اوليه، گريه. گريه امان نمي دهد. اولين ديوان جدايي نگاشته مي شود. حالا مي داني كه محبت و هجران چقدر با هم در ارتباطند. حالا بايد جلوي گريه ات را بگيري. ولي نمي تواني. همه گريه شان گرفته، خنده و لبخند چاشني گريه شده است. اما اينها خيلي اذيت كرده اند. البته اذيت كه نه؛ آموزش داده اند. در اين يك ماه، دستكم 20 شب، رزم شبانه داشتيم. بارها ما را سينه خيز بردند. كيلومترها دويديم و راهپيمايي كرديم. نزديك بود در چاله ي انفجار و اتاق گاز خفه شويم. از صبح تا شام و از شب تا صبح و آموزش. همين برادر خدامي چقدر تير زير پاهايمان زد. آن روز كه رفتيم ميدان تير، از ترس و خستگي همه نق مي زدند. خيلي جدي بودند. يادش به خير. چه صبحگاهي داشتيم. چه نمازهايي خوانديم. چه سينه زنيهايي برپا كرديم. مي رفتيم رزم شبانه و در دل شب گريه و زاري مي كرديم.

اما همه اش تمام شد. همه رفتني هستيم. حالا نوبت ماست. ستوني كه از بچه ها تشكيل شده به پايان رسيده است. همه روبوسي كرده ايم. اتوبوسها با پرچمهاي سرخ و سبز و

پرچم سه رنگ جمهوري اسلامي ايران تزيين شده است. هنوز باور نمي كنيم كه آموزش تمام شده است.

پادگان كوچك و كوچكتر مي شود. اما اين انسانها هستند كه در دلمان جاي گرفته اند و هيچ گاه آنها را از ياد نخواهيم برد. قول داده بودند پس از اتمام آموزش به مرخصي مي رويم. اما انگار شرايط فرق كرده است. حرفي از مرخصي و اين حرفها نيست. راه مي افتيم، از اين شهر به آن شهر. يك روز است كه در راه هستيم. عده اي از بچه ها در مورد لزوم مرخصي صحبت مي كنند. حرفها بيشتر مي شود. همه منتظر مرخصي هستند. اين حرفها به گوش مسئول نيروهاي اعزامي

[ صفحه 27]

مي رسد. مي گويد: « وقتي تحويل لشكر و گردان مربوطه شديد و جاهايتان مشخص شد به مرخصي مي رويد »

گرماي جنوب هواي داخل اتوبوس را آتشين كرده است. ساعت نزديك نه صبح است. فكر مي كنم سه ساعت ديگر هوا چقدر گرم خواهد شد؟ پيچ و خمهاي جاده تمام شده و پس از گذر از چند تپه و پستي و بلندي به دشتي هموار و سوزان مي رسيم. اولين چيزي كه جلب توجه مي كند، دو رديف آهن باريكي است كه به موازات هم تا دور دست كشيده شده است. اتفاقا آن ديو سياه نيز از راه مي رسد و در ايستگاه مي ايستد. راه آهن را مي گويم. قطار سوخته اي نيز در كنار ريل واژگون شده است. در ايستگاه چند درخت كوچك و بزرگ ديده مي شود و عده اي از كارگران زير سايه ي درختها استراحت مي كنند.

صداي صلوات قطع نمي شود: « حسين حسين مي گيم مي ريم كربلا » .

[

صفحه 28]

در پادگان شهيد متوسليان

از دور، پل بزرگ بتوني ديده مي شود كه ريل راه آهن از زير آن عبور مي كند. به روي پل مي رويم. از ايست و بازرسي مي گذريم. پادگان بزرگي است. ساختمانهاي پنج طبقه در يك طرف و چند ساختمان يك طبقه در دو سوي يك زمين بزرگ واقع شده است. به درون پادگان شهيد حاج احمد متوسليان سرازير مي شويم. بچه ها با كنجكاوي از پنجره بيرون را نگاه مي كنند. چند تانك خراب و يك ضدهوايي توجه بچه ها را جلب مي كنند. همه نگاه مي كنند.

- اينجا كه پادگان دوكوهه است!

- نه خير، نوشته شده بود: پادگان شهيد حاج احمد متوسليان.

- بابا مي گم اينجا پادگان دوكوهه است. من يك بار با كمكهاي اهدايي به اينجا اومدم.

- اصلا دوكوهه يعني چي؟ اينجا كه كوهي نيست! كدوم كوه؟

- خودمونيم، هوا خيلي گرمه، الو گرفتيم.

- صبر كن شايد بريم بيرون خنكتر باشه. داخل ماشين خيلي گرمه.

اتوبوسها به رديف در كنار زمين پادگان مي ايستند. عده اي به استقبال آمده اند. هر لحظه بر تعدادشان افزوده مي شود. عده اي با زيرپوش و بعضي ها هم

[ صفحه 29]

چفيه را خيس كرده و روي سرشان انداخته اند، لبخند مي زنند، دست تكان مي دهند. با دقت داخل اتوبوسها را نگاه مي كنند، گويي دنبال كسي مي گردند.

پياده مي شويم ساكها را به دوش مي كشيم. مانند دوره ي آموزش در اردوگاه در صفوف منظم به خط مي شويم. استقبال كنندگان در گوشه و كنار، نظاره گر نيروهاي تازه اعزامي هستند. نيروهاي صفر كيلومتر، خمپاره نديده، تركش نخورده، عراقي نديده، بعدا همه چيز درست مي شود.

- بچه ها

به خط!

- از جلو نظام.

- الله.

- خبردار.

- ياحسين!

- برادرها بنشينن!

مثل برق مي نشينيم. منتظر « برپا » هستيم، اما خبري نيست. روي پنجه پا به حالت نيم خيز مي نشينيم.

« گفتم برادرها بنشينن راحت باشن! »

آخي، انگار بشين و پاشو تمام شده ما 600 - 500 نفر در آن زمين بزرگ صبحگاه گم شده ايم. زمين بزرگي است، آسفالت. يك پرچم در وسط ميدان نصب شده. محل جايگاه با ماكتي از قدس عزيز در كنار زمين قرار دارد. با چشمانمان همه چيز را كنترل مي كنيم. واقعا هوا گرم است. كلافه شده ايم. انگار امتحان شروع شده است. بايد صبر كرد. بايد پذيرفت. اينجا جبهه است. شوخي نيست. گرما و سرما نبايد تأثيري در روحيه ات بگذارد. پس يا علي!

آمار گرفته مي شود. چند نفري دنبال آب رفته اند. برادري كه در اردوگاه مزه مي ريخت و بچه ها را مي خنداند، ساكت نشسته بود. حال خنديدن و خنداندن نداشت. چند برادر سپاهي در رديف جلوي با يكديگر صحبت مي كنند. فكر مي كنم آنها در مورد تقسيم نيروها بحث مي كنند. يكي از آنها جلو مي آيد و

[ صفحه 30]

شروع مي كند:

- سلام عليكم. بسم الله الرحمن الرحيم.

- برادر صدا نمي رسد، بلندتر.

- شكر خدايي را كه ما را از سربازان امام زمان قرار داد. حمد پروردگاري را كه اجازه داد تا با دشمنان دين خدا نبرد كنيم. سپاس مولايي را كه به ما توفيق بندگي داد. اينجا پادگان دوكوهه و يا پادگان شهيد حاج احمد متوسليان است. خيلي خوش آمديد. ان

شاء الله در مدتي كه در خدمتتان هستيم بتوانيم در زمره ي بندگان مخلص خداوند تبارك و تعالي باشيم. برادرها، اينجا محل عبادت است. ما بسيجيان بدون هيچ چشمداشتي و فقط به دستور امام عزيزمان به اينجا آمده ايم و مي خواهيم دين خدا پايدار بماند. ما شيعيان اميرمؤمنان (ع) هستيم. ما از پيروان و ياران حسين بن علي هستيم. پس بايد همه چيزمان حسيني باشد...

حرفها آن قدر جذاب و دلنشين است كه گرما را از يادمان برده است. و همه دستها را به دور زانو قلاب كرده ايم و با دقت به حرفهاي برادر سپاهي گوش مي كنيم. نمي دانيم چرا كم حرف زد. ولي تمام حرفهايش به دل نشست.

- برپا، از اين صف بروند آن طرف بايستند تا مسئولشان بيايد و آنها را ببرد!

- چي شد! ما را از هم جدا كردن. چرا؟

در اينجا جدايي معنا ندارد. همه همين جا هستيم. ولي گروهبندي گرداني و گروهاني بايد باشد. بايد نظم و ترتيب باشد. يكي در اين گردان و ديگري در گردان ديگر. مهم اصل كار است.

مي رويم آن طرف. يك جوان لاغر ولي چابك خود را جلوي صف مي رساند و مي خواهد كه برادرها پشت سرش حركت كنند. از گرما بدتر اين ساكهاست. ساك را از اين دست به آن دست مي دهيم. از كنار بچه هايي كه پيش از ما در پادگان بوده اند مي گذريم. با لبخند خوش آمد مي گويند. عجب چهره هاي مصممي! بعضي از آنها از ما كوچكترند. آنهايي كه به من مي گفتند تو را چه به جنگ! خوب بود مي آمدند اينجا و مردان واقعي را مي ديدند.

[ صفحه 31]

هوا خيلي گرم است. از تن و بدنمان آب مي چكد. اما نسيمي كه در اثر راه رفتن به همين دستهاي خيس و نمناك مي خورد كمي انسان را از گرماي سوزان و مستقيم آفتاب نجات مي دهد. اصلا از زمين هم حرارت مي بارد.

- ايست! برادرها بنشينن.

- آخي، بنشينيم.

- برپا!

- ياحسين.

- بنشين.

- ياعلي.

- برپا.

- ياحسين.

- بنشين.

- ياعلي.

- سريعتر، سريع، بنشينن.

- برپا، ماشاء الله!

- بنشين

- ياحسين.

چشمها به دهان اين برادر دوخته شده. تا مي گويد « برپا » همه بلند مي شوند، و آرام مي نشينند. لبخندي مي زند. ادامه مي دهد:

- بر محمد و آل محمد صلوات.

- اللهم صلي علي محمد و آل محمد.

نه بابا اين هم مي خندد. عجب چهره ي نوراني دارد. بشاش و متواضع. سرش را پايين انداخته. دستهايش را پشت كمرش به هم قلاب كرده. رنگ لباسش خاكي است. انگار سپاهي نيست. اما فرقي نمي كند همه شان خدمتگزارند.

موضوع كمي روشن تر شد و حالا مي دانيم كه ما نيروهاي گردان حمزه ي

[ صفحه 32]

سيدالشهداء (ع) هستيم تقسيمات بعدي هم صورت گرفت. كادر گردان كه غالبا بسيجي بودند با روي خوش، ما را در كارهايمان كمك مي كنند.

- آرپي جي زنها بيان اين طرف!

- تيربارچي ها پشت تانكر آب!

- تخريب چي ها، اينجا!

- حمل مجروح ها، برن اون طرف!

- كمك آرپي جي و كمك تيربارچي ها هم پشت سر آنها بايستن!

همهمه شروع مي شود. هركس در صف مخصوص

خود مي ايستد. صفها تشكيل مي شود. مسئولان دسته در جلوي صف ايستاده اند و اسامي بچه ها را ثبت مي كنند. چند نيروي اضافي به هر دسته داده اند. منشي و پيك و چند تك تيرانداز هم مشخص شد. ما شاء الله 30 نفر شديم، دسته ي دو از گروهان سه.

هنوز گرم است. با هر وسيله اي كه شده خود را باد مي زنيم. گاهي اوقات از دستهاي خالي هم استفاده مي كنيم. مسئول دسته خوش آمد مي گويد. اتاقهايمان سمت راست طبقه چهارم است. از پله ها بالا مي رويم. از در و پنجره و شيشه و كولر و... خبري نيست. چند ديوار كه نشانگر وجود يك آپارتمان در گذشته بوده است، وضع اتاقها را مشخص مي كند. اتاق پذيرايي و اتاق خواب، هال و آشپزخانه، در داخل تمام آنها نيرو جا گرفته. اين حرفها مهم نيست. هركس در گوشه اي از اتاق كه با چند پتوي نازك فرش شده است مستقر مي شود. خوشبختانه يك شعله برق در هر اتاق هست. جايي كه قبلا دستشويي بوده. حالا با سيمان پر شده و قابل استفاده نيست. ولي به هر حال بايد براي اين كار هم فكري كرد.

بچه ها خسته اند و به ساكها تكيه داده اند و با هم صحبت مي كنند. كمتر كسي نشسته است. انگار منتظر بروز حادثه و اتفاقي هستند.

« برادران بياين پايين و پتوهاتون را ببرين بالا. »

حركت شروع مي شود. همه راه مي افتيم. از پله ها پايين مي رويم. وسايل را

[ صفحه 33]

تحويل مي گيريم. خنده و شوخي چاشني همه ي كارهاست. روحيه بچه ها عالي است. همه سرحال و شاداب از اين سو به آن سو مي روند. كسي احساس غربت

نمي كند همه با هم دوست و برادرند. اتاق كمي رو به راه شده. چند پتو در زير و هركدام دو پتو بالاي سرمان، ساكها هم از در و ديوار آويزان مي شوند. ناهار مي خوريم، بعد يك چاي داغ. هوا گرمتر مي شود. چاي داغ و بعدازظهر جنوب. كلافه شده ايم. دنبال راه حلي براي خنك كردن خود هستيم. اما چاره اي نيست و بايد ساخت. راهي است كه خودمان انتخاب كرده ايم. ضرورت جنگ ما را به اينجا آورده است. امكانات كم است. جنگ هم كه شوخي نيست. تنها راه، نوشيدن آب نيمه خنك است. اما بعضي بچه هاي قديمي كه از قبل در گردان بوده اند، راحت ترند. كمتر به خود مي پيچند. بايد عادت كرد!

حالا تو رزمنده اي. اينجا همه چيز يكرنگ است. فرقي ميان فرمانبر و فرمانده نيست جز اينكه آنها متواضع ترند. وضع لباسها بهتر شده است. اصلا اين حرفها مهم نيست. بايد آماده رزم شوي. بايد خود را فدا كني. فداي راه حسين (ع). در نمازها شركت كن و از مسئول بالاتر اطاعت. اولين چيزي كه مي آموزي اطاعت از خدا و رسول خدا و اولي الامر است. اينجا محل سربازي است، محل جان نثاري و فداكاري. خود را آماده كن، هم در نماز هم در نياز، هم در ركوع هم در سجود، هم در جبهه هم در پشت جبهه، هم در خط مقدم هم در خاكريز دوم. بايد به ديگران نگاه كني و درس بياموزي. اينجا دانشگاه است، اينجا مدرسه عشق است. عشق به خالق و مخلوق، عشق به انجام تكليف تا سرحد شهادت. هر روز صبح به صف مي شوي و تركيبي زيبا از عبادت و عرفان عملي را تجربه مي كني.

تو خود بيانگر ايثار شده اي. از همه چيز گذشته اي. آينده نگر شده اي، نه نگرش به 20 سال و 30 سال ديگر؛ آينده ي بعد از زندگي در اين دنيا. زندگي در لاهوت و ملكوت. تو بايد خدايي شوي. هنوز در ميان راهي، به مقصد نرسيده اي. مغرور مشو. متواضع باش. صرفا به خود مينديش. به فكر ديگران هم باش. سحرها را از دست نده. حركت كن.

[ صفحه 34]

چند روزي است كه در پادگان به سر مي بريم. مي گويند قرار است برويم مرخصي. كارها مرتب مي شود. يك هفته بايد برويم مرخصي. امريه صادر مي شود. ساكها بسته مي شود. بعضي وسايل تحويل تداركات گردان مي شود. نمي دانم چرا بعضي از بچه ها به مرخصي نمي آيند. آنان هنوز لباس رزم بر تن دارند و در گوشه اي نشسته اند و نظاره گر شور و شعف ديگران اند. به ايستگاه قطار مي رويم. دوباره سوت قطار. كوپه هاي هشت نفره. در راه رو ايستادن و 18 - 17 ساعت راه.

[ صفحه 35]

مرخصي، تهران و باز هم اعزام

باز هم شهر شلوغ تهران. همه در رفت و آمدند. انگار خبر ندارند كه جنگ است. مي خرند، مي فروشند.

يك هفته نزد خانواده. از در كه وارد مي شوي خود را در آغوش مادر مي بيني: « سلام عزيزم، خوش آمدي. چرا تلفن نمي زني؟ چرا نامه نمي نويسي؟ كجايي؟ چه خبر؟ از جنگ چه خبر » ؛ بعد با بغض و گريه: « خدا صدام را نابود كنه، بچه هاي ما را شهيد مي كند... »

چند روزي است كه آمده اي چند نفري به ديدنت آمده اند. تا فرصت پيدا مي كني از خاطره هاي آموزش و گردان و پادگان و رويدادهاي ريز و درشت تعريف مي كني.

به آنها مي گويي كه براي جلوگيري از غيبت، صلوات مي فرستي. به آنها مي گويي كه در آنجا مقام و رتبه و درجه و رياست اصلا معنايي ندارد.

- الهي كه مادر قربونت بشه.

- اي بابا مگه چيه خانم! خودش رفته، بچه كه نيس. وضعشون بد نيس. راستي بابا ان شاء الله كي حمله مي كنين؟

- گفتند نگيد / خنده /.

نمي دانم چرا خالي بندي و دروغ در تعريفها مخلوط مي شود. به هر حال بايد

[ صفحه 36]

مواظب بود. هنوز شيطان مشغول است. وسوسه مي كند. غرور از شيطان است. دروغ از شيطان است. ريا از شيطان است. مواظب باش. وسوسه نشو. دقت كن. اين چند روز هم پاك بمان. نگاه بد نكن. غيبت نكن. قرآن بخوان. نماز اول وقت. لبخند و مهرباني.

يك هفته هم مي گذرد. وعده ي ديدار در پادگان شهر است. يا علي! بايد رفت. هجرت دوباره.

ساكها پر است از خوردني. سنگين و ثقيل. چند مادر به بدرقه آمده اند. سفارشها ادامه دارد. بعضي چشمها گريان است. عده اي نمي دانند كه شايد براي آخرين بار يكديگر را مي بينند. شايد اين آخرين ديدار باشد. ديدار بعد روز قيامت است.

همه جمع شده ايم. هركس ياري را به حرف گرفته. مدتي است كه لباس رزم بر تن كرده ايم و حالا كه بعضي از بچه ها با لباس شخصي به پادگان مي آيند! با تعجب يكديگر را نگاه مي كنند. لباس هركس مي تواند نشانه طرز تفكر وي باشد.

چند نفري هم دور مسئول گردان مي چرخند و با او صحبت مي كنند. حالا متوجه شدم كه بعضي از آنها مي خواهند چند روزي مرخصي شان

را تمديد كنند. كار دارند. گرفتاري پيش آمده. موافقت مي شود. به شرطي كه طي دو سه روز آينده خودشان را به گردان برسانند.

از جلو نظام در اينجا مزه نمي دهد. ولي بايد به صف شد. مرتب و منظم. دوباره اطاعت از فرمانده. اتوبوس و سپس قطار. باز هم ايستگاه و تونل و كوپه و سوت قطار.

دلمان براي پادگان و ساختمان گردان تنگ شده است. جلوي پادگان يكي از بچه ها ترمز اضطراري را مي كشد. قطار مي ايستد. بچه ها از در و پنجره بيرون مي ريزند. مسئول قطار از اين كار خوشش نمي آيد و اعتراض مي كند. اما چند نفر مسئول وارد گفتگو مي شوند و قضيه تمام مي شود. قطار مي رود.

[ صفحه 37]

اتاقها دوباره رو به راه و ساكها آويزان مي شود. ساختمان پر از نيرو است. در راه پله ها تردد بسيار است. ماشين گردان در جلوي ساختمان مي ايستد. فرمانده گردان با لبخند به همه سلام مي كند. ماشين تداركات گردان هم مي رسد. آمار مي خواهد تا به تعداد ناهار و شام بگيرد.

» 370 نفر، كمي بيشتر بگير. يخ يادت نره. »

دوباره پاكي و صفا. كينه هرگز. نماز جماعت شلوغ. ذكر فراوان. چهره ها دوباره معصوميت خاصي پيدا مي كند. اصلا لباس خاكي لباس عمل به علم است. لباس زيرين علماست. نمي دانم چرا اين لباس به نيروها ابهت مي دهد؟ هركس مشغول كاري شده است. ظرفها را مي شويند. پتوها را مي تكانند. كمي آن طرفتر چند نفر از بچه ها با يكديگر صحبت مي كنند. يكي از آنها روحاني است. در گردان فقط عمامه اش را بر سر مي گذارد و لباس كامل نمي پوشد. معمولا به پرسشهاي بچه ها پاسخ مي دهد.

گاهي نيز در جمع دوستانه نيروها شركت مي كند و با آنها حرف مي زند و يا حرفهاي آنها را گوش مي دهد. از نيروهاي تبليغات گردان شده، ولي خود را آماده رزم كرده است. در دوره ي آموزش هم همين طوري بود، ولي چون اردوگاه روحاني داشت، كمتر عمامه بر سر مي گذاشت. فوتبال هم بازي مي كند. آخر او هم بچه ي جنوب شهر است.

كارهاي گردان دوباره شروع شده. صبحگاه و رزم شبانه و راهپيمايي و... تازگي چند كلاس هم گذاشته اند. آموزش قرآن و احكام. آموزش كمكهاي اوليه. آموزش مسائل شيميايي و يا به اصطلاح بچه هاي شهر (ش، شيميايي - م، ميكروبي - ر، راديو اكتيويته) - هوا گرمتر شده است بعضي روزها بعد از صبحگاه مسئول گردان صحبت مي كند. غالب اوقات هم مسئول گروهان يا دسته، تداركات را مي دهند. چند چيز در تمام حرفها مشترك است، مسائل معنوي و توجه به خدا، اطاعت از فرماندهي، حفظ اسرار جنگي، رعايت نظم و ترتيب و به موقع خط شدن، نظافت و پاكيزگي گروهان و گردان و پادگان.

لازم است. اين تذكرات نمي گذارد بچه ها غافل شوند. هركس هم بياني دارد.

[ صفحه 38]

مي گويند تا يادمان نرود. اما هر وقت مسئول گردان جلوي كل گردان مي ايستد، همه مي گويند در مورد عمليات آينده صحبت كنيد. او هم لبخند مي زند و مي گويد: « مي رسد. نزديك است. فقط دعا كنيد كارها درست پيش برود. »

منطقه آماده شده ما هم منتظر دستور هستيم ولي بايد اول ما ياد بگيريم كه...

هنگام غروب، پادگان حال و هواي ديگري مي يابد. سرخي آفتاب در جنوب غربي پادگان زمينه ساز احساس

خاص بچه هاست. نگاه كردن به غروب لذتي مخصوص دارد. تلاوت قرآن در پادگان، انسان را خدايي مي كند. راه معلوم است. همه مي دانيم براي چه اينجا جمع شده ايم. آمده ايم تا نماز بخوانيم. آمده ايم تا نماز را بپا داريم. خيليها هميشه وضو دارند. اما هنگام غروب آستينها بالا مي رود. آرام آرام به سوي محل نماز نزديك مي شويم. هركس پتويي براي خود و دوستش برداشته و به سوي زمين صبحگاه مي رود. پروانه وار گرد شمع وجود هم جمع مي شويم. از هر نقطه ي پادگان خطي به اين مركز توسط نيروها درست شده است. همه جمع مي شوند. هنگام جماعت است. صفها تشكيل مي شود. پتوها در كنار يكديگر. زمين هنوز گرم است. عجب نماز جماعتي خواهد شد. هزاران نفر با صداي ملكوتي اذان به اين نقطه كشيده شده اند. هوا كم كم تيره مي شود. هنوز تاريك نشده. عده اي بر سر جاي خود نشسته و آرام آرام اذان را زمزمه مي كنند. اما آنهايي كه آهسته گريه مي كنند، سبكترند. نام رسول خدا (ص) همه را به صلوات مي خواند. نام علي (ع) روحيه ي جوانمردي و جنگاوري به جمع مي دهد. همه به يكديگر جا مي دهند.

- برادر اگه جا نداري، بيا اينجا.

- مزاحم نيستم.

- نه برادر، تشريف بيار. خوش اومدي. اينجا رو براي شما نگه داشته بودم / لبخند /.

شانه به شانه كنار يكديگر نشسته ايم. انتهاي صفوف ديده نمي شود. صف ها

[ صفحه 39]

كمي كج و كوله شده اند. نمي شود اين همه جمعيت را در يك صف به طور كامل و دقيق مرتب كرد. اما به هر حال صفها تشكيل شده است. هنوز همه نيامده اند. در آن انتها

پتو مي اندازند و مي نشينند. دوباره مي آيند و پتو مي اندازند و مي نشينند. شايد 10 هزار نفر و يا بيشتر.

اذان تمام شد. حالا بايد يك نفر بلند شود، تا ديگران به او اقتدا كنند. چه كسي بايد برخيزد؟ آنكه صالح تر است. آنكه عالمتر است. آنكه سيد است. آنكه قديمي تر است. در آن جلو يك روحاني مي ايستد. عده اي سرك مي كشند تا پيشنماز را ببينند. حاج آقا ذوالنور است.

« قد قامت الصلوة...، الله اكبر، تكبيرة الاحرام. »

صفها منظم تر مي شود. از پهلوها كه نگاه مي كني، صف نسبتا مرتب شده. يك جانماز مخمل كوچك و يك مهر و يك قرآن جيبي با يازده سوره.

صداي يا الله يا الله، قطع نمي شود. بچه ها مي خواهند خود را به نماز برسانند. هروله مي كنند. نه...، ديگر صداي بچه ها به پيشنماز نمي رسد. صفها خيلي عقب رفته. در آن انتها همهمه است. عده اي براي اينكه به ركوع برسند روي زمين مي ايستند و فرصت پهن كردن پتو را ندارند.

كم كم آرام مي شود. ديگر صدايي جز قرائت حاج آقا به گوش نمي رسد: « اياك نعبد و اياك نستعين » . سرها پايين. بعضي از شانه ها لرزان از گريه. همه يكرنگ. رنگ خدايي. همه يك لباس. بي هيچ تكلف. كوتاه و بلند. پير و جوان. سپاهي و بسيجي. فرمانده و فرمانبر. قديمي و تازه اعزامي. تداركاتي و رزمي. همه در كنار يكديگر و در مقابل يك معبود. خالقي يكتا. با خداوند حرف مي زني. اول او را مي خواني. خدايي كه پروردگار عالميان است. خداوندي كه رحمان و رحيم است. مالك روز قيامت است. حالا كه فهميدي كجايي و در مقابل چه كسي ايستاده اي خود

را در درياي بيكران فضل و رحمتش رها كن و راحت حرف بزن. « تنها تو را مي پرستيم و از تو كمك مي خواهيم. ما را به راه راست هدايت فرما. راه آنهايي كه به آنان نعمت عطا فرمودي و نه راه آنهايي كه به

[ صفحه 40]

آنها غضب كردي و نه راه گمگشتگان. »

شانه ها افتاده. همه به مهرها نگاه مي كنند. زمين بزرگ خدا، صحنه اي زيباتر از اين نديده است. به ركوع مي روي. سجده مي كني. برمي خيزي. دوباره « الحمدلله رب العالمين. » قنوت مي گيري: « اللهم ارزقنا توفيق الشهادة في سبيلك » .

چقدر زيبا. يك جوان با همه ي خواستهايي كه به اقتضاي سن و سالش بايد داشته باشد، چه راه خونيني را از خدا مي خواهد. التماس مي كند. گريه مي كند. تكرار مي كند: « اللهم ارزقنا... » ركعت سوم. تشهد، سلام مي دهي و نماز تمام مي شود. اما هنوز عده زيادي در نماز هستند و با خدايشان حرف مي زنند. گريه مي كنند. هيچ كس به ديگري توجه ندارد. هركس كار خودش را مي كند. ريا معنا ندارد. از فرصت استفاده كن. خود را نزديك نما. بندگي كن.

سه صلوات بر پيامبر (ص) و بعد تسبيحات حضرت زهرا (س). بعد انگشتها به شمارش مي روند. 34 مرتبه الله اكبر. 33 مرتبه الحمدلله. 33 مرتبه سبحان الله. از خدا شروع مي شود و با فاطمة الزهرا (س) ادامه مي يابد. تعقيبات نماز با صدايي حزين و گريان خوانده مي شود. تا مي رسد به اين فراز كه « الهي قلبي محجوب و عقلي معيوب و هوائي غالب » . اوج بندگي و شرمندگي در مقابل خالق. همه ي سرها بر

روي زمين است. سجودي طولاني. قطره هاي اشك جانماز را خيس مي كند. هق هق گريه ها را مي توان شنيد. رزمندگان اسلام، شيران و دلاوراني كه از دنيا و مافيها چشم پوشيده اند و داوطلبانه آمده اند. نوجوانان و جواناني كه شجاعانه پاي در عرصه پيكار نهاده اند و به نداي « هل من ناصر ينصرني » حسين زمانشان جواب داده اند حالا از نفس ذليل و قلب حجاب گرفته شان به خدا شكايت مي كنند. چقدر زيبا و خالصانه. آيا باز هم تاريخ اين صحنه ها را خواهد ديد؟

بعد از هزار و چهار صد سال، بار ديگر، تكرار صحنه هاي صدر اسلام و دوران رسول خدا (ص) را مي توان در ايران اسلامي ديد. حاج آقا بلند مي شود.

[ صفحه 41]

بلندگو را در دست مي گيرد. صداي بلندگو چندان صاف نيست، اما او به هر حال بايد سخن بگويد. چند مسأله از احكام مي گويد. يك تذكر اخلاقي مي دهد و آنگاه همچون شبهاي گذشته ذكر مصيبت واقعه ي كربلا. « السلام عليك يا أباعبدالله » ، گريه ها شروع مي شود. آرام اشك ريختن هم نوعي تخليه دروني است.

قبل از نماز امام، پيرمرد با صفايي با گلابپاش به روي بچه ها گلاب مي پاشد. چند شعار هم مي دهد. هنوز صفها تمام نشده كه نماز دوم شروع مي شود. دو ركعت. باز هم با حال و صفا و با سكون و حضور قلب. آدم نمي خواهد نماز تمام شود. حيف است. مي خواهي همواره در مقابل عظمت خداوند سبحان در حالت ركوع و سجود بماني. آنچه به چشم مي خورد تواضع است و گريه هاي آرام. صف در صف خدا را مي خوانند. اداي تكليف مي كنند. نماز تمام مي شود. دعا و مناجات

فضاي پادگان را عطرآگين كرده است.

آسمان كاملا تاريك شده است. نيروها زيراندازها را برمي دارند. جمع انبوه نمازگزاران، آرام و آهسته پراكنده مي شوند و هريك خلوت ديگري را مي گزيند. دوستان يكديگر را در تاريكي هم خوب مي شناسند. سلام و عليك و احوالپرسي و گاهي مزاح و خنده. سخن از رزم شبانه و دويدن صبحگاه هم هست. مطالبي مربوط به انجام عمليات نيز گفته مي شود. اما ياد و نام شهيدان هيچ كس را تنها نمي گذارد و در هر جمعي كه وارد مي شوي سخن از فلان رزمنده اي است كه در فلان مرحله از عمليات شهيد شده است. زمين صبحگاه پادگان خالي مي شود. جلوي ساختمان محل استقرار نيروها هياهو و ولوله اي است. عده اي با قابلمه هاي بزرگ از اين سو به آن سو مي روند. غذا در ظرفهاي بزرگ ريخته مي شود و سپس به كاسه هايي كه هريك مربوط به اتاق مخصوصي است منتقل مي شود. آب و لوبيا و سيب زميني و هويج و... غذاي خوشمزه اي است، ولي بدون هرگونه افزودني ديگر جز نان. نان و... يك كاسه غذا به علاوه ي يك قاشق. سفره پهن است. همه مي نشينند. دعاي سفره را مي خوانند. غذا

[ صفحه 42]

خورده شد. بدون هيچ گونه تشريفات خاص. عده اي هم شبها غذا نمي خورند و براي خورد و خوراك و خواب و حرف زدن و... خود اندازه و مقدار معيني قرار داده اند و از هرگونه افراط و تفريط مي پرهيزند.

آخر شب است. در اينجا شب نشيني و گزافه گويي معنا ندارد. همه چيز طبق برنامه است. غيبت كردن هم ممنوع! برخي از مسائل كوچك و جزئي مطرح مي شود و با خنده و مزاح پايان

مي يابد. حالا هنگام نظافت است. رعايت بهداشت و پاكيزگي سرلوحه كارهاي يك رزمنده ي مسلمان است. مسواك زدن امري است زيبا و لازم. بچه هاي گروهان را مي بيني كه روي مسواك خود خمير گذاشته و از پله هاي ساختمان گردان پايين مي آيند. شيرهايي كه نزديك گردان تعبيه شده اشغال مي شوند. مسواك مي زنند. بعد وضو مي گيرند. با خلوص نيت. از روي عشق و علاقه. صورتهايشان را با حوله خشك مي كنند و به محل استراحت باز مي گردند. اكثر بچه ها قرآن مي خوانند. دسته جمعي سوره « واقعه » را زمزمه مي كنند و سپس مي خوابند. گردان و سپس پادگان در سكوت فرو مي رود. شب به نيمه رسيده، و تقريبا همه خوابيده اند. اما فرمانده گردان هنوز مشغول خواندن قرآن است. رو به قبله و در بالكن اتاق خود. او از سكوت و سكون استفاده مي كند. او هم دقايقي بعد مي خوابد. شب از نيمه گذشته و سكوت كامل بر پادگان حكمفرما است. فقط گاهي يكي از نيروها به سوي دستشويي مي رود و مي آيد. دوباره وضو مي سازد و به اتاق باز مي گردد. گاهي صداي رفت و آمد خودروهايي در جاده ي اصلي نزديك پادگان به گوش مي خورد. يكي دو مرتبه هم صداي حركت قطار از كنار پادگان را مي توان شنيد. حركت قطار، موضوع بازگشت از مرخصي را تداعي مي كند. به همين خاطر قطاري را كه از جلوي پادگان به سوي اهواز در حركت است « دلاور » مي خوانند. يعني دل مي آورد و زماني كه قطار به سوي تهران باز مي گردد به آن « دلبر » مي گويند. يعني دل را مي برد. به هرحال، اينها تمثيل و اصطلاحهايي است كه بچه ها به هنگام شنيدن صداي قطار ساخته اند و پس

از بازگو كردنش، مسأله برايشان تداعي مي شود.

[ صفحه 43]

حالا مي خواهي بخوابي؟ به جايگاه و محل استراحت مي روي. از تشك و متكا و اين جور چيزها خبري نيست. يك پتو زير سر و يك پتو زيرانداز؛ همين كفايت مي كند. سر را مي گذاري، سه بار قل هو الله و يك بار آيةالكرسي مي خواني و در پايان هم « أشهد » خود را مي گويي! حاج آقا مي گفت: هر خوابي برابر با مرگي كوتاه است و خواب يك نوع مرگ است. پس تمرين كن و شهادت بده به يگانگي خداوند و رسالت حضرت محمد (ص) و ولايت اميرمؤمنان علي (ع). خواب تو را مي ربايد.

قبلا ضرر اين غفلت را داده اي! اما حالا برخيز ببين چه خبر است. جا نماني! از چه؟ از خلوت و نماز شب. بلند مي شوي. همه رفته اند. تو هنوز خوابي. چه شده؟ نكند رزم شبانه باشد؟ آري، رزم شبانه ي اختياري است. همه براي اين رزم برنامه ريزي كرده اند. شب را نيز تمرين مي كنند. اما نه تمرين نظامي بلكه تمرين الهي. همه به استقبال نماز شب رفته اند. ساعت 3/20 بعد از نيمه شب است. « آخر تازه خوابيده ايم! » اينجا هم شيطان به سراغت آمده است! مي خواهد تو را براي خوابيدن توجيه كند: « خسته اي، ديروز دويده اي، فردا هم بايد بدوي! » سر بر پتو مي گذاري كه داد مي زند من متكا نيستم، من اداي متكا را در مي آورم. وسوسه ي شيطان، كار خودش را كرده است: « حالا وقت زياد است. هنوز قرآن راديو هم شروع نشده. فردا شب حتما بلند مي شوم و نماز مي خوانم. امشب خسته ام! » شيطان نفوذ كرده و

تو را بر زمين زده. پشت تو را به خاك رسانده است. حالا روي سينه ات نشسته و مي خواهد تو را قرباني كند. « برخيز! بيدار شو! تو قبلا اين اشتباه را كرده اي و تا اذان صبح خوابيده اي. آخر اينجا جبهه است. كوچكترها هم بيدار شده اند. پيرمردهاي گردان هم به نماز ايستاده اند. آخرين نفرات هم از پله هاي ساختمان سرازير شده اند. مگر نمي خواهي حسيني شوي؟ پس يا علي مدد! » . بلند مي شوي. عجله مي كني. خود را مي رساني. هر چند كمي دير شده، اما دير رسيدن بهتر از نرسيدن است. مقدمات نماز را فراهم مي كني. به زمين پادگان مي روي. نظمي در نماز نيست. هركس در گوشه اي

[ صفحه 44]

مشغول نماز است. هق هق گريه ها را مي شنوي. « الهي العفو » . عده اي در ركوع و گروهي در سجود. دست چپ به قنوت و دست راست گرداننده ي تسبيح. نماز شب مي خوانند. روحها در ظرف نماز شب صيقل داده مي شود. زمين صبحگاه هيچ گاه اين لحظه ها را فراموش نمي كند. اين زمين بارها با اشك چشم رزمندگان در دل شب شستشو داده شده است. اگرچه در اين زمين در ساعتهاي روز به خاطر شدت گرما رفت و آمد كمتري مي بيني، اما در دل شب، پر از انسانهايي است كه به راز و نياز خالصانه، با پروردگارشان مشغول اند. شبها فرشته هاي خوب خدا به اين نقطه چشم مي دوزند و بندگان خالص خدا را به نظاره مي نشينند.

چهل مؤمن را بايد دعا كني. تمام مراتب را به خوبي رعايت كن! تو ديگر زميني نيستي. در پيچ و خم راههاي آسمان همراه با اميرمؤمنان (ع) در حركتي. حيف

است كه خود را در اين دنيا ارزان بفروشي. پس روح خود را براي عروج آماده كن. از گفتارها و نوشتارها و رفتارهاي كودكانه و دنيوي بپرهيز. حالا تو يك سالك الي الله شده اي. تو عرفان عملي را تجربه مي كني. تكليف اصلي امروز تو، پيروي از امام است. امامي كه از سلاله ي پاك رسول خداست و جز براي احقاق حق، قدمي برنمي دارد. امامي كه ارزش خلافت در نزد او از كفش پاره اي كم بهاتر است. اگر مي خواهي امام گونه باشي، اگر مي خواهي شير روز و عابد شب باشي، پس سجده كن، نماز بخوان، گريه كن. با بندگان صالح خدا همراه باش. خلوتي برگزين. به تفكر بنشين. چرا آفرينش؟ چرا عبادت؟ چرا امانت الهي؟ چرا نماز، روزه، خمس، زكات، حج، امر به معروف و نهي از منكر، جهاد و چرا اطاعت از فرماندهي؟ به پاسخ اين پرسشها خواهي رسيد. در اندك زمان مي تواني از راه دل عاشق بشوي و از طريق عقل پاكباخته گردي. نگاه كن نوجوانان و جوانان شانزده تا بيست و پنج سال چه مي گويند؟ با كه سخن مي گويند؟ از كه كمك مي خواهند؟ براي چه خانه و كاشانه را رها كرده اند؟ در اينجا چه مي خواهند؟ تو انساني هستي كه به خواست خداوند تبارك و تعالي آفريده شده اي و اينك دين

[ صفحه 45]

خدا در خطر است و دشمن مي خواهد اسلام و مذهب پاك تشيع را نابود سازد. رهبري كه خود عصاره ي اسلام است؛ مي داند كه چه كرده و چه كار مي كند؟ او سنتهاي الهي را مي داند. درنگ امروز فرداي اسارتباري را به دنبال دارد. امام خميني، او احساس خطر كرده و

نداي « هل من ناصر ينصرني » سر داده است. تو برخاسته اي، لباس رزم پوشيده و وارد ميدان شده اي. آيا اين جنگ فقط نياز به كماندو و جنگجو دارد؟ آيا اسلام را مي توان با تفنگداران و چريكهاي كارآزموده نجات داد؟ خير، اسلام به مسلمان رزمنده نياز دارد. اسلام منتظر حركت و جهاد است؛ جهادي كه اركان آن را تقوا و ايثار و شهادت تشكيل مي دهد. اين نبرد، تنها قهرمان جنگجو نمي خواهد. اينجا ميدان جنگهاي خونين اروپاييان بر سر تصاحب قدرت نيست. در اينجا خبري از ناپلئون و چنگيز و نادرشاه و هيتلر نيست. اينجا سخن از مرداني است كه در يك دست سلاح و در دست ديگر صلاح داشته باشند. جنگ بين حق و باطل است. پس تو بايد پايه ات محكم باشد. آن را با نماز محكم كن. « و استعينوا بالصبر و الصلوة » . به قرآن متمسك شو. به حرفهاي معصومين عمل كن و مقتضيات مكان و زمان را به خوبي درك كن.

نماز شب بخوان يازده ركعت. دعا كن. آماده ي پرواز باش. اينجا زمين صبحگاه دوكوهه است كه در اين نيمه شب مشغول ثبت تاريخ جنگ است. اينجا باند عروج مرداني است كه فرداي عمليات، جاودانه ي تاريخ خواهند شد. اينجا كلاس درس بندگاني است كه خداوند به آنها عنايت داشته است. اينجا بازاري است كه خداي تبارك و تعالي خريدار ايثارگري بندگان خويش است. و تو امروز در زمره ي همين مردان قرار داري. اما طلبكار نباش. تكليف خود را انجام بده و راضي به رضاي خدا باش. اوست كه آينده ات را تعيين كرده. اگر مجروح شدي بگو الحمدلله. اگر شهيد نشدي

بگو سبحان الله. تو چكاره اي كه شكايت كني؟ پس درس تسليم و اسلام را خوب بياموز.

فجر صادق دميده مي شود. سوره هاي « مريم » و « تكوير » از بلندگوي پادگان شنيده مي شود. هنگام اذان صبح است. تمام پادگان بيدار شده. « الله اكبر، الله اكبر! »

[ صفحه 46]

هنگام تجمع و وحدت است. وقت نماز صبح است. صف پشت صف. هر رزمنده اي آماده براي نماز. تو نيز يك نمازگزاري. به دستور خدا. فقط دو ركعت. چرا؟ سؤال نكن؛ مطيع باش. اصل اطاعت است. نماز تمام مي شود و به گردان برمي گردي. لحظه هايي بعد آماده ي صبحگاه مي شوي. هر دسته به طور جداگانه به خط مي شود و آمار مي گيرند. هنوز هوا كاملا روشن نشده. نسيم خنكي بر تن مي نشيند. از هر دسته يك نفر به عنوان خدمتگزار (شهردار) باقي مي ماند تا براي ديگران صبحانه حاضر كند. معمولا افرادي كه عذر دارند و يا پير هستند باقي مي مانند و به صبحگاه نمي آيند. سه دسته در كنار يكديگر جمع مي شوند و گروهان را تشكيل مي دهند. بعد از مدتي سه گروهان در كنار يكديگر جمع مي شوند و گردان را تشكيل مي دهند. حالا حدود چهارصد نفر در كنار يكديگر ايستاده اند و گوش به فرمان هستند.

« از جلو نظام، خبردار! »

فرمانده گردان ايستاده و با لبخند ضمن پاسخ دادن به سلام بچه ها، افراد را برانداز مي كند. نور تقوا در صورتش متجلي است. لباس مقدس سپاه برازنده ي اوست. جلوي نيروها دستش را به جيب نمي كند. سرش را پايين انداخته و به آرامي حركت مي كند.

معاون و سه مسئول گروهانش در كنارش ايستاده اند

و خوش و بش مي كنند. اگر آنها را نشناسي نمي تواني تشخيص دهي كدام فرمانده و كدام فرمانبرند. همه جوان، همه خندان، همه شاداب، اميدوار، مصمم و با خدا.

تو هم در گوشه اي از اين صف ايستاده اي. با دقت نظاره كن. خبري از غرور و ريا نيست. هركس وظيفه اش را خوب مي داند. فرقي نمي كند كه اول صف باشي يا آخر، ولي چون قدت كمي بلند است بهتر است در آخر صف بايستي. از آنجا بهتر مي تواني همه چيز را بررسي كني.

گردان در ستون بيست نفره ايستاده است. يعني صد و بيست نفر جلو و بقيه پشت سر آنها.

[ صفحه 47]

ساعت مقرر فرا رسيده و تمامي گردانهاي لشكر بايد در زمين صبحگاه آماده انجام مراسم صبحگاه باشند. گردانها راه افتاده اند. با شكوه و عظمت تمام. از هر طرف، ستوني عظيم از نيروهاي مخلص بسيج. يكي يكي از راه مي رسند. هر گردان در جايگاه خود در مقابل جايگاه مي ايستد. هر گردان سرود مخصوص خود را مي خواند. هوا كاملا روشن شده ولي هنوز آفتاب آن چنان گرم نشده كه بچه ها را اذيت كند. از بلندگوي جايگاه آيات قرآن به گوش مي خورد. گاهي اوقات صداي پاي يك گردان با هم هماهنگ مي شود و بچه ها با خوشحالي به يكديگر نگاه مي كنند و سپس پاهايشان را محكم بر زمين مي كوبند. اگرچه نظام جمع خوب است، ولي براي بسيجيان و نيروهاي مردمي زايد و وقت گير است. همه ي گردانها جز گردان عمار آمده اند. آن هم ديشب رزم شبانه داشته و نيروهايش استراحت مي كنند.

در پشت تمام گردانها، مسئولان گردان با يكديگر مصافحه مي كنند. مي گويند

و مي خندند. همه با هم دوست هستند. مسئول برگزاري مراسم صبحگاه به جايگاه مي رود.

« سلام عليكم، گردانها، از جلو نظام، خبردار! من اسامي گردانها را مي برم و هر گردان با گفتن الله، حضور خود را اعلام كند. گردان مالك. الله! گردان انصار. الله! گردان... به احترام قرآن، خبردار! »

ابتدا چند آيه از قرآن و سپس سرود جمهوري اسلامي خوانده مي شود و بچه ها همصدا سرود را مي خوانند.

حدود 10 دقيقه طول كشيد. صبحگاه لشكر به پايان رسيد. حالا نوبت ورزش است. هر گردان از گوشه اي شروع به دويدن مي كند. بعضي گردانها از هم جدا مي شوند و به صورت گروهاني و دسته اي مي دوند. بسيار جالب است. همه آماده اند. رخوت و تنبلي وجود ندارد. از بلندگو صداي گرم و دوست داشتني برادر آهنگران مي آيد.

« ابوالفضل باوفا، علمدار لشكرم، مه هاشمي نسب، امير دلاورم » .

[ صفحه 48]

نيروها با اين صدا انس گرفته اند و هركجا اين سرود را بشنوند، ناخودآگاه آماده دويدن مي شوند. سرود همچنان پخش مي شود و هر گروه نيز سرودي را براي خود مي خواند. دويدن ادامه دارد. عده اي از بچه ها با شوخي و خنده از دويدن فرار مي كنند و با بهانه هاي تكراري و غيرتكراري سعي مي كنند از ستون جا بمانند. اما كمي خشونت و اقتدار لازم است و مسئول هر گروه در اجراي ورزش صبحگاه جدي است.

حالا تو هم مي دوي. اما با انگيزه؛ براي خدا. براي آماده ي رزم شدن. براي آفند و پدافند. براي رفتن و برگشتن. خسته شده اي. نفس نفس زنان خود را به دنبال گروه مي كشاني. بايد بروي. قرار نيست

هر وقت خسته شدي بايستي. نه، بايد بدوي. تا هنگامي كه نياز است بايد بدوي. پس همت كن. آخر اين تن مركبي بيش نيست؛ پس بايد چابك شود. روي پنجه بدو. دستهايت را نزديك سينه بگير و با حالتي خاص حركت كن. دور اول زمين صبحگاه تمام شد. دور دوم. دور سوم. ششمين دور خسته كننده است. هنوز نوار مي خواند: « ابوالفضل با وفا... »

بعضي گروهها به گوشه اي رفته و نرمش مي كنند. هر گروه براي خود برنامه ي مخصوص دارد. ميزان دويدن در اختيار مسئولان است. يك گروه يك دور مي دود و گروه ديگر 10 دور. معمولا در ميان هر گروه چند نفري در حال دويدن شعار مي دهند و ديگران تكرار مي كنند. گاهي اوقات سرودهايي خوانده مي شود و بچه ها گوشواره ي آن را جواب مي دهند. بعضي از گروهها هم آيه هاي قرآن را به صورت دسته جمعي مي خوانند. گروهي كه در حال نزديك شدن به ماست چنين مي خواند: « پاسدار دلير اسلام، جان و سر و تن مي بازد » و افت و خيز صداي اين سرود را زير پاي چپ و راست تنظيم مي كند.

گروه ديگر جواب شعاردهنده را با ذكر علي (ع) پاسخ مي دهد:

امام اول، علي

ولي و رهبر، علي

[ صفحه 49]

شير و دلاور، علي

شوهر زهرا، علي

باب حسنين، علي

فاتح خيبر، علي

عابد زاهد، علي

ساقي كوثر، علي

ركعت اول، علي

ركعت دوم، علي

سجده ي اول، علي

سجده ي دوم، علي

ملجم كافر، علي

با تيغ كين، علي

ضربه ي اول، علي

غرقه

به خون شد، علي

و اين شعار با بندهاي ديگر ادامه مي يابد و بچه ها با ذكر علي پيش مي روند و حركت گامهاي خود را با ريتم و صداي شعاردهنده تنظيم مي كنند.

يكي از گروهانهاي گردان انصار، سوره ي « والعصر » را با زيبايي خاص مي خواند.

گروهان ديگر اين آيه ي زيبا و پرمعني را زمزمه مي كند:

« يا أيها الذين آمنوا هل ادلكم علي تجارة تنجيكم من عذاب أليم. تؤمنون بالله و رسوله و تجاهدون في سبيل الله بأموالكم و أنفسكم ذلكم خير لكم ان كنتم تعلمون. »

(سوره صف - 10 و 11)

هيچ گروهي بدون شعار و ذكر نيست. هنوز صداي نوار و سرود « ابوالفضل با وفا، علمدار لشكرم » ادامه دارد. همه عرق كرده ايم و خسته شده ايم. اما دستور، دويدن است. هيچ كس حق ندارد تخلف كند. يعني، هيچ رزمنده اي به خود اجازه

[ صفحه 50]

نمي دهد حرف فرمانده اش را گوش ندهد.

فرماندهان معمولا در كنار صف مي دوند و آمادگي آنها كاملا مشهود است. بعضي از گروهها بدون فرمانده به نظر مي رسند، ولي واقعا اينطور نيست، فرماندهان و خدمتگزاران براي اينكه ريا نشود و خودشان هم جز نيروها باشند در انتهاي صف مي دوند و اين گونه نشان مي دهند كه ما بدون مسئول و فرمانده هم وظيفه ي خود را خوب مي دانيم.

گاهي اوقات وقتي گروهها از كنار يكديگر عبور مي كنند با يكديگر مزاح مي كنند:

- كي خسته است؟ دشمن!

- كي بريده؟ دشمن!

اما بايد دويد. بايد آماده شد. حالا گروهان دايره وار مي چرخد. عده اي لباس از تن خارج

مي كنند و با زيرپوش آماده نرمش مي شوند. يك نفر به وسط مي آيد. بالا و پايين مي پرد. دستهايش را باز و بسته مي كند. تو هم تكرار مي كني. حالا به جلو، مي چرخي. مي نشيني. بلند مي شوي. نرمش مي كني. حدود يك ساعت گذشته است. تمام مي شود. همه رو به قبله سوره ي « والعصر » را مي خوانند. بعد در همان نظم قبل از ورزش و با خنده و روحيه ي دو چندان به سوي ساختمان گردان برمي گرديم. هنوز بعضي افراد مشغول نرمش هستند. از كنار آنها مي گذريم و با يكديگر شوخي مي كنيم.

در جلوي گردان با يك صلوات در اختيار خود قرار مي گيريم. دست و صورت عرق كرده را مي شوييم و به سوي اتاق مي رويم. صبحانه حاضر است. سفره پهن شده و آماده پذيرايي. يك ليوان چاي شيرين. نان و پنير. همين. اما چقدر مزه مي دهد. بعضي ليوانها از نوع پلاستيكي و قرمزرنگ است و بعضي ديگر شيشه مربا و از اين قبيل. خيلي خوشمزه است. خوشمزگي و شوخي ادامه دارد و هركس تيكه اي مي اندازد. از اين طرف سفره به آن طرف. خنده و باز هم خنده. اما شرم و حيا يك لحظه هم از بچه ها جدا نمي شود.

[ صفحه 51]

كرخه، اردوگاه اسلام

قرار است امروز از پادگان خارج شويم و به اردوگاه برويم. چند روز قبل هم چند نفر از بچه ها را بردند تا اردوگاه را آماده كنند. بعد از صرف صبحانه كاميونها مي آيند و وسايل گردان را بار مي زنيم. سپس اتوبوس مي آيد و سوار مي شويم. اينجا اردوگاه است. اردوگاه رزمندگان اسلام.

اينجا كرخه است و قافله ي مجاهدان في سبيل الله در اين سرزمين فرود آمده اند.

سرزميني كه سعادت يافته است اردوگاه سپاه حق باشد. البته كرخه به خودي خود مقدس و پاك نيست، بلكه وجود رزمندگان اسلام به اين سرزمين صفا و معنويت بخشيده است. آن چنان كه سرزمين كربلا هم مي توانست مانند همه ي دشتها، فقط جزئي از سرزمين خدا باشد، ولي اباعبدالله الحسين (ع) و يارانش آن زمين را تا ابد نيكو و مقدس فرمودند و تا قيام قيامت سجده بر خاك آن، ثوابي خاص دارد.

كرخه نيز زمين خداست و زمينهاي زيادي در طول جبهه هاي حق عليه باطل محل استقرار نيروهاي خدايي بسيجي است و هريك از آنها به اندازه ايثارگري مردان خدا قداست و پاكي مي يابد. اما اينجا كرخه است و رودخانه كرخه از كنار اين اردوگاه مي گذرد. هر گردان در محل خاصي قرار دارد. اطراف اردوگاه را رشته

[ صفحه 52]

كوه نسبتا كوتاهي محصور كرده است. چند پستي و بلندي نيز به چشم مي خورد. در ضلع شمال شرقي آن رودخانه عبور مي كند. تعدادي گاو و گوسفند در حال چرا هستند. زمين پهناوري است و با اينكه حدود 20 گردان و واحد مرزي در آن جاي گرفته، ولي هنوز به اندازه ي كافي جا دارد. هر گردان براي رعايت مسائل ايمني و امنيتي در گوشه اي مستقر شده و بين هر واحد يكي دو كيلومتري فاصله است. از جاده اي كه وارد اردوگاه مي شوي اول به واحدهاي مهندسي رزمي، مخابرات، بهداري، ستاد فرماندهي و تداركات، برمي خوري و همين طور كه در جاده پيش بروي به گردانها مي رسي. البته گردانها در يك خط مستقيم قرار ندارند و در پيچ و خم اين جاده طولاني مي تواني

گردانها را با تابلوي مخصوص بيابي. هر گردان براي خود موقعيت خاصي دارد و هريك با نام يكي از سرداران شهيد نامگذاري شده است. امروز در اين دشت نام سرداران بزرگ جنگ، راهنماي رزمندگان است و هر رزمنده اي با ديدن نام سرداري مي تواند راه خود را بيايد. آري بهترين راهنما بعد از پيامبران و اولياي خدا، شهيدان و كساني هستند كه در نماز از آنها به نام « أنعمت عليهم » ياد مي كنيم. دشت پر است از نام شهيدان بزرگ جنگ. شهيداني كه تا چندي پيش فرماندهي سپاه اسلام را به عهده داشتند و پس از عروج، نامشان تا ابد زنده خواهد ماند.

موقعيت شهيد چراغي، موقعيت شهيد همت، موقعيت شهيد حاج احمد متوسليان، موقعيت شهيد خندان و...

اتوبوسها با گرد و خاك فراوان پس از ورود به دشت، در عظمت و بزرگي آن گم مي شوند. اتوبوسها را در مقابل محلي كه بايد گردان در آن مستقر شود نگه مي دارند. نيروها خندان و شاداب پياده مي شوند. عده اي سعي مي كنند در چند نگاه سريع به اطراف، موقعيت خود را شناسايي كنند و اطراف خود را خوب بشناسند. عده اي ديگر پس از پياده شدن در يك نقطه مي ايستند و به دنبال دوستانشان مي گردند. مدت زيادي نمي گذرد كه اتوبوسها مي روند و صداي زياد فرماندهان ما را به خود مي خواند: « از جلو نظام، خبردار! »

[ صفحه 53]

همه ي بچه ها به خط مي شوند. مسئولان با يكديگر گفتگو مي كنند. محل هر گروهان و دسته از قبل مشخص شده و تعدادي از نيروها كه قبلا به اينجا آمده اند چادرها را مرتب كرده اند. هر گروهان

به سمت قسمت مربوط به خودش مي رود. ما هم به گوشه اي از اردوگاه هدايت مي شويم. وسايل شخصي مانند ساك و... را روي زمين مي گذاريم. هركس در مورد محل و مكان گردان و گروهان و دسته اظهارنظر مي كند. فرمانده از راه مي رسد:

« برادرها، معطل نكنن، سريعتر ميله و چادرهايش را از تدارك بگيرن و بيارن و چادرشون را برپا كنن. زودتر. خيلي كار داريم. يا الله ما شاء الله! »

تلاش آغاز مي شود. نيروها به طرف تداركات سرازير مي شوند. حالا همه ي دسته ها مشغول برپا كردن چادرهايشان شده اند. هركس وسايل مورد نياز را پيدا مي كند و مي برد. يكي ميله هاي بلند و ديگري ميله هاي كوتاه. يكي دو راهي و سه راهي ميله ها را مي برد. چند نفر هم چادر را برداشته و با زحمت به جايگاه دسته مي برند. قبلا هم چادر تداركات و تسليحات و گردان زده شده و وسايل گردان را توسط كاميون به محل آورده اند. مدت زيادي نمي گذرد كه چادرها علم مي شوند. اردوگاه به خود شكل مي گيرد. كار خسته كننده ولي با مزه اي است. دور چادرها خندق كوچكي كنده مي شود. لبه ي گوني چادر به زير خاك فرو مي رود تا از لرزش و ورود آب جلوگيري شود. ميله ها محكم در زمين فرو مي روند و عقب و جلوي چادر مشخص مي شود. جلوي هر چادر چند جعبه مهمات گذاشته مي شود تا بچه ها با پوتين وارد نشوند و آنها را بيرون چادر از پا درآورند.

بعضي از دسته ها با استفاده از تجربه ي قديميها خيلي خوب چادر مي زنند و وارد آن مي شوند و در سايه آن پاهايشان را دراز مي كنند. اما هنوز عده اي از بچه ها مشغول اند. بعضي از

دسته ها در عقب چادر، يك جايگاه مخصوص براي تداركات دسته تعبيه مي كنند و با چند تكه ميله و چوب لبه هاي عقبي چادر را بالا مي برند و با كمي پلاستيك و وسايل ديگر يك اتاق كوچك و مختصر به نام تداركات مي سازند. صحنه زيبايي است. كمتر كسي است كه كار نكند.

[ صفحه 54]

فرماندهان نيز ضمن انجام كارهاي مربوط به چادر خود به بچه ها سر مي زنند و مشكل آنها را رفع مي كنند. حتي در زدن چادر به آنها كمك مي كنند و با شوخي و لبخند به آنها روحيه مي دهند.

روز به نيمه رسيده و آرامش نسبي برقرار است و هركس در چادر خود استراحت مي كند. تعدادي از بچه ها از چادر بيرون مي آيند و با دقت به اطراف خود نگاه مي كنند و مي خواهند محيط پيرامون خود را خوب بشناسند. چادر چند تا از گردانها هم از دور ديده مي شود. تا بعضي از آنها كمتر از 10 دقيقه پياده راه است.

قبل از اينكه وارد چادر شوي، بايد پوتينها و يا كتاني را بيرون چادر جلوي جعبه هاي مهمات درآوري. پس از ورود اولين چيزي كه توجه را جلب مي كند، وسايلي است كه از ميله هاي چادر آويزان است. ناخودآگاه دولا دولا وارد مي شوي و مواظبي كه سرت به چيزي نخورد. چند پتوي سياه و تميز در كف چادر پهن شده و به تعداد افراد كه حدود 30 نفر هستند مي تواني يك محيط 1/5 در 5 را در نظر بگيري كه از كناره هاي چادر شروع و تا وسط آن ادامه مي يابد. معمولا دو چادر 15 نفره را در امتداد هم نصب كرده اند و

يك چادر بزرگ 30 نفره به وجود آمده است. در وسط چادر دو چراغ فانوس آويزان شده به گونه اي كه هنگام شب تمام چادر را روشن كند. منظره ي جالبي است. هر كس با كمترين محيط خود را عادت مي دهد. دو پتو بالاي سر هر نفر جمع شده است. ساكها هم معمولا زير همين پتوهاست، ولي وسايل اضافي آويزان شده است. بعضي از بچه ها خسته شده و به خواب رفته اند. عده اي هم قرآن مي خوانند. يكي دونفر هم مشغول مرتب كردن وسايل خود هستند. مسئول تداركات دسته مشغول آماده كردن اتاقك تداركات است و ظرف و ظروف را مرتب مي كند.

ناگهان سرت به فانوسي كه آويخته شده، مي خورد و بعد ناخودآگاه سرت را پايين مي كشي. اما كار از كار گذشته و برخورد به وجود آمده! همه مي خندند و هر كس مزه اي مي اندازد. اين اتفاق بارها تكرار مي شود و هر بار صداي برخورد

[ صفحه 55]

سر يكي از بچه ها با فانوس باعث خنده و مزاح مي شود.

- آقا آب هويج بدين به چراغ!

- بوق بزن چراغ بره كنار!

به انتهاي چادر مي رسي و جاي خودت را پيدا مي كني. در كنار تو دوست و برادرت عباس سكنا دارد. او درحالي كه چهره اي بشاش و شاداب دارد ولي خيلي كم حرف مي زند. چند كتاب هم همراه خود دارد كه آنها را مطالعه مي كند. با اينكه دانشجوي رشته ي شيمي است، به مسائل تاريخي و سياسي هم علاقه دارد.

پاهايت را دراز مي كني، با پاهاي دايي برخورد مي كند. دايي پيرمرد 65 ساله اي است كه در راه آهن كار مي كند و خيلي

متواضع است و همه او را « دايي » صدا مي كنند. توجه داشته باش كه تو در مقايسه با اينها كوچك هستي. به طور حتم آنها گوي سبقت را در ميدان تقوا ربوده اند و از تو بهترند. شايد گناهان تو زيادتر از هر يك از اين عزيزان باشد. شايد هر كدام از آنها شهيد شوند و به آرزوي خود برسند. اما تو امروز همراه آنها و در كنار آنها هستي و به عنوان يك رزمنده، لباس بسيجي بر تن كرده و آماده رزم شده اي. سعي كن از تك تك اينها درس بياموزي و هر يك از اين دلاوران را الگوي خود قرار دهي و از آنها جا نماني. افتخار كن. شكرگزار باش. از خدا تشكر كن كه با مردان خدا حشر و نشر داري و از تمام علايق دنيوي دل كنده اي و به خاك آن محتاج نيستي. تو فقط يك گوش داري براي اطاعت و يك جسم براي فدا كردن.

حالا تو رزمنده اي هستي كه در اردوگاه حق و در لشكر اسلام پذيرفته شده اي از مراحل ابتدايي عبور كرده اي و به جهاد عملي نزديك مي شوي. خيمه هاي نيروهاي اسلام در تمام اين سرزمين برافراشته شده و تو در انتظار روز موعود هستي. پس بايد فرمانبر باشي و به دستورات فرماندهان عمل كني. هوا و هوس را از خود دور كن. ديگر به گذشته ات فكر نكن. تو از دنيا بريده اي و راه عشق را در پيش گرفته اي. تو از خانه و ماشين و بازي و مترسكها جدا شده اي و در سرزمين

[ صفحه 56]

عشق، همراه ياران حسين (ع) شده اي. لباس رزم

خوب به تو مي آيد. اندازه ات شده است. هر چه متواضع تر بشوي اين لباس شايسته تر مي شود. هر چه خدايي تر گردي، اين جامه نكوتر و آراسته تر به نظر مي رسد. فرقي ميان اين لباس و لباس آخرت نيست. همين مي تواند كفن تو باشد. تو ديگر در قيد و بند غسل و كفن نيستي و مي تواني براي هميشه زنده بماني و نزد خدا روزي بخوري. اما اول بايد روح خودت را صيقل بدهي. اين امكان براي تو مهيا شده است. از روزي كه نيت جهاد كردي تا امروز كه مرگ را به بازي گرفته اي خدايي شده اي. خودت هم خوب متوجه نيستي. اگر به دشت وسيعي كه اردوگاه اسلام است، نگاه كني متوجه اين حرف خواهي شد. هر گوشه از اين اردوگاه، محراب مردان خدا شده است. قريب به اتفاق بچه ها با وضو زندگي مي كنند. اكثر اوقات قرآن مي خوانند. كم مي گويند و كم مي خورند. بدنهاشان را براي رضاي خدا به سختيها مي سپارند. مطيع اولي الامر شده اند. اگر يك نفر گناه كند ديگران به عنوان نهي از منكر صلوات مي فرستند. نيمي از شب را مي خوابند و نيمي ديگر را به عبادت مي گذرانند. هر كس براي خود يك قبر كنده و در آن دعاي ابوحمزه ثمالي و زيارت عاشورا مي خواند. بدنها پاك است. روحها مطهر شده. نيتها بي نظير است. فرشته ها در غبطه ي يك لحظه از اين لحظه هايند. پيامبر (ص) به اين پيروان افتخار مي كند. علي (ع) شيعيان واقعي خود را يافته است. امام حسن (ع) نياز به چنين ياراني داشت. امام حسين (ع) گريه كنندگان بر مصيبتش را نظاره مي كند. منتظران مهدي (عج) در اينجا جمع شده اند. اينان همه انصار خميني اند. اينها همه

فرزندان مادراني هستند كه در روضه هاي ابي عبدالله الحسين قطره هاي اشكشان صورت كودكانشان را نوازش مي داده است. اينجا سرزمين موعود است. پله هاي عروج بر روي يكديگر كار گذاشته مي شوند. از بالا به اين سرزمين نگاه كن. جمع كثيري رزمنده را مي بيني كه در گوشه گوشه ي اين دشت بندگي خدا را مي كنند و از روي صدق و صفا، خانه و كاشانه را رها كرده و راهي بيابان شده اند. امروز خداوند به بيابان گرداني نياز دارد كه در مقابل سپاه كفر قد علم كنند و

[ صفحه 57]

بكشند و كشته شوند.

هوا گرم است، ولي بچه ها آمده اند. هوا سوزان است. ولي كارها صورت مي گيرد. آموزش سخت است ولي نيروها محكم و استوارند. هر روز آموزشي جديد. هر روز راهپيمايي، هر شب رزم شبانه. مهم نيست. ما تا آخر ايستاده ايم.

هوا سرد هم باشد، بچه ها مي آيند. يخبندان هم كه باشد كارها صورت مي گيرد.

اردوگاه اسلام باصفاست. روز و شب در اينجا معني ندارد. چون نيتها خالص است هر لحظه اش عبادت است. خوابيدن و خوردن و رفتن و آمدن و... همه عبادت است. روز از نيمه هاي شب شروع مي شود. شب شرمنده ي شب زنده داريهاي رزمندگان اسلام است. تلاوت قرآن و خواندن نماز چه در خفا و چه در آشكار لذتي خاص دارد. آن هم نماز شب. همه بسيجي اند. همه عاشق اند. هيچ كس بدون انگيزه به اين بيابان نيامده است. خدا در بالاترين نقطه ي انگيزه ها قرار دارد. اگر چه روزها شبيه يكديگرند ولي اين لحظه ها نردبان صعود و عروج بچه ها مهيا شده است. هر ساعت كه مي گذرد مراتب خلوص بالاتر مي رود و نيروها خدايي تر

مي شوند. هر چه بين آنها و دنيا جدايي و فرق بيشتر مي باشد، ملكوت نزديكتر مي شود. جسمها بر روي خاك اردوگاه اين طرف و آن طرف مي روند. ولي روحها در ملكوت اعلا بالا و بالاتر مي روند. حالتها طبيعي است ولي چهره ها نوراني.

بازار تواضع داغ است و غرور جايگاهي ندارد. وقتي كه رزمنده اي دست به قلم مي برد و براي خانواده و دوستانش نامه مي نويسد، ناخودآگاه مقداري از حال و هواي خود را در انتخاب كلمات و جملات زيبا و مقدس نشان مي دهد.

خنده و لبخند از چهره ها دور نمي شود. مزاح و شوخي هست، اما از لهو و لعب خبري نيست. هر كس مي داند چه مي گويد و چقدر بخندد. جمع بچه ها باصفاست.

[ صفحه 58]

از عشقبازي هاي شبانه رزمندگان با خداوند تبارك و تعالي مي گذريم و سعي مي كنيم آنها به صورت يك راز پنهان باقي بماند. اينها همه اسرار است. چگونه بايد از خواب برخاست؟ چگونه بايد آماده شد؟ چگونه بايد شروع كرد؟ چطور بايد تمام كرد؟ چه بايد گفت؟ چگونه بايد گفت؟ همه ي اينها مراتبي دارد كه سحرخيزان و شب زنده داران با آن انس گرفته اند و با شوق و درد دل با پروردگارشان از خواب مي پرند و به درگاه او روي مي آورند. قرآن مي خوانند و گريه مي كنند. دعا مي خوانند و گريه مي كنند. روضه مي خوانند و گريه مي كنند. گريه براي خدا. گريه براي قرب به خدا. گريه از ترس دوزخ. گريه ي شوق، براي اينكه خدا اجازه داده است با او صحبت كنيم. گريه درمان دردهاست. غمها را تسكين مي دهد. ساعتها مي گذرد و تو همچنان دعاي ابوحمزه ي ثمالي و مناجات خمس عشر

و مناجات شعبانيه و دعاي كميل و زيارت عاشورا و دهها زيارتنامه و دعاي ديگر را زمزمه مي كني. كم كم از زمين خارج مي شوي و احساس مي كني پيرامونت را هاله اي از نور پوشانده است. غرور را از خود دور مي كني. ياد گناهانت مي افتي. استغفار مي كني. توبه مي كني. بزرگي خدا را ياد مي كني. به ياد مي آوري كه از خدايي و به سوي خدا مي روي. هيچ نداري، هر چه هست خداست و بس. تو ضعيفي، بي مقداري. از خاك و لجن و آب گنديده خلق شده اي. به تو اجازه داده شده است نام خدا را ببري. توفيق پيدا كرده اي نزديك حرم شوي. حالا جزو انصار ابي عبدالله (ع) شده اي. پس قرآن بخوان. شب آخر است. ساعت آخر است. هر روز عاشوراست. همه جا كربلاست. شوق لقاء تو را مي گرياند. شوق پيروزي تو را مي گرياند. تازه بنده شده اي. از خودت بيرون آي. پرده حجاب را كنار زن. خودت را از سر راه بردار. خدا از رگ گردن هم به تو نزديكتر است. خدا همه جا هست: « هو معكم أينما كنتم. » هر كجا بروي خدا آنجاست. اصلا تو وارد فضاي ملكوتي خدا شده اي. مانند اينكه آب بوده و تو وارد آب شده اي، تو فضا را اشغال كرده اي. به اندازه ي محيط وجودت از خدا دور شده اي. حالا بايد روحت بر جسمت غلبه كند. و روحاني شوي. از من خارج شوي و به ما برسي. پس حركت

[ صفحه 59]

كن. خودت را بشكن. خود را بر خاك بينداز. خود را از خاك بدان و خاك را منتظر.در باب محبت نبايد شرم و حيا مانع باشد. خجالت در

اين وادي معني ندارد. قافله راه افتاده است. وقت را تلف نكن. دير شده است. نمي تواني. خودت را به گريه بزن. حالت بكاء بگير. به چشمانت التماس كن. از خشكي چشمانت به خدا گله كن. براي خود روضه بخوان. عاشورا را ترسيم كن. خيمه ها را مجسم نما. كودكان تشنه را. بدنهاي تكه تكه شده را. تنهايي و غربت. اسيري خاندان رسول الله (ص). لبهاي خشك علي اكبر حسين را. 17 شهريور. 16 آذر. انفجار هفتم تير...

تو مي تواني گريه كني. تو بايد گريه كني. لطف خدا را در نظر بگير. بدان كه تو هيچ هستي. در اين دنياي بزرگ تو قطره اي بيش نيستي. به دشت و بيابان و كره ي زمين و هفت آسمان و عظمت خدا فكر كن. آن وقت مي بيني كه چقدر كوچك و ناتواني.

قرآن را باز مي كني. آيه هايي از انذار را مي خواني و از خدا رحمت و عفو مي خواهي. آيه هاي بشارت را مي خواني و به خدا پناه مي جويي و باز از او كمك و امداد مي طلبي.

باب عشق باز است. تمام علايق دنيوي را به دور ريخته اي و در اين گوشه از جهان و در محضر خدا با نيت پاك، به عنوان پاسدار دلير اسلام، خود را به ابديت وصل كرده اي و از هيچ چيز نمي ترسي. نه از سياهي شب و نه از مرگ. نه از شرق و نه از غرب. حالا افق ديدت گسترده تر شده است. اما هنوز سني نداري. ايام زيادي به خود نديده اي. اما مي داني چه خبر است. مي داني از كجا آمده اي و به كجا مي روي.

تو در محضر خدا و در ميان رزمندگان اسلام قرار داري

و ترك لذت براي تو لذت شده است. خدا را ناظر بر اعمال خود مي بيني، پس هيچگاه خود را تنها نمي يابي.

نماز بخوان. سجده برو. در سجده بمان. فكر كن. بگو استغفرالله ربي و اتوب

[ صفحه 60]

اليه. اما ريا مكن. آرام و آهسته. بدون سروصدا حركت كن. مزاحم ديگران مشو. هر چند همه در اين سير و سلوك مشترك هستند و اگر برقها روشن شود خواهي ديد كه موج مشتاقان الي الله پاورچين پاورچين به سوي راز و نياز در حركت اند. اما براي جلوگيري از هر گونه شائبه بايد، مستور و پنهان باشد.

صداي مناجات مي آيد. اما اين دفعه نه آرام و آهسته بلكه بلند و رسا. بلندگوي گردان، مناجات حضرت امير (ع) را كه آقاي نورايي خوانده پخش مي كند. حدود يك ساعت به اذان صبح باقي است. مثلا همه در خواب هستند! ستارگان به زيبايي تمام مي درخشند. نسيم خنكي در جان اردوگاه مي وزد و بيداران را نوازش مي دهد. آرام برمي خيزي. نگاهي به اطراف مي كني. عده اي رفته اند و عده اي هنوز در خواب هستند. صداي مناجات در پهناي دشت مي پيچد و پژواك آن روحانيتي به وجود آورده است. احساس خوشي به تو دست مي دهد. نجواي عشق در تمام وجودت رخنه كرده است.

« مولاي يا مولاي أنت... »

آرام از جا برمي خيزي. به اطراف نگاه مي كني. سعي مي كني بدون اينكه مزاحم كسي شوي از چادر خارج شوي. او نيز همانند تو بيدار شده. برمي گردد و نگاهت مي كند.

فانوس آونگ مي شود. مي رود و مي آيد. پيشانيت درد مي گيرد. به ياد مزاحهاي بچه ها مي افتي و ناخودآگاه لبخندي بر

لبت مي نشيند. سعي مي كني تمام سفارشها براي آگاه نشدن ديگران در امر نماز شب را رعايت كني تا چادر راهي نمانده. از روي 8 - 7 نفري كه هنوز در خوابند عبور كرده اي. پشت سرت را نگاه مي كني تا ببيني آيا كسي متوجه خروج تو شده. برو، صبر نكن. كفشهايت را مي پوشي و به راه مي افتي. از تانكر آب برمي داري. وضو مي گيري. به سوي محل نماز مي روي و نماز را اقامه مي كني. 11 ركعت نماز عشق و محبت. هنوز مناجات تمام نشده و در پناه آن مي تواني اشك بريزي. « مولاي يا مولاي » .

[ صفحه 61]

عجب حالت روحاني. به اطراف نگاه كن. تقريبا همه بيدار شده اند. گويي شب ساعتها پيش تمام شده و خورشيد جا مانده است. ساعتي مي گذرد و نواي دلنشين قرآن فضاي اردوگاه را معطر مي كند. سوره ي يوسف، خيلي زيباست. شلوغي و حركت در محوطه ي اردوگاه بيشتر مي شود. چيزي به اذان صبح نمانده. همه وضو دارند. چند چراغ و فانوس هم اين سو و آن سو مي رود. در پناه هر نور مي تواني چهره اي نوراني را ببيني كه خود را براي نماز صبح آماده مي كند.

ماشين تداركات وارد محوطه مي شود. چراغهايش روشن و صداي بوقش ممتد. همه معني اين سر و صدا را مي دانند. موضوع مشخص است. چون تا حمام لشكر راه زياد است هر روز صبح و قبل از اذان اين ماشين مأمور است چند دور در محوطه ي گردان بزند و آنهايي را كه احتياج به حمام پيدا كرده اند سوار كند و به حمام لشكر برساند. هر روز هم چند نفري خيلي آرام و آهسته

سوار ماشين مي شوند و مي روند. امروز هم اين مركب، سوار دارد. حدود 10 نفر سوار شده اند. در بعضي از چادرها صداي بوق ماشين حمام باعث خنده و شوخي است و پيرمردها صدا مي كنند « دامادها بروند » . دور زدن ماشين هم تمام مي شود و مشتريها سوار مي شوند و مي روند. صداي قرآن پرطنين و مسحور كننده است. صداي اذان همه را به خود مي آورد. صفهاي نماز جماعت صبح تشكيل مي شود و جاماندگان هم خود را مي رسانند. « الله اكبر... » ركعت اول. ركعت دوم. سلام نماز. سه صلوات و بلافاصله زيارت عاشورا.

« السلام عليك يا أباعبدالله... »

صداي خواننده هم صبحگاهي است و هنوز كامل باز نشده. همين صداي گرفته، اشك بچه ها را سرازير مي كند. « اني سلم لمن سالمكم و حرب لمن حاربكم... »

بعضي از بچه ها همراه با زمزمه زيارت عاشورا خود را به آرامي مي جنبانند. عده اي خود را به عقب و جلو و عده اي ديگر به طرفين تكان مي دهند. حال عجيبي دست داده است. گويي سرزمين كربلا را مي بيني كه اجساد شهدا در

[ صفحه 62]

گوشه گوشه ي ميدان افتاده و دشمن اسبهايش را براي حمله ي آخر آماده مي كند. روضه ي علمدار كربلا ابوالفضل العباس (س) كينه ي دشمن را صدچندان مي كند.

تقريبا همه زيارت عاشورا را از حفظ مي خوانند و لحظه به لحظه عشقشان به ابي عبدالله (ع) بيشتر مي شود تا آنجا كه در انتهاي زيارت سر به سجده مي گذارند و مي خوانند « اللهم لك الحمد... »

دعا تمام مي شود و تعدادي از بچه ها نماز زيارت را مي خوانند و عده اي ديگر به سمت چادرهايشان

مي روند. هوا كمي روشن شده است و احتياجي به چراغ و فانوس نيست. هواي صبحگاهي نوازشگر جسم و روح است و در پناه آن مي تواني چند نفس عميق بكشي.

دوباره بلندگوي تبليغات گردان روشن مي شود و با پخش سرودهاي برادر آهنگران، اعلام مي كند كه بايد براي انجام مراسم صبحگاه آماده شد. جلوي هر چادر نيروها را مي بيني كه خم شده و بند پوتينها را مي بندند.

با صداي مسئول دسته و سپس مسئول گردان نيروها در جمع گروهان حاضر مي شوند و به ستون شش مي ايستند.

- از جلو نظام.

- الله.

- خبردار.

- يا حسين.

چند بار اين عمل تكرار مي شود و هر بار مسئول گروهان با خنده و مزاح بچه ها را تشويق مي كند تا صدايشان را بلندتر كنند. شايد براي اعلام آمادگي به گردان و ساير گروهانها باشد.

- دستت را از جيب درآر، سرحال و قبراق، صلوات بفرست.

- از جلو نظام...

- خبردار...

هنوز چند نفري در دهانه چادرها مشغول آماده شدن هستند. مسئول گروهان

[ صفحه 63]

رو به آنها مي كند و با صداي بلند مي گويد: « سريعتر، سريعتر، منتظر شماييم. »

داخل هر چادر يكي دو نفر به عنوان « خادم الحسين » و يا « شهردار » باقي مي مانند تا براي ساير بچه ها وسايل صبحانه را فراهم كنند. البته اين افراد بايد عذري براي ماندن در چادر و نيامدن به صبحگاه داشته باشند. معمولا افراد سن و سال دار و حبيب بن مظاهرهاي لشكر اسلام مي مانند.

[ صفحه 64]

صبحگاه عشق

در

يك نگاه كلي، چادرهاي هر گروهان در گوشه اي از اردوگاه و محوطه ي گردان به چشم مي خورد، و اينك هر گروهان در جلوي محوطه ي چادرهاي خود به خط شده و آماده حضور در محل برگزاري صبحگاه گردان هستند. صداي از جلو نظام و خبردار از گوشه گوشه اردوگاه به گوش مي خورد و اگر دقت كني مي تواني صداي بلندگوي ساير گردانها را هم بشنوي.

گروهانها آماده شده اند و فرماندهان گردان نيز در جلوي چادر گردان منتظر حركت گروهانها هستند. صداي نوحه و سرود از بلندگو مي آيد. صداي صلوات گروهانها توجه همه را جلب مي كند.

گروهها به سوي محل صبحگاه به راه مي افتند. اردوگاه خاكي است و با حركت گروهانها كمي گرد و خاك به هوا برمي خيزد. هر گروهان شعار و نوحه ي مخصوص خود را زمزمه مي كند و وقتي به محل تجمع نزديك مي شوند با آهنگ موزوني به يكديگر سلام مي كنند.

- - السلام، السلام، السلام عليك

- اي ياران مهدي، السلام عليك

- سربازان خميني، السلام عليك

[ صفحه 65]

- گروهان يك السلام السلام

- گروهان دو السلام السلام

- گروهان سه السلام السلام -

به دنبال گروهانها، دسته هاي ادوات و مخابرات و تداركات نيز به راه مي افتند و به جمع گردان ملحق مي شوند. حال و هواي خاصي است. هوا كم كم روشن مي شود و تاريكي جاي خود را به نور مي دهد. تمام نيروها گت (پايين شلوار در جوراب)كرده و آماده. نظم تقريبا حاكم است ولي نمي توان انتظار داشت بدون نقص باشد. بچه ها در صفوف منظم و با شعارهاي زيبا و سلام كنان خود را به

گردان مي رسانند.

هر 12 دسته در كنار يكديگر و در يك خط مي ايستند و تمام اسم و مشخصات از بين مي رود. حالا همه تحت نام گردان و فرماندهان واحد آماده ي انجام دستورهاي لازم مي شوند. فرمانده ي گردان به كنار گردان مي آيد و در حالي كه صفا و نورانيت و ايمان در چهره اش نمايان است با صدايي رسا و بلند دستور مي دهد:

- از جلو نظام!

- الله.

همه گردان سكوت كرده و دست چپ را تا پشت شانه نفر جلويي، مي كشند، لحظه هايي مي گذرد. چند جابه جايي كوچك صورت مي گيرد و دوباره سكوت حاكم مي شود، همه منتظر فرمان بعدي هستند، آن هم صادر مي شود:

- به احترام قرآن، خبردار!

- يا حسين.

يكي از برادران گردان، قرآن به دست جلوي گردان مي ايستد و چند آيه از قرآن مجيد را تلاوت مي كند. هيچ كس تكان نمي خورد. تو نيز هنگام تلاوت كلام خداوند تبارك و تعالي در صف رزمندگان اسلام و در اردوگاه حق مشغول انجام تكليف هستي و افتخار يافته اي كه به تو نام رزمنده اطلاق شود. مانند اداي

[ صفحه 66]

نماز سنگيني اندامت را روي دو پا بينداز و به روبه رو نگاه كن. حق نداري سرت را برگرداني. بدان كه در پيشگاه خدا هستي و امروز اولي الامر به تو فرمان مي دهد و فردا بايد همچنان مطيع و گوش به فرمان باشي. لباس خاكي رنگ و بسيجي ات را قدر بدان و آرزو كن اين لباس تو را به سعادت آخرت رهنمون شود. پس دستهايت را كنار ران هايت نگه دار و خداي را شكر كن از او بخواه كه

لحظه اي تو را به خودت وانگذارد. همه چيز ما از خداست و هر چه خدا خواست همان مي شود. تا اينجا هم كه آمده اي خدا خواسته است و تو هيچ بوده اي. امروز هم جزو لشكر خدايي.

تلاوت قرآن تمام مي شود و با يك صلوات سرود جمهوري اسلامي ايران از طريق ضبط صوت پخش مي شود و تو نيز آن را تكرار مي كني. يكي ديگران از برادران پشت بلندگو مي رود و دعا مي كند.

« اللهم اجعل صباحنا صباح الأخيار و لا تجعل صباحنا صباح الأشرار.

اللهم اجعل صباحنا خيرا و سعادة و لا تجعل صباحنا شرا و شقاوة... »

او مي خواند و تو هم تكرار مي كني. تو هم دعا مي كني. از ته قلب. به اطراف نگاه كن. همه بسيجي اند. همه عاشق اند. به طور قطع بزرگترها ايمانشان از تو بيشتر و كوچكترها در گناه معصومترند. اينها برتر از ملائك شده اند و در صف مجاهدان في سبيل الله با خدايشان معامله مي كنند. تو آمده اي تا بسيجي شوي و دعا كن بسيجي بماني. اينها از همه چيزشان گذشته اند و ترك جان و مال كرده و به وادي حق گام نهاده اند. اينها همان مرداني هستند كه با شنيدن شيپور جنگ از خانه هاشان بيرون پريدند و خود را سرباز فرزند فاطمه (س) كردند. بسيجيها صداي « هل من ناصر ينصرني » حسين (ع) را از لابلاي هزار و اندي سال تاريخ به گوش جان شنيدند و آماده ي جهاد شدند. بسيجيها شيطان را نااميد كردند و بر سينه اش كوفتند تو نيز بسيجي شده اي. پس در صف مردان بايست و نداي مظلوميت اباعبدالله را بشنو و خود را به لقاءالله نزديك

كن.

[ صفحه 67]

دعا و نيايش به اتمام مي رسد و فرمانده ي بزرگوار گردان گروهانها را در اختيار مسئولان گروهان قرار مي دهد و هر واحد راهي را در پيش مي گيرد. بهترين عمل دويدن و سپس نرمش است. گروهان به ستون دو مي شود و افراد شروع به دويدن مي كنند. نرم و آرام. آهسته و پيوسته، دستها جلوي سينه و روي پنجه ي پا. مسئولان گروهان نيز در كنار ستون بلند و طويل 100 نفري مي دود. همه مي دوند. نمي تواني صبر كني. نمي تواني تند يا كند بدوي. بايد همانند سايرين بدوي. اگر تند بروي به نفر جلو مي خوري. اگر كند بروي بين ستون فاصله مي افتد. يك ستون اين طرف جاده و ستون ديگر آن طرف جاده. كمي مشكل است ولي عادت مي كني. پس از چند دقيقه سرحال مي شوي و بهتر مي دوي.

چند دقيقه اي است كه مي دوي. نفس نفس زنان سعي مي كني از ديگران جا نماني. كمي خسته شده اي. اما بايد ادامه بدهي. قرار نيست هر وقت خسته شدي متوقف شوي. فرمانده مي گويد بدو! يكي از بچه ها از ستون خارج مي شود و شروع مي كند به شعار دادن.

سوره هاي كوچك قرآن را به صورت موزون مي خواند و تو جواب مي دهي. كم كم متوجه مي شوي كه زياد هم خسته نشدي. اولش بود. بعضي از بچه ها با زيرپوش مي دوند. آنهايي كه كمي چاق هستند زودتر از ديگران خسته شده اند، اما مي دوند. پيرمردها هم مي دوند. كسي تماشاچي نيست. اگر هم كمي جا بماني بايد با تلاش بيشتر خود را برساني.

پيرمردي ريش سفيد با پرچمي در دست، جلوي گروهان مي دود. گاهي اوقات پرچم را تكان مي دهد و باعث هيجان

نيروها مي شود. مدتي نمي گذرد كه نوجواني از گروهان به جلو مي رود و او هم پرچم سبزرنگ ديگري را به حركت درمي آورد و پيشاپيش نيروها و در كنار آن پيرمرد مي دود.

شايد حدود 10 كيلومتر دويده باشيم، واقعا خسته شده ايم ولي هر بار كه به مسئول خود نگاه مي كنيم، نيروي تازه اي براي ادامه راه مي يابيم. از گردان خيلي

[ صفحه 68]

فاصله گرفته ايم و تاكنون از كنار چند مقر گردان ديگر عبور كرده ايم. حالا به يك دشت بزرگ و وسيع مي رسيم. با دستور فرمانده، حلقه ي بزرگي تشكيل مي دهيم و مقداري به دور آن مي چرخيم. يكي از برادران كه از وضع بدني خوبي برخوردار است به وسط اين حلقه مي رود و نرمش مي دهد:

« بالا، پايين، چپ، راست... چرخش گردن و كمر و پاها... پاها را باز كن و به طرفين خم شو. در جا بالا و پايين بپر. روي زمين بنشين و روي كمرت خم شو... »

ورزش هم تمام مي شود و همه سرحال و شاداب دوباره به خط مي شوند. خمودي اول صبح از بين رفته است. دو ساعت از صبح مي گذرد و موقع بازگشت است. شوخي و مزاح هم شروع مي شود. اگر چه تعداد زيادي از بچه ها احساس خستگي مي كنند، اما صفاي جمع، هميشه همه چيز را تحت الشعاع قرار مي دهد. حركت به صورت راهپيمايي جمعي است.

چادرها از دور ديده مي شوند. وقتي به اردوگاه گردان نزديك مي شويم با هماهنگي قبلي، دسته ها از يكديگر جدا مي شوند و هر دسته به سوي چادر خود مي رود. در جلو چادر هم مسئول دسته، رو به قبله مي ايستد و همراه نيروهاي دسته

سوره ي « والعصر » را مي خواند و سپس آزادباش مي دهد.

دست و صورت را كه شستي بر سر سفره ي آماده و ساده مي روي. نان، چاي شيرين در شيشه هاي مربا و يا ليوانهاي پلاستيكي قرمزرنگ و كمي پنير. همين، نه بيشتر. اما عجب لذتي دارد. قبل از خوردن، دعاي سفره خوانده مي شود و بچه ها با اشتهاي تمام تناول مي كنند. بعد از آن همه دويدن و نرمش، نان و پنير خوردن دارد. بعضي ها دو تا چاي ليواني مي خورند. شهردار و يا خادم الحسين نيز از پذيرايي دريغ نمي كند و به تمام 30 نفر بخوبي مي رسد.

فقط نان است و پنير، گاهي اوقات هم مقداري مربا.

مدت زيادي طول نمي كشد كه سفره ي صبحانه جمع مي شود و هر كس سر جاي خود استراحت مي كند. ظرفها توسط شهردارها جمع آوري و براي شستن از

[ صفحه 69]

چادر خارج مي شود. پوتينها جلوي در ورودي چادر را شلوغ كرده است و يكي از بچه ها خيلي آرام و متين مشغول جفت كردن آنها مي شود. بي هيچ چشمداشت و توقعي. گويي براي اين كار به جبهه آمده است. تا كمر خم مي شود و پوتين نيروها را رديف مي كند. چند لحظه بعد يكي از نيروها با او همراه مي شود و پس از مرتب كردن آنها مشغول واكس زدن مي شوند. اگر چه اين كار با امتناع زباني ساير نيروها روبه رو است ولي پس از مقداري شوخي و مزاح آن دو موفق مي شوند تمام پوتينها را واكس بزنند. در اينجا مال من و مال او ندارد. هر كس هر كاري بتواند مي كند. اين خود افتخار است كه پوتين رزمنده ي في سبيل

الله را واكس بزني. يكي واكس مي مالد ديگري فرچه مي كشد.

فردا تو هم واكس مي زني. بدون آنكه از تو بخواهند و مجبور باشي. خودت احساس مي كني كه براي شكستن نفس، بايد غرور خود را خرد كني. پس واكس مي زني. در نيمه شب توالت مي شويي، به دور از هر احساس بدي.

داخل چادر به خاطر حضور زياد بچه ها، شلوغ به نظر مي رسد. بعضي از بچه ها مشغول نوشتن نامه مي شوند. عده اي ديگر استراحت مي كنند. در حالي كه به پتو و ساك و ساير لوازم تكيه داده اي، خود را مرور مي كني. به همه چيز عميق فكر مي كني. جايگاه خود را مي جويي. مي بيني كه ضعيفي و جز لطف خداوندي تو را به اين جمع وارد نساخته است. هيچ كس بر ديگري برتري ندارد و جز با عناوين گوناگون آرپي جي زن و كمك آرپي جي و تيربارچي و حمل مجروح و امدادگر و تخريب چي و... فرقي ميان آنها نمي بيني.

[ صفحه 70]

در انديشه ي جبهه و حمله

كمتر زماني است كه بچه ها با هم بنشينند و از عمليات نگويند. خودشان محل انتخاب مي كنند و حمله مي كنند! تمام تجربه ها و احساسات جنگي آنها را مي تواني در نوع تفكرشان بيابي.

- بهتر است از جنوب حمله كنيم زيرا بصره براي عراق مهم است و صدام گفته اگر ايرانيها بصره را بگيرند، من كليد بغداد را به آنها هديه مي كنم...

- ما در جنگهاي كوهستاني موفق تريم، چون تجربه زيادي در جنگ با كردهاي ضدانقلاب به دست آورده ايم... عراق هم چند سد مهم در غرب دارد...

- از مندلي تا بغداد 100 كيلومتر است و اگر از وسط يعني مهران و مندلي

بزنيم ارتباط جبهه ي جنوب با شمال عراق قطع مي شود و مي توانيم زودتر به پايتخت عراق برسيم...

ظرفها شسته مي شود و تقريبا همه ي بچه ها داخل چادر نشسته و در مورد عمليات صحبت مي كنند.

- مي گن يك هفته ي ديگه عمليات شروع مي شه.

- گردان ما خط شكنه. قرار شده اول گردان ما خط را بشكنه و بعد گردان عمار از ما عبور كنه...

[ صفحه 71]

- آقا به ما چه از كجا و كي مي خوان عمليات كنن... اصلا اين حرفها را از كجا مي يارين...؟! اگر قرار باشه ما زمان و مكان عمليات را بدانيم كه نمي شه عمليات...

- اما يه دوستي در ستاد لشكر دارم كه مي گفت بچه هاي اطلاعات و عمليات رفتن جنوب و كارشون تمام شده و منطقه هم قفل شده...

اكثر بچه ها مي دانند اين حرفها پايه و اساس ندارد، ولي علاقه به عمليات باعث گفتن اين حرفها و نظرها شده. بعضي از بچه ها نيز ساكت مي نشينند و فقط شنونده اند و در تأييد و تكذيب مسأله هيچ حرفي نمي زنند.

اما هر چه هست، شوق است و تحريك و نشاط، اميد است و فكر آينده.

امروز تو دليرمرداني را مي بيني و با آنها زندگي مي كني كه در هر فرصت از عمليات و شكار لشكر كفر سخن مي گويند و ترس و ذلت را خسته كرده اند. از مرگ نمي هراسند و شروع عمليات را آرزو مي كنند. خط شكني يك افتخار است و سعي مي كنند اين افتخار نصيب آنها شود. به همين علت كوچكترين حدس و گمان در مورد حمله به دشمن براي آنها يك آرزوست و از آن

براي خود، سناريويي مي سازند.

آنان احساس مي كنند همين الآن روبه روي دشمن ايستاده اند و مي توانند سر خصم را بر زمين بكوبند. شوق آنها براي شركت در عمليات وصف ناشدني است و لطف و توجه خداوندي را در « جنگ جنگ تا رفع كل فتنه از عالم » مي بينند.

عمليات عشق مي خواهد. جان باختن شوق مي خواهد. لحظه شماري براي حمله عبادت است. درك شب عمليات توفيق مي خواهد. خدا به هر كسي اجازه نمي دهد آن شب و روزهاي سخت و پرطلاتم را درك كند. پس اينها همه آرزو است و بچه ها با فكر و خيال آن زندگي مي كنند. آنها آمده اند تا بجنگند. هم با دشمن داخلي، هم با دشمن بيروني. نبرد با نفس و جنگ با دشمن.

پس عجيب نيست كه مي بيني در هر چادر و در هر محفل از عمليات سخن مي گويند. دور از انتظار نيست كه نيروها بوي عمليات را مي شنوند و مي گويند

[ صفحه 72]

بوي عمليات مي آيد.

هر حركت توسط يگانها و واحدهاي رزمي باعث گسترش شايعه ي آغاز عمليات است. اگر ديده شود كه گروهي از بچه ها را از اردوگاه خارج كنند و يا ببينند، چند تانك و نفربر از محل خود منتقل شده اند اين شايعه ها گسترده تر مي شود و شواهد و قراين براي شروع عمليات بيشتر شكل مي گيرد. البته اينها همه اش توهم و اشتباه نيست و تجربه به بچه ها ياد داده است كه از چه مواردي متوجه نزديك شدن عمليات شوند و خيلي از اوقات اين دقت و تيزهوشي براي ستون پنجم نيز مفيد بوده است. مثلا نيروها براي مرخصي به شهر مي روند و در ارتباطهايي كه

با افراد عادي و غير رزمنده دارند، ديده ها و شنيده هاي خود را تعريف مي كنند و متأسفانه گاهي اوقات چيزهايي را مي گويند كه نبايد بگويند. دشمن نيز در لباس ميش به اين عزيزان نزديك مي شود و آنچه مي خواهد از آنها سؤال كند. البته تذكراتي از سوي حفاظت اطلاعات و يا دفتر قضايي لشكرها و تيپ ها داده مي شود و هر روز بچه ها در عدم بازگويي اسرار نظامي بيشتر دقت مي كنند. ولي به هر حال اشتباه صورت مي گيرد و تاكنون چند مرتبه از همين راه ضربه خورده ايم.

[ صفحه 73]

تحويل سلاح

حالا در چادر دسته ها و گردانها و واحدهاي رزمي سخن از عمليات است. خصوصا اينكه قرار است امروز تجهيزات و سلاح هم تحويل بگيريم.

پيك گروهان به جلوي چادر مي آيد و مي گويد: « برادران ساعت 10 به خط بشن! »

به ساعت نگاه مي كني، هنوز يك ربع وقت داري. مي تواني كتابي بخواني و يا از چادر خارج شوي و كمي قدم بزني. البته بعد از آن همه دويدن بد نيست كمي پايت را دراز كني و چشمهايت را روي هم بگذاري. خسته شده اي، ولي مهم نيست و بايد براي رسيدن به هدف تحمل كرد. هر ساعت برنامه داري. از صبح كه برمي خيزي تا انتهاي شب آماده ي كار و رزمي و حتي خودت در اوقات بيكاري و استراحت به سراغ ورزش و كارهاي اضافي مي روي و ديگر نمي تواني بيكار و بيهوده باشي.

از چند لحظه قبل بچه ها به بيرون چادرها آمده اند. پوتينها را به پا مي كنند. لباسهايشان را مرتب كرده و در جلوي چادر به صف مي شوند. رأس ساعت 10 صداي مسئول

دسته بچه ها را به خود مي خواند:

- از جلو نظام، خبردار!

[ صفحه 74]

- دوباره از جلو نظام، خبردار! -

هر سه دسته به خط شده اند. سپس به محل گروهان مي روند و در جلوي چادر گروهان به يكديگر مي پيوندند. مسئول گروهان به جلوي صف مي آيد و از بچه ها مي خواهد كه به روي پايشان بنشينند. وقتي كه همه نشستند مسئول گروهان لب به سخن مي گشايد:

« اعوذ بالله من الشيطان الرجيم. بسم الله الرحمن الرحيم. سلام بر روح الله و درود بر شهيدان. همانطور كه اطلاع داريد قرار است امروز تجهيزات و سلاح تحويل بگيريم. مدتي است كه از پادگان خارج شده و به اين اردوگاه آمده ايم. حالا بايد تجهيزات كامل بگيريم و از اين به بعد با آنها كار كنيم تا در عمليات دچار اشكال نشويم. پس خوب دقت كنيد، بعد از اينكه تجهيزات را تحويل گرفتيد، آنها را مرتب كنيد و از اين به بعد با تجهيزات به خط شويد.

هركس تجهيزات مربوط به رسته ي خود را تحويل بگيرد و مواظب باشد كه خراب نباشد و اگر اشكال داشت در همانجا به تسليحات و تداركات تحويل بدهد و آن را تعويض كند. حالا دسته ي يك مي رود و تجهيزات تحويل مي گيرد و وقتي تمام شد دسته دوم، و بعد دسته سوم. »

اول آرپي جي زنها جلو مي روند و قبضه آرپي جي و كوله پشتي و وسايل انفرادي را تحويل مي گيرند. بعد كمك آرپي جي زنها. سپس تيربارچي ها و بعد هم تك تيراندازها، كلاش (كلاشينكف) تحويل مي گيرند. البته در هر دسته چند نفري هم هستند كه سلاح ندارند. مانند امدادگر و حمل

مجروح. آنها تجهيزات انفرادي را تحويل مي گيرند و مي روند به چادر. تا حدود ظهر همه ي نيروهاي گردان تجهيزات و تسليحات انفرادي را تحويل مي گيرند و مي روند به چادر. و تا آخرين ساعات روز مشغول تميز كردن اسلحه و مرتب كردن بند حمايل و فانسقه و جيب خشاب و كوله پشتي و كيسه ي امداد و ماسك شيميايي و... مي شوند. حالا اردوگاه كاملا نظامي شده، چادرها ديدني است. از در و ديوارهايشان وسايل آويزان است.

[ صفحه 75]

قبلا وقتي از ميان چادر عبور مي كردي فقط ممكن بود سرت به فانوس چادر برخورد كند، ولي حالا تمام اسلحه ها و تجهيزات سرت را نشانه گرفته اند. فضاي چادرها محدود شده و كمبود جا كاملا محسوس است. در ميان محوطه هم بچه ها با تجهيزات اين طرف و آن طرف مي روند. مي خواهند عادت كنند. هر از چند گاهي مي ايستند و وسايل را جابه جا مي كنند. عده اي از آنها نخ و سوزن در دست گرفته و وسايل را محكم مي كنند، عده اي ديگر نيز از كش استفاده مي كنند.

بعدازظهر ناگهان صداي شليك يك تير از يكي از چادرها به گوش مي رسد. عده اي سراسيمه و نگران به بيرون از چادر مي آيند و در اردوگاه چشم مي اندازند. چيزي مشخص نيست. اما جلوي چادر دسته سه گروهان دو حركتهايي هست. احتمالا از آنجا تيراندازي شده. خوب از اين اتفاقها مي افتد. گاهي اوقات نيروها فشنگ گير مي آورند و براي امتحان كردن اسلحه و يا خوشمزگي اقدام به تيراندازي مي كنند.

اما كار بسيار جدي است و شوخي بردار نيست و كسي حق ندارد، با وسيله ي خطرناك بازي كند. چند لحظه بعد يك نيرو توسط

مسئول گروهان تنبيه مي شود و در گوشه اي از گردان سينه خيز برده مي شود.

اگر قرار باشد هر نيرويي يك چنين كاري بكند، بايد منتظر تلفات جاني بي مورد باشيم، پس بهتر است از همان ابتدا با اين تخلفها برخورد شود. اگر چه نيروها بسيجي و داوطلب اند، ولي مقررات حاكم بر اردوگاه بايد كاملا رعايت شود، مخصوصا مسائلي كه مربوط به حفظ و نگهداري سلاح و مهمات مي شود.

صبح فردا خيل عظيم نيروهاي باايمان و مسلح، زمين صبحگاه گردان را زينت مي بخشند و صلابت و هيبت خود را به نمايش مي گذارند. همه آماده اند. همه مجهزند. گويي واقعا بوي عمليات مي آيد. وقتي گروهان حركت مي كند صداي برخورد تجهيزات و اسلحه ها نشان مي دهد كه نيروها هنوز به اين وسايل اضافي عادت نكرده اند. بايد مدتي بگذرد تا نيروها وجود آنها را جزئي از

[ صفحه 76]

خودشان بدانند و براحتي آنها را حمل كنند. البته ناديده نبايد گرفت كه تعداد تجهيزات خيلي زياد است. خصوصا كيسه ي ماسك ضدشيميايي حسابي اذيت مي كند. بعضي از نيروها كه داراي جثه اي ضعيف و لاغرند، در بستن تمام تجهيزات دچار مشكل مي شوند و مجبورند به گونه اي خاص آنها را دور كمر باريك و نحيف خود جاي دهند. ولي تعداد از بچه ها هم ما شاء الله تازه شكل و قيافه مي گيرند و خيلي سرحال و خوش قد و بالا تمام وسايل را از خود آويزان مي كنند و مثل كماندوها ژست هم مي گيرند.

اما به هر حال بايد عادت كرد. اينها وسايلي است كه بايد با خود به عمليات ببري و از آنها استفاده كني. خصوصا همان كيسه ي ضدشيميايي را. يك

ماسك و يك فيلتر.

چند روز بعد نيروها كمتر احساس خستگي مي كنند. كم كم به تجهيزات و تسليحات عادت كرده اند و هر كس به مرور زمان متوجه شده كه بايد چگونه تجهيزات را خوب و سريع ببندد و اسلحه را چگونه حمل كند تا زياد اذيت نشود.

چادر تسليحات و تداركات نيز خالي از مشتري نيست و هر روز چند نفري براي تعويض و يا تعمير وسايل به آنجا مراجعه مي كنند.

شب است. پس از اداي نماز جماعت مغرب و عشا در اكثر چادرها جمع دوستانه و برادرانه تشكيل شده است. معمولا در هر دسته پيرمردها. نقل مجلس مي شوند. در اينجا هم بزرگترها با بچه ها صحبت مي كنند. هر كس سخني مي گويد. عده اي از تجربه هاي عمليات قبلي و عده اي هم از اتفاقات اردوگاه و ساير گردانها و واحدهاي لشكر. اما همه ي حرفها به حمله ي آينده ختم مي شود. يكي از منطقه احتمالي در جنوب و ديگري در غرب سخن مي گويد. يكي ديگر از نام عمليات و از لشكرهاي دشمن...

ساعتهاي آخر شب صداي سوره ي « واقعه » از تمام چادرها شنيده مي شود. اين عادت قريب به اتفاق نيروهاست كه قبل از خواب سوره ي « واقعه » مي خوانند.

[ صفحه 77]

يكي مي خواند و ديگران او را همراهي مي كنند. در آخرين لحظه ها جلوي منبع آب، بچه ها مشغول مسواك زدن و وضوگرفتن مي شوند و سپس فانوس چادرها يكي يكي خاموش مي شود. اردوگاه خاموش مي شود. تمام نيروها به خواب مي روند و سكوت همه جا را مي پوشاند.

حالا به خود نگاه كن. تو در اين سياهي شب چه مي خواهي؟ چه مي گويي؟ چه مي كني؟ كجا

مي روي؟ اينجا اردوگاه اسلام است. سپاهيان اسلام در خوابي موقت توأم با هوشياري و آگاهي فرورفته اند. همه مجهز و آماده. آيا تو نيز آماده شده اي؟ آيا تصميم داري تا پايان همراه اين قافله باشي. تو مي داني كه اين كارون بزودي بايد وارد معركه جنگ شود و امتحان خود پس بدهد. آيا آماده اي در راه خدا فدا شوي. آيا دل داري صداي مهيب انفجار را تحمل كني. آيا خون ديدن براي تو سخت نيست؟ تحمل ديدار اجساد شهدا و كشته شدگان طاقت مي خواهد. كجايي؟ ميدان نبرد نزديك است. در اين معركه خيليها جان باخته اند و در همين لحظه دهها گلوله بر زمين جبهه مي خورد و شايد عزيزي غرق به خون جان بدهد. چه مي خواهي؟ كار سخت است. شوخي بردار نيست. نمي توان با احساسات به استقبالش رفت. سكوت اردوگاه را خوب به خاطر بسپار. تاريكي را نيز. بايد در همين سكوت و تاريكي با تمام التهاب و هيجانش به سوي دشمن بروي. هيچ چيزي همراه تو نيست جز ياد و ذكر خدا. فقط هدفي مقدس مي تواند تو را به جلو ببرد. فقط عشق و توسل تو را ياري خواهد كرد.

[ صفحه 78]

رزم شبانه

نيمه هاي شب شده. چند شبح در اردوگاه اين سو و آن سو مي روند. آنها كسي نيستند جز مسئولان گردان كه در پي برپايي يك رزم شبانه اند. اين سكوت بايد شكسته شود. شكستني مقدس و آموزنده. چه زيباتر از انفجاري كه باعث آمادگي نيروهاي اسلام شود.

انفجار، انفجار، شليك، تيراندازي هوايي، گلوله هاي رسام و منور. فرياد و نعره ي برپا.

اردوگاه يكپارچه غريو انفجار و آتش مي شود. « برپا، برپا

» . هول و هراس واقعا همه جا را گرفته. حتي خود مسئولان در زير آتش تيراندازي و انفجار، متحير مانده اند! ديگر فريادها را نمي توان شنيد. نيروها سراسيمه از چادرها بيرون مي ريزند. هر سه گروهان. نه تمام گردان. خيلي به هم ريخته. هر كس به سمتي مي دود. اما هدف نابساماني نيست. منظور اين است كه در يك بحران و انفجار نيروها بتوانند خود را پيدا كنند و در محل مناسب قرار گيرند. مسئولان فرياد مي زنند با تجهيزات كامل به خط شويد. هر از چند گاهي چهره ها در زير آتش انفجار فوگازها و يا شليك آرپي جي ها روشن و خاموش مي شود. برق جديت و قدرت در پيشاني ها ديده مي شود.

[ صفحه 79]

گاهي اوقات خود نيروها هم به سروصدا كمك مي كنند و با صدا كردن دوستانشان اوضاع را شلوغتر مي كنند. ديدني ترين محل داخل چادرهاست. از جاهاي خود بلند شده و مي دوند. به كجا؟ معلوم نيست. هوا تيره و تار است. فقط براساس ذهنيت سابق به سمتي كه فكر مي كنند در خروجي است مي دوند. اما وسط راه يادشان مي افتد كه تجهيزات را برنداشته اند. هر دفعه هم صداي انفجار آنها را گيجتر مي كند. برمي گردند. ناگهان از سر و سينه به كسي برخورد مي كنند. دور مي زنند. دوباره تصادف. كمي هم خنده دار است. ولي فرياد مسئول گروهان و شليك آرپي جي و انفجار مين، جاي خنده باقي نمي گذارد. بايد شتاب كرد.

سرعت بايد توأم با دقت باشد و گرنه مي بيني آقا بدون پوتين به صف شده. و يا اسلحه ي كس ديگري را برداشته. و يا قلاب بند حمايل را به جاي فانسقه به كمر بسته. بيرون چادر هركس دنبال

پوتين خودش مي گردد. ولي همه پوتينها تقريبا شبيه يكديگرند. واقعا گيج كننده شده. مسئول گروهان هم دم گوش بچه ها شليك مي كند / البته گلوله ها مشقي است و هر بار بايد گلنگدن بكشد /. گوشها زنگ مي زند. نفسها در سينه حبس شده و هر كس تا حد امكان سعي كرده تمام وسايل را همراه خود بردارد. هنوز عده اي در چادرها دنبال وسايلشان هستند. آخرين انفجارها هم فضاي اردوگاه را خشمناكتر مي كنند. عده اي هم در ميان صف مشغول بستن بند پوتين و مرتب كردن تجهيزاتشان هستند.

هر گروهان در محل خودش به خط شده. فقط جملات بريده بريده ي مسئولان گروهان به گوش مي رسد.

« سريعتر... عجله كن... بيا توي صف... نظام بگير... چرت نزن... دستت رو از جيبت بيار بيرون... »

بوي باروت فضا را پر كرده و هنوز تاريكي حكمفرماست و ستارگان نظاره گر عمليات شبانه بسيجيان مخلص و بي ادعاي عاشق اند.

تنها دستور تكراري اين است:

[ صفحه 80]

« از كسي صدا درنيايد. مواظب باش... »

در شب سكوت، فقط سكوت. هر سه گروهان اين دستور را تكرار مي كنند. اين كارها فقط براي اين است كه آموزش دهند، كسي نبايد در شب صدا كند.

- اگر از زمين و سنگ صدا درآمد... نبايد شما صدايي كنيد. آرام و ساكت. مواظب باشيد اسلحه و تجهيزات سر و صدا نكنند.

- صدا مال چيه. كي حرف زد؟ چرا گوش نمي كني؟ توي عمليات اگر در شب صدا كني، دشمن با آتش جواب ميده. بايد خيلي آروم و بي سروصدا خودت را به دشمن برسوني...

صداي خشم از گلوي

مسئول مهربان گروهان، تن را مي لرزاند. نسيم نيمه شب هم بي تأثير نيست. پس از توضيحات مسئول گروهان چند نفر از نيروها كه ناقص و يا دير به خط شده اند از صف بيرون كشيده مي شوند و پس از چند « بشين و پاشو » به گروهان برمي گردند. سپس چند لحظه فرصت داده مي شود كه خيلي آرام و ساكت، آنهايي كه تجهيزاتشان ناقص است و يا چيزي جا گذاشته اند به چادر برگردند و زود به گروهان بيايند.

حالا حدود 100 نفر با كوچكترين سروصدا به سوي محل تجمع گردان پيش مي روند. هر سه گروهان در شكل گردان آماده اند. كلاه كاسكت بر سر بچه هاي خواب آلود سنگيني مي كند. صداي معاون گردان يك بار ديگر نيروها را به خودشان مي آورد.

- خيلي دير به خط شدين. با چند انفجار و شليك همه چيز از هم پاشيده شد. خودتون را گم كردين. اينطوري مي خوايد بيايين عمليات؟ نه فايده نداره. بايد آماده تر بشين. البته بعضي از برادرها خيلي خوب آماده شدن سريع حالت گرفتن.

- هنوز صدا مي ياد. چي؟ اون آخر... چرا صدا مي ياد؟

فرياد معاون گردان، واقعا خواب را از سر مي پراند. باز هم آموزش سكوت و نبودن سروصداي اضافي. مسئول گردان جلوي گردان مي آيد. در تاريكي شب

[ صفحه 81]

مي توان قد و هيكل او را به خوبي تشخيص داد. دستهايش را از پشت گرفته. نه با فرياد ولي با حالتي خاص: « از جلو نظام! »

نمي دانم چه شد كه چند تا از بچه ها اشتباه كردند و براساس عادت گفتند: « الله... »

واي. ناگهان مسئول گردان هم فرياد

زد. توي شب صدا نكن. فقط نظام بگير. نبايد چيزي بگويي چرا گوش نمي كني؟

« دوباره: از جلو نظام، خبردار! »

ديگر كسي حرف نزد.

سكوت، يكه سوار ميدان گردان شد. شايد تنها صدايي كه به گوش مي رسد، صداي تنفس رزمندگان باشد. حقيقت اين است كه محيط كمي وحشتناك شده. سكوتي توأم با دلهره حاكم است.

لحظه ها مي گذرند و مسئولان گردان در گوشه اي به دور يكديگر جمع شده و با يكديگر صحبت مي كنند. فكر مي كنم در مورد ادامه رزم شبانه گفتگو مي كنند.

دستور حركت داده مي شود؛ گردان به ستون دو در دو طرف جاده ي اردوگاه به راه مي افتد.

ستوني طويل و عظيم به حركت درمي آيد. صداي پا اجتناب ناپذير است، ولي دستورهاي لازم براي كم شدن آن هم داده مي شود. مسئولان گردان هم بين دو صف در رفت و آمدند و ستون نظامي را كنترل مي كنند.

ظلمت شب نمي تواند از عظمت خيل رزمندگان كم كند و سايه هاي اين رهروان پاك حرم حسيني خود عظمتي ديگر است. عشق و محبت پاسخگوي تمام پرسشهايي است كه اين جوانان را در اين موقع شب به رزم شبانه كشانده است. كسي نمي تواند حتي يك دليل مادي براي اين شب بيداري و رزم سنگين بياورد. اينها همه با خدايشان پيمان بسته اند. براي عمل به علمشان، سياهي شب را طي مي كنند. تكليف و وظيفه، خواب ناز را بر آنها حرام مي كند. اميد به پيروزي آنها را در اين دل شب به جلو مي برد. اين بيخوابي فتح و پيروزي را به

[ صفحه 82]

ارمغان خواهد آورد. او يك بسيجي است. او يك

رزمنده است. او سرباز امام خميني است. او از سلاله ي عاشورا است. همه جا براي او كربلاست. پس چه بهتر كه در سپاه اسلام رزم بياموزد و سپاه كفر را نابود سازد. هيچ كس بر ديگري برتري ندارد. همه رهرو هستند. در سياهي شب. به دنبال يكديگر. براي يك هدف مقدس. لحظه اي غفلت باعث اخلال نظم خواهد شد و حتي مي تواند شكست يك عمليات را به دنبال داشته باشد. وقتي ستون حركت مي كند بايد همراه ديگران و به اندازه ي آنها گام برداري. بدون سر و صدا. ساكت و آرام. نه يك قدم بيشتر و نه يك قدم كمتر. اگر يك قدم بيشتر برداري به نفر جلو برخورد مي كني و صدا توليد مي شود. اگر يك قدم كمتر برداري بين ستون فاصله بيشتر مي شود و ممكن است اين ستون منظم به دو نيم و سپس به چند تكه تقسيم شود و آنگاه است كه دشمن از اين تفرقه استفاده خواهد كرد و نيروها را قيچي مي كند. پس در اين دل شب بايد هم جسمت خوب حركت كند و هم روحت هوشيار باشد. چرت نزن، بيراهه فكر نكن. آماده انجام دستور باش.

راه طولاني است و براي اينكه ياد بگيري تا رسيدن دشمن بايد سكوت ادامه داشته باشد، چند كيلومتر راه مي روي. مي روي و سپس مي نشيني. دوباره مي روي و مي نشيني. گاهي اوقات هم به علت غفلت يك نيرو بين ستون فاصله مي افتد و بقيه ي افراد ستون مجبور مي شوند براي جبران آن فاصله بدوند. يعني يك نفر باعث صدمه و خستگي به ساير نيروها مي شود. يعني اگر تو فقط براي چند لحظه آهسته تر راه بروي، فاصله ات با نفر

جلويي از يك متر به چند متر مي رسد و عجله مي كني كه اين فاصله را پر كني. نفر بعدي بايد يك متر بيشتر از تو بدود. نفر سوم بايد دو متر بيشتر بدود و همين طور ادامه دارد تا انتهاي ستون. به عبارت ديگر نفرات آخر ستون كه معمولا گروهان سه و خصوصا دسته سوم آن گروهان است، تقريبا در حال دويدن هستند.

حالا تو هم مي دوي. به هر حال اشتباهي است كه پيش آمده و بايد جبران شود و نمي توان اين اشتباه را دامن زد، چون در اين حالت نظم و ترتيب از گردان

[ صفحه 83]

مي رود و هر ستون را بايد از گوشه اي پيدا كرد. زيرا به محض اينكه فاصله زياد شد، نفر جلويي را نمي بيني و وقتي مسير مشخص نباشد فقط كافي است يك سانتي متر كج شود آنگاه: « تا ثريا مي رود ديوار كج! » يعني اين اندك زاويه در دوردست تبديل به چند صد متر مي شود و پراكندگي باعث شكست خواهد شد.

گفتم، راه خسته كننده شده و وقتي فرماندهان در جلوي گردان خيلي آرام و فقط با اشاره ي دست دستور ايست مي دهند، تمام ستون بايد در زمان مناسب و در سر جاي خود بايستند، ولي گاهي اوقات خستگي و خواب توان بچه ها را كم مي كند و نيروها براساس تكرار فقط راه مي روند، در اينجاست كه وقتي نفر جلويي ايستاد، نفر عقبي كه بي دقت راه مي رود ناگهان به نفر جلويي برخورد مي كند و باعث خنده ي ديگران و توليد صدا مي شود.

لحظه هاي زيبايي است. چند كيلومتر راه آمده ايم. بارها با كاسكت خود به جلويي

زده ايم. خيلي از راه را دويده ايم. بارها بر روي پاها نشسته و منتظر فرمان حركت شده ايم. كم كم چشمانمان به تاريكي عادت كرده و مانند آن اوايل راه، وسعت ديدمان ضعيف و كوچك نيست. شايد براساس تجربه مي توانيم راه را تشخيص دهيم. حتي مي توانيم از راه رفتن افراد، آنها را بشناسيم و تشخيص دهيم اين فردي كه در وسط دو ستون در حركت است، مسئول گروهان دو و يا معاون گردان است. حالا همه چيز عادي شده. حركت ادامه دارد. تجهيزات و تسليحات ديگر سنگيني ندارند و بدن به حمل آنها عادت كرده، ولي گه گاه اسلحه را از اين دوش به آن دوش مي اندازيم و خستگي درمي كنيم. خيلي از گردان فاصله گرفته ايم.

ناگهان انفجاري همه چيز را از هم مي پاشد. انفجارها آن قدر شديد است كه خود مسئولان هم كمي دولا شده اند. نيروها براي يك لحظه مي نشينند و مي خواهند به گوشه اي پناه ببرند. اما فرياد فرماندهان بلند مي شود.

« نترسيد. حركت كنيد. برويد جلو! »

انفجار پشت انفجار. شليك پشت شليك. حالا موقع حفظ خونسردي است.

[ صفحه 84]

حالا بايد آموخته ها را به كار بست. چند لحظه مي گذرد. بچه ها در محل مناسبي كه فرماندهان مي گويند قرار مي گيرند.

از سمت راست دو دوشكا (تيربار سنگيني) بي امان شليك مي كنند. تيرهاي رسام و نوراني از بالاي سر بچه ها عبور مي كند، فكر مي كني تير به سوي تو مي آيد ولي در اصل از چند متري سرت عبور مي كند.

- حمله، برويد سمت دوشكا، الله اكبر!

- حركت كنيد، دوشكا رو خفه كنيد. الله اكبر...

چگونه بگويم؟ گويي سالهاست منتظر

اين فرمان بوده اند. همه مي دوند. به سوي دوشكا. زمين از زير پاي رزمندگان به سرعت عبور مي كند و غريو « الله اكبر » و « ياحسين » مو را بر بدن راست مي كند. تو هم يكي از همين رزمندگاني. مي دوي. با تمام قوا. اصلا به فكر افتادن و زخمي شدن و... نيستي. فرمان خفه كردن تيربار دشمن است، پس برو.

لحظه اي بعد سنگر تيربار از كار مي افتد و بچه ها خود را به تيربار مي رسانند. اما دشمني در كار نيست. اينها همه نمايش يك رزم است. اما نيروها به خوبي از عهده ي آن برآمدند. اگرچه جوان و نوجوان اند، ولي كارشان دقيق است. وقتي به بالاي تپه مي رسند، با چند دوست روبه رو مي شوند كه اداي عراقيهاي دون را درمي آورند و همين موجب خنده و مزاح مي شود. سپس گردان مجددا منظم مي شود.

[ صفحه 85]

سازندگي روح

شب از نيمه گذشته و زمان زيادي تا صبح باقي نمانده است معاون گردان در كنار گردان مي ايستد و به نيروها مي گويد:

« اگر كسي مي خواهد وضو بگيرد، مي تواند از آن منبع آب / با دست به منبع آب اشاره مي كند / استفاده كند و وضو بگيرد. پنج دقيقه فرصت داريد. »

اكثرا وضو مي گيرند. عده اي هم با آب قمقمه وضو مي سازند. حالا قريب به اتفاق نيروها با وضو هستند.

روحاني گردان از صف خارج مي شود. او هم رزمنده است.از لباس روحانيت، فقط عمامه پيامبر را بر سر دارد و لباس و شلوار خاكي رزم بر تن. به دنبال او يك نفر ديگر از ستون خارج مي شود و در جلوي بچه ها مي ايستند. حالا بچه ها بر

روي زمين نشسته و آماده گوش كردن هستند.

بعد از اين همه راهپيمايي و انجام عمليات رزمي، بايد روحها ساخته شود. بايد جانها آماده گردد. ديگر كسي خواب در سر ندارد. هيچ كس بيراهه فكر نمي كند. همه آماده ي گريه كردن. چون جهاد و رزم همراه با گريه و توسل است. سپاه اسلام نبايد از عاشورا جدا شود. لشكر حق بايد روضه ي سيلي خوردن فاطمه زهرا (س) را زمزمه كند. رزمندگان بايد اسارت زينب (س) را فراموش نكنند. ما

[ صفحه 86]

نبايد از مظلوميت علي (ع) جدا شويم. ما نبايد گوشه ي خرابه ي شام را از ياد ببريم. ما هر چه داريم از عاشورا داريم. گريه بر اهل بيت ثواب دارد. حركت زاست. روحبخش است. اراده را تقويت مي كند. ما بايد منتظر امام زمان خود باشيم.

ناگهان صداي حزين و غمناك مداح گردان جانها را آتش مي زند.

« السلام عليك يا أباعبدالله و علي الأرواح التي حلت بفنائك...

شب عاشورا، ابي عبدالله (ع) ياران خود را جمع كرده و از فردا براي آنها سخن مي گويد. به همه ي ياران اجازه مي دهد كه از تاريكي شب استفاده كنند و از معركه بگريزند...

اما يك دفعه يك آقازاده از جا بلند مي شود و مي گويد، عموجان، آيا فردا من هم شهيد مي شوم؟.. »

صداي گريه، دشت و بيابان را پر كرده است. هق هق گريه امان نمي دهد. بچه ها از خود بيخود شده اند. فضا، فضاي اشك و گريه است. لباس رزم بايد آغشته به اشك و خون شود. كربلا رفتن گريه مي خواهد. توسل مي خواهد. سر به خاك گذاشتن مي خواهد. بايد خود را شست.

با گريه و خون. زنگار دل بايد پاك شود. چشمها بايد پاك گردد. دلها رئوف شود. بر عزاي حسين بايد گريست. آخر كدام چشم است كه با شنيدن فاجعه عاشورا، خون گريه نكند. اگر گريه ات نمي گيرد مشكل داري. هنوز آماده نيستي. بايد آماده شوي. خود را به گريه بزن. تباكي كن. خداوند، گريه كننده بر حسينش را دوست دارد. فاطمه خشنود مي شود.

/ ادامه روضه / « أحلي من العسل... يعني مرگ در نزد من شيرينتر از عسل است. »

پس تو هم فردا شهيد مي شوي، عزيز برادرم.

شهادت شوق مي خواهد. شهادت كشتن و كشته شدن نيست. شهادت زندگي جاويد است. قضا نيست. ابديت است. تو هم بايد آماده جانبازي و

[ صفحه 87]

شهادت شوي. تو نيز بايد پذيراي مرگ باعزت گردي. دشمن در اين خانه بيايد و ما زنده باشيم؟ امام ناراحت باشد و ما راه برويم؟ هرگز، هرگز. دستور، جهاد است تا رفع فتنه از عالم. پس يا حسين!

حدود 10 دقيقه مداحي طول مي كشد ولي هنوز بچه ها گريه مي كنند و از خود بي خود شده اند. ديگر لازم نيست سكوت را رعايت كني. چون دشمن از صداي گريه ما مي ترسد. لرزه بر اندامش مي افتد. پس هر قدر مي خواهي ناله كن. گريه كن. مظلوميت امام حسين (ع) را به ياد بياور و اشك بريز. عده اي نيز آرام و بي سروصدا فقط اشك مي ريزند. شانه هايشان مي لرزد. و سينه هاشان پر از درد است.

روحاني گردان با آن عمامه سفيد و مقدسش مي ايستد. پس از ياد و نام خدا چنين مي گويد:

« من توضيحي خدمت برادران بزرگوار

بدهم. شما مي توانيد در حالتهاي اضطراري نمازهاي مستحبي خصوصا نماز شب بخوانيد. مثلا در همين راهپيمايي و رزم شبانه مي توانيد تمام يازده ركعت را بخوانيد. لازم نيست يك جا بايستيد و شرايط نماز واجب را داشته باشيد. همين مقدار كه وضو گرفته ايد، كافي است. پس در همان حال كه راه مي رويد، نيت نماز كنيد و با اشاره و يا كمي حركت سر، ركوع و سجود را انجام دهيد. چهار نماز دو ركعتي. دو ركعت نماز شفع. يك ركعت نماز وتر. در قنوت هم ما را دعا كنيد.

اينطوري از فرصت هم خوب استفاده شده و ضمن اينكه به طرف اردوگاه و مقر گردان بازمي گرديد مي توانيد نماز شب بخوانيد. چون فكر مي كنم وقتي به گردان برسيم اول وقت نماز صبح است.

پس ان شاءالله نيت كنيم و براي رضاي خداوند تبارك و تعالي نماز شبمان را بخوانيم. والسلام »

دستور حركت صادر مي شود. دوباره به ستون دو راه مي افتيم. با رعايت تمام مقررات رزم شبانه. يعني آرام و ساكت و هوشيار و مراقب.

[ صفحه 88]

نماز شب شروع مي شود. هشت ركعت، يعني چهار نماز دو ركعتي. يك نماز دو ركعتي به نام شفع و يك نماز يك ركعتي به نام وتر.

همه مشغول راز و نيازند. هر كس به قدر استطاعت سعي مي كند ضمن حفظ نظم ستون، نماز شب را هم بخواند. صحنه زيبايي است. رزم و نياز شالوده ي يك بسيجي را تشكيل مي دهد. در مقابل دشمن مثل حديد و آهن و در مقابل خدا نرم و خاضع. صداي گريه را هم مي توان شنيد.

پس از مدتي

تقريبا همه دست چپ را به قنوت برده و با دست راست به شمارش « أستغفرالله ربي و أتوب اليه » مي پردازند. زيباست. عرفاني است. حتما ملائك را به نظاره مي خوانند. ملائك از سؤال علت آفرينش پشيمان شده اند. فقط كافي است به همين انسان نگاه كنند و عظمت روح او را دريابند.

حالا بهتر است چهل مؤمن را دعا كرد. چه كسي بهتر از امام و كارگزاران نظام جمهوري اسلامي ايران؟ چه كسي مستحق تر از پدر و مادر و خواهر و برادر و دوستان و استادان و... سپس « الهي العفو، العفو، العفو. »

به طور حتم اين نماز مستحبي با اين شكل و در اين مكان بسيار مقبول تر از نماز عافيت طلباني است كه با دلايل واهي و شيطاني از حضور در جبهه سرباز زده اند و خود را فريب داده اند. آنهايي كه تمام مستحبات اين نماز را در گوشه خانه هاي گرم و راحت به جا مي آورند. و ادعاي دينداري مي كنند، آنهايي كه در دين خود مغرورند و تهجد و شب زنده داري خود را باارزشتر از هر كار ديگري مي دانند. كدام نماز شب با فضيلت تر از نماز شبي است كه تمام شب را براي رضاي خدا و براي ياري دين خدا نخوابيده باشي و با جسمي خسته. خود را موظف به اداي نماز شب كني؟ چه كسي مي تواند خود را عزيزتر از رزمندگاني بداند كه دهها كيلومتر در شب راه مي پيمايند و خود را آماده ي نبرد با دشمن بعثي مي كنند؟

واقعا بچه ها خسته شده اند و حدود چهار ساعت راهپيمايي، رمقي باقي نگذاشته. از دور نور ضعيفي ديده مي شود. اين نور از چادر تبليغات

مي آيد.

[ صفحه 89]

حتما يكي از پيرمردهاي گردان رفته و ضبط صوت را روشن كرده و نوار مناجات مسجد كوفه علي (ع) را كه توسط برادر نورايي خوانده شده پشت بلندگو گذاشته. نور چند چراغ ديگر هم چشم مي خورد. اما نمي دانم چه شده كه هر چه جلوتر مي روي، نمي رسي. معاون گردان وسط ستون مي آيد و با بچه ها شوخي مي كند. مسئولان ديگر هم مزه مي اندازند. مي خواهند روحيه بدهند.

- بابا انگار يكي فانوس رو برداشته و اون طرفي مي ره... / خنده /

- آقا گردان داره فرار مي كند.../ خنده /

[ صفحه 90]

پايان آموزش، استراحت

ديگر آن مقررات خشك نظامي نيست و تقريبا آموزش پايان يافته. ديگر جايي براي سختگيري باقي نمانده. واقعا خسته شده ايم. بچه ها با يكديگر صحبت مي كنند، مي گويند و مي خندند.

- بچه ها فردا صبحگاه نداريم. تخت مي خوابيم.

- نه بابا تخت نداريم، رو زمين بايد بخوابيم.../ خنده /.

روحيه ها خوب است. اما گويي نوري كه از گردان ديده مي شود در حال فاصله گرفتن از ماست. اين خطاي ديد در تخمين مسافت است.

- آقا ما مي مانيم بريد گردان را بياورين اينجا.../ خنده /.

به هر حال انتظار به پايان مي رسد. صداي مناجات مي آيد. چقدر زيبا و دلنشين است. « مولاي يا مولا، أنت القوي و أنا الضعيف... » تو قوي هستي و من ضعيف و آيا جز اين است كه قوي بايد بر ضعيف رحم كند.

به محوطه گردان مي رسيم. گردان در نه ستون به خط مي شود. مسئول گردان به كنار گردان مي آيد و فرمان مي دهد.

-

از جلو نظام. / ديگر كسي حرف نمي زند، صدا از هيچ كس بلند نمي شود. /

- خبردار.

[ صفحه 91]

- برادران خارج از دستور رزم شبانه مي خوام پاسخ « از جلو نظام » را چنان بدين كه بقيه گردانها هم براي نماز بيدار بشن.

- از جلو نظام.

- الله.

- خبردار.

- يا حسين.

چندبار اين كار تكرار مي شود. بچه ها براي نشان دادن روحيه ي خود به فرمانده گردان. بلندتر فرياد مي زنند.

بعد همه رو به قبله سوره ي « والعصر » مي خوانند.

« والعصر، ان الانسان لفي خسر... »

سپس مسئولان گروهان، گروهان خود را از جمع گردان جدا مي كنند. توضيح داده مي شود كه برادران نماز صبح را بخوانند و بخوابند، چون صبحگاه نداريم.

راستش همه خوشحال مي شوند. نفس عميقي مي كشند و احساس آرامش مي كنند. خوب واقعا خسته شده اند.

بعد از تلاوت قرآن، نماز جماعت صبح نيز با شكوه هميشگي برگزار مي شود. البته نسبت به روزهاي قبل تعداد كمتري هم زيارت عاشورا را خيلي سريع مي خوانند و براي خواب به چادرهايشان مي روند.

اگر چه اردوگاه در شب پرهيجان و پرسروصدا بود ولي آرامش خود را به صبح بخشيده و محوطه ي گردان آرام و ساكت است. هوا در حال روشن شدن است. همه خواب هستند. فكر مي كنم مسئولان گردان هم از خستگي خوابيده باشند. فقط يكي دو نفر از پيرمردهاي تداركات در محوطه گردان بيدارند و به اين طرف و آن طرف مي روند.

داخل هر چادر كه مي شوي با تعدادي جسم خسته روبه رو مي شوي كه بي نظم و ترتيب

در گوشه اي به خوابي خوش فرورفته اند. باز هم زيباست. باز هم تحسين برانگيز است. پيشاني يكايك آنها را بايد بوسيد كه چنين در راه خدا

[ صفحه 92]

مشقت و سختي مي كشند. تشريفات در اينجا معنا ندارد. هر كس مي داند بايد كجا بخوابد. عده اي مانند دوران كودكي خود پنجه هايشان را به زير صورت گذاشته و به پهلو خوابيده اند. عده اي ديگر ساعد دست را بر روي پيشاني نهاده و دست ديگر را بر روي سينه. عده اي هم مينياتوري. پاهايشان يك طرف و دستهايشان طرف ديگر. بعضيها هم چفيه را روي صورت انداخته تا نور كمتري به چشمانشان برسد. نسيم صبحگاهي نوازشگر چهره ي خسته رزمندگان مؤدبي است كه تمام شب را در راه خدا كوشش كرده و اينك استراحت مي كنند.

ساعت حدود نه صبح است و كم كم بچه ها از خواب بيدار مي شوند و براي شستن سر و صورت به كنار منبع آب مي آيند. تانكر آب هم از راه مي رسد و با صداي ديزل خود، اردوگاه را بيدار مي كند. لحظه اي بعد گردان، حيات مي يابد و كارهاي روزمره شروع مي شود. صبحانه خوردن هم لذتي دارد. آن هم پس از كار و خستگي و يك خواب مفصل. عده اي كنار منبع آب مشغول ظرف شستن هستند. عده اي ديگر مشغول تميز كردن چادر و محوطه گردان و بعضي ها هم با وسايل و اسلحه هايشان ور مي روند.

اما نبايد از آن دسته از رزمندگان هم غافل شد كه از فرصت استفاده كرده و به خواندن قرآن و يا كتاب مشغول اند. بعضي از آنها حتي كتابهاي درسي مي خوانند. آنها حاضر نيستند حتي از درس و مدرسه عقب بمانند تا

نكند خداي نكرده مورد سرزنش دوست و دشمن قرار گيرند. به هر حال فرصت هست و بايد كمي جديت به خرج داد و از طريق مجتمع رزمندگان، عقب ماندگي تحصيلي را جبران كرد. به همين شكل است كه گاهي ديده مي شود، يك نفر كه مثلا رياضي اش قوي است بين چند نفر از دوستانش قرار مي گيرد و مشغول تدريس آن درس مي شود و ديگران ياد مي گيرند.

عده اي هم قرآن را جزء به جزء مي خوانند و در پي ختم قرآن كريم اند. بعدازظهر هم كلاس عقيدتي است و روحاني گردان نهج البلاغه مي گويد.

عده اي هم سر در جيب تفكر فروبرده و در گوشه اي نشسته و فكر مي كنند و يا به دوردست نگاه مي كنند.

[ صفحه 93]

حسينيه، حسين و عزاداري

كمتر روزي است كه اتفاق خاصي در گردان نيفتد. البته اين اتفاق نبايد هميشه غيرطبيعي باشد، بلكه منظور اين است كه هر روز گردان مثل يكديگر نيست و هر روز برنامه اي جديد براي نيروهاي گردان پيش مي آيد.

يكي از اين رويدادهاي جالب، همراهي و همكاري نيروهاي گردان براي ساخت امكانات و وسايل براي گردان است. مثل ساخت حسينيه و محوطه ي صبحگاه و جمع آوري زباله ها و...

از روزي كه گردان به اردوگاه منتقل شده، مسئولان و نيروها در فكر ساخت يك حسينيه هستند. تا به حال چند طرح مختلف به تبليغات ارائه شده ولي هنوز نمازها و مراسم بر روي مقداري موكت در وسط محوطه انجام مي شود و شكل يك محل مناسب را به خود نگرفته. خصوصا هنگامي كه باد مي وزد كار مشكل مي شود. همچنين شبها، نماز شب خوانها بيشتر دوست دارند در محل مسقف و پوشيده و

محدودي نماز بخوانند.

خلاصه، امروز تصميم گرفته شد و قرار شد با كمترين هزينه، حسينيه ساخته شود. هر دو خودرو گردان به شهر رفته و با تعداد زيادي چوب و الوار بازگشته اند. چوبها توسط نيروهاي مشتاق خالي شد. همه ي آنها يك اندازه نيستند.

[ صفحه 94]

مسئول دسته ي دو، هماهنگ كننده ي جريان است. گويي تمام طرح و نقشه مربوط به خود اوست. شايد حدود نصف نيروهاي گردان منتظر دستور هستند. بيلها در زمين فرو مي رود و در اندك زماني محوطه ي زيرين حسينيه صاف و هموار مي شود. سپس بر روي خاك زير و رو شده آب مي پاشند و روي آن فشار مي آورند تا سفت و محكم شود.

حالا نوبت پايه ها و خركهاي اين بناي ابتدايي است. چند چاله و گودال در اطراف محوطه ي موردنظر حفر مي شود و تعدادي از چوبها به موازات يكديگر در زمين كاشته مي شود. در وسط محوطه هم يك رديف چوبهايي كار گذاشته مي شود كه نسبت به چوبهاي اطراف كمي بلندتر هستند. چند نفر هم روي اين ستونهاي چوبي رفته و تيركهاي افقي را كنار يكديگر مي چينند و انسان را به ياد فيلم « محمد رسول الله » مي اندازد. آنگاه كه رسول الله (ص) تصميم گرفت مسجد قبا را با حداقل امكانات در مدينه بنا كند تا پايگاه سياسي و نظامي و علمي و ديني شود. اينجا هم مقداري چوب و ميخ در حال شكل دهي به حسينيه ي گردان است تا پس از اين شاهد راز و نيازهاي خالصانه ي رزمندگان اسلام باشد. تعاون و همكاري در حد اعلا وجود دارد. يك نفر مي گويد و ديگران هم عمل مي كنند.

گاهي اوقات نيز بچه ها چيزي به ذهنشان مي رسد و مطرح مي كنند.

چند ساعت بعد اسكلت حسينيه برپا شده و چوبهاي تراشيده شده و سفيد، آماده پوشيدن لباس و تنپوش مي شوند. كمي آنطرفتر چند نفر مشغول دوختن زيرانداز چادرها به يكديگرند. زيرانداز چادرها صاف و بزرگ است و مي توان هر چند تا از آنها را به وسيله ي سوراخها و حلقه هايي كه در اطراف آنها تعبيه شده به يكديگر وصل كرد و يك چادر بزرگ و دلخواه به وجود آورد.

حالا نوبت انداختن اين چادر بزرگ بر روي اين اسكلت چوبي است. تمام تلاشها به كار گرفته مي شود و بيلها به زير چادر مي رود و چادر كم كم جلو مي رود تا آنكه تمام سقف و اطراف حسينيه را مي پوشاند. يعني چادر از بالا بر روي سقف قرار گرفته و به اطراف نيز آويزان شده. حالا محوطه ي مسقفي به وجود آمده

[ صفحه 95]

و مي توان به اين فضاي 400 متري گفت حسينيه.

بچه ها خيلي زحمت كشيده اند و عرق از سر و روي آنها سرازير است ولي وقتي مي بينند كه حسينيه حاضر شده، خستگي از تنشان خارج مي شود. كمي دورتر مي روند و با لبخند به آن نگاه مي كنند اما گويي تازه اول كار است. چادرها بايد از بيرون محكم شود كه وقتي باد مي آيد تكان نخورد. پس طناب و سنگ به كار گرفته مي شود و چادرها را محكم به زمين مي بندند. وارد حسينيه ي تازه تأسيس مي شوي. خنك و تازه است. فكر مي كني كوچك است ولي وقتي در آن قدم بزني و در ذهن خود صفوف نماز را ترسيم كني، مي بيني براي 400

نفر كافي است.

يك رديف جعبه ي مهمات جلوي در ورودي چيده مي شود تا كسي با پوتين و كفش وارد نشود. و نظافت آن مثل مساجد و حسينيه هاي شهرها پاك و مطهر باقي بماند. داخل حسينيه هم با چند موكت و پتو فرش مي شود.

حالا نوبت محراب و منبر است. سمبل تقدس. نشانه بحث و وعظ. گودالي به اندازه ي محراب كنده مي شود و با يك پتوي سياه اطراف آن را مي پوشانند تا از ريزش خاك جلوگيري كند.

چند جعبه مهمات را به صورت پله اي روي يكديگر سوار مي كنند و با ميخ و تخته آن را محكم مي كنند. آن را نيز با يك پتوي سياه و ساده مي پوشانند و در گوشه اي از حسينيه قرار مي دهند. نمي دانم عود از كجا آمد. ناگهان بود عود و اسپند و صداي صلوات مطهركننده ي حسينيه شده و انسان خود به خود احساس مي كند بايد با وضو در اينجا بايستد.

برق شادي و خوشحالي در چشمان بچه ها برق مي زند و خشنود از ساخت حسينيه گردان مي شوند تا سريع براي نماز ظهر حاضر شوند. چادر تبليغات هم راهي براي ورود به حسينيه باز مي كند و خيلي زود بوق و بلندگوها وصل مي شود و صداي مؤذن، از داخل حسينيه همه را به نماز مي خواند.

چقدر زيباست، مسجدي كه با كمترين امكانات و با دست و بازوي تواناي

[ صفحه 96]

رزمندگاني ساخته شود كه مي خواهند براي احياي همين مساجد با دشمن خود پيكار كنند. چقدر مقدس است نمازي كه از آب وضو و عرق حاصل از خستگي مربوط به ساخت اين حسينيه خوانده مي شود.

اكثر

گردانها داراي حسينيه اند و علاوه بر اقامه ي نماز جماعت و مراسم عزاداري، از آن به عنوان محل گردهمايي نيز استفاده مي كنند. هر گرداني با توجه به امكاناتش حسينيه اش را ساخته. يكي كوچك و يكي بزرگ. يكي با چوب و ديگري با بلوك سيماني و تعدادي نيز با چادرهاي پيوسته. اما آنچه كه در همه ي آنها ديده مي شود، صفا و سادگي است. اين حسينيه ها بهترين شاهد براي خلوص و پاكي رزمندگان است. هيچ يك از آنها سكوت و خلوتي را نمي بينند. نماز بالاترين فريادست. نماز شب بهترين راه براي سلوك الي الله است. سينه زني و عزاداري تجلي تولي و تبري است. گريه هاي شبانه عشق مي آورد. تلاوت قرآن قلب را در دين خدا ثابت و استوار مي كند. هيچ گرداني بدون حسينيه نيست. اگر چنين باشد جهاد در راه عقيده از بين مي رود. اينجا همه در راه اعتقادهاي عميق مذهبي سلاح به دست گرفته اند. اينجا كسي تك بعدي نيست. اينجا كسي فقط ملي گرا نيست. ما كماندوهاي بي ايمان نيستيم. ما مسلمانان رزمنده ايم. حسينيه يعني نماز يعني نياز، يعني گريه، اشك، اطاعت، اسارت، شهادت، رفتن به ميدان و ديگر برنگشتن، حسينيه يعني سقايي تشنگان، يعني شاهد آتش سوزي خيمه ها، يعني ني، يعني تلاوت قرآن. حسينيه يعني قيام، يعني نواي غربت، يعني فداي خدا شدن، حسينيه يعني يا خدا، يا علي، يا حسين، يا زهرا، يا زينب، يا عباس، يا مهدي. حسينيه يعني تن بي سر، سر بي تن. حسينيه يعني پوتين، لباس رزم، كوله پشتي، فانسقه، بند حمايل، نارنجك، فشنگ و انفجار، حسينيه يعني رزم شبانه، سكوت در شب، ستون نظامي، حركت، رفتن و حمله.

هيچ رزمنده اي نيست كه حسينيه را نشناسد. هيچ

مسلماني نبايد از حسينيه دور باشد. هر كس از حسينيه جداست، مسلمان نيست. حسينيه مأمن مردان خداست. هيچ مردي نيست كه حسينيه را نديده باشد. اصلا كسي كه با حسينيه

[ صفحه 97]

بيگانه است، مرد نيست. بايد مردانه زيست پس بهتر است با حسينيه زندگي كرد. بايد حسينيه را ساخت و در آن زندگي كرد و براي آن مرد.

حسينيه محل شروع جهاد و ايمان است. حسينيه اي يعني انسان مسلمان، مسلمان بهشتي. پس اي حسينيه تو شاهد باش كه اين مردان، براي تو آمده اند و براي تو مي روند و براي تو مي جنگند. حسينيه! چهره ي اين جوانان را خوب به خاطر بسپار و تو شاهد باش كه اينها آمده اند و مي روند و تنها خاطره اي از آنها باقي خواهد ماند.

هر گردان بايد حسينيه اي داشته باشد. پس چه فرق مي كند كه اين محل از چه ساخته شده باشد. مهم اين است كه همه ي آنها رو به قبله اند و مردان خدا را در آغوش مي گيرند. حسينيه روح نبرد است.

[ صفحه 98]

ياد شهيدان

در اين كره ي خاكي هر مكاني در طول شبانه روز داراي حالت خاصي است. يعني مناطقي داراي صبحي روشن و زيبايند. مناطقي ديگر در هنگام روز و در بلنداي آفتاب جلوه اي خاص دارند. مناطقي نيز شب در آنها از روز زيباتر است. مثلا طلوع زيباست، زيرا اميد در آن شروع مي شود. ظهر تماشايي است زيرا هيچ نقطه تاريكي باقي نمي ماند. شب تحسين برانگيز است زيرا پديده هاي آفرينش با انسان سخن مي گويند. اما غروب، چيز ديگري است.

در غروب و جنوب ايران و در جبهه هاي نبرد،

غروب با انسان حرف مي زند. اين سرزمين هنگام مغرب، آدمي را به مدينه و كوفه مي برد.

اردوگاه قبل از فرورفتن در سياهي شب در يك نور نارنجي و قرمز شستشو مي يابد. آفتاب آخرين ذرات نوراني خود را از لابلاي دشت و چادرها برمي چيند. سايه ها از بين مي رود. دل سنگين مي شود. چشمها به افول خورشيد دوخته مي شود. گويي خورشيد با اكراه زمين را ترك مي كند و به پشت كوهها مي رود. اما چاره اي نيست. او مي تواند براي دقايقي چند آخرين نمايش نور را اجرا كند و زيبايي خود را در تمام افق مجسم سازد. به هر حال غروب است و خورشيد مي رود. اردوگاه سنگين شده. كمتر كار نظامي صورت مي گيرد. بهترين

[ صفحه 99]

زمان براي نجوا و زمزمه با آسمان فرارسيده. در هر گوشه اي مي توان رزمنده اي را يافت كه بر روي زمين نشسته و با غروب سخن مي گويد.

ياد شهيدان بهترين بهانه براي گريه است. جا ماندن از شهيدان بهترين زمان براي شيون است. آنان كه رفتند و آنان كه خواهند رفت. دنيا چيست؟ ما براي چه آمده ايم؟ چه بايد بكنيم؟ خود را در اوج آسمان مي يابي و تمام سنگيني دلت خالي مي شود. سبك مي شوي. ناله اي و سپس نفسي بلند. زانوهايت را در بغل مي گيري و خود را از پهلو مي جنباني. رزمنده اي كه از جلويت عبور مي كند، آيينه اي است از تو. تو هم رزمنده اي. تو هم آمده اي. تو هم هستي. پس آماده شو. براي رفتن. براي شدن. براي لقاء الله. براي ايمان. براي فناء في الله. براي صعود الي الله. براي روزي خوردن نزد خدا. تو در اين غروب تصميم

بگير. اگر ماندي، بايد زينب گونه عمل كني. از ظلم نترسي. خطبه ي حريت بر زبان داشته باشي و براي حكومت حق حركت كني.

عجب غروب عرفاني است. گويي در كلاس درس نشسته اي. چيزي در تو حلول كرده و با تو سخن مي گويد. نمي ترسي. تصميم مي گيري. دعا مي كني و براي رسيدن به آرزوهايت دست به آسمان بلند مي كني.

صحنه هاي زيبايي خلق شده. كم كم آسمان تاريك مي شود و چله نشينان سنگر عشق در تاريكي محو مي شوند. صداي تلاوت قرآن، فراخوان نماز جماعت مغرب و عشاء است و بايد غروب را به حال خود واگذاشت و آفريننده ي غروب را دريافت.

آستينها بالا. آب از بالا به پايين. از رستنگاه مو. تا انتهاي چانه. از طرفين به اندازه ي فاصله ي انگشت كوچك تا شست. باز هم از بالا به پايين. از پشت آرنج تا نوك انگشتان. مسح سر و سپس مسح دو پا.

حالا آماده اي. محل نماز نيز حسينيه. لباس هم حلال و پاك و مطهر و زيبا. لباس رزم. همه يكرنگ و بي آلايش. رو به خدا. پشت سر امام جماعت الله اكبر..

ركعت اول، ركعت دوم، ركعت سوم: السلام عليكم و رحمة الله و بركاته.

[ صفحه 100]

تسبيحات حضرت زهرا (س). صلوات بر رسول خدا و آل مطهرش. تعقيبات نماز.

دلها پر است. پر از غم و غصه و هجران. غم جدايي. اشتياق وصل، چشمها را گريان مي كند.

سر را به سجده مي گذاري، « الهي قلبي محجوب و عقلي معيوب و هوائي غالب و نفسي مقلوب... صداي كشيده و حزين آن برادر، مخفيگاهي براي قطره هاي اشك باقي نمي گذارد و

بي اختيار سر به سجده مي نهي و بدون هيچ گونه شائبه اي گريه مي كني. نترس، گريه كن. خجالت نكش، گريه كن. براي خودت گريه كن. براي غريبي حسين گريه كن. براي مظلوميت مسلمين گريه كن، براي پاك شدن گناهان گريه كن. با خدا حرف بزن. به او بگو چگونه اي، چه كرده اي، كجا بوده اي... شوخي ندارد. خدا از رگ گردن به ما نزديك تر است. پس چرا توبه نمي كني. توبه اي نصوح. همين طور كه سر به سجده داري با خداي خود آشتي كن و از غفلت و دوري از او معذرت بخواه. او خوب خدايي است ولي تو غافلي. گاه مغرور مي شوي. خداي نكرده به رزمنده بودن خود مغرور نشوي. اگر خدا نخواهد، مي روي و ديگر برنمي گردي. هر چه خدا خواست همان مي شود. تو هيچ نيستي. هر چه هست خداست. خدا خواسته كه لباس رزم پوشيده اي و در ميان خوبان امتش زندگي مي كني. اگر توفيق مولي نبود تو نيز مرد نمي شدي و اردوگاه و حسينيه و ميدان رزم را حتي نمي ديدي چه برسد به اينكه درك كني. پس گريه كن. بدان كه خيلي كوچكي. در اين دنياي بزرگ تو كوچكي.

كوچك در مقابل همين سرزمين، بعد ايران، سپس قاره ي آسيا، آنگاه در مقابل زمين. تو كوچكي در مقابل سيارات و ستارگان، در مقابل تمام آفرينش پروردگار. تو بسيار ريز و ناچيزي. حالا در مقابل خدايي قرار گرفته اي كه در توصيف نيايد و بزرگتر از آن است كه وصف شود. پس خوب گريه كن و بدان كه به همين زمين خاكي فرو خواهي رفت و تنها خداوند تبارك و تعالي مي تواند تو را كمك كند.

[ صفحه 101]

دعا تمام مي شود. چهره ها با اشك شستشو يافته. برافروخته و سرخ شده. روحاني گردان بلند مي شود و در مقابل صفوف نماز مي ايستد و لب به سخن مي گشايد.

پس از حمد و ستايش خداوند تبارك و تعالي بر محمد و آلش درود مي فرستد و حديثي از حضرت امام صادق (ع) مي خواند و چند كلمه نيز پيرامون آن سخن مي گويد.

بعضي از بچه ها مشغول ذكر خدا مي شوند و عده اي هم در گوشه و كنار نماز مستحبي مي خوانند. در انتهاي حسينيه نيز رفت و آمد ادامه دارد و پيرمردي باصفا مشغول جفت كردن كفشها و پوتينهاي رزمندگان است. چند چراغ محدود، محوطه ي حسينيه را روشن كرده و در پرتو آن عده اي قرآن مي خوانند. نماز دوم پس از اذان مؤذن شروع و پس از پايان نماز نيز دعاي فرج امام زمان (عج) خوانده مي شود. از حسينيه كه خارج مي شوي همه جا تاريك است و تنها چادرهايي را مشاهده مي كني كه در كورسوي يك يا دو چراغ فانوس كمي روشن شده. اما تاريكي غالب است. اول با احتياط گام برمي داري، زماني نمي گذرد كه چشمانت به تاريكي عادت مي كند و تمام اطراف را خوب تشخيص مي دهي. خانه ي تو چادر توست. به سوي چادر مي روي به همراه رزمنده اي ديگر.

شام هم مختصر و اندك. خوراك لوبيا و يا به قول بچه هاي جبهه « رويداد هفته! »

اينجا شب نشيني و گپ و گعده معنا ندارد. حرفهاي بيهوده بازاري ندارد. غيبت و تهمت و دروغ ممنوع است و هر كس خطايي كند، ديگران صلوات مي فرستند. اگر اشتباهي و يا از روي فراموشي غيبت كني، ناگهان در هياهوي يك صلوات

مردانه، به خود مي آيي و متوجه خطاي خود مي شوي. پس مواظب باش. اگر مي خواهي خجالت زده نشوي، اشتباه نكن.

حرفها بايد كوتاه و مفيد باشد. اگر چه گاهي اوقات دوستاني پيدا مي شوند كه قداست جبهه را خدشه دار مي كنند ولي تو نيز بايد ناهي از منكر و آمر به

[ صفحه 102]

معروف شوي.

رزمندگان زود مي خوابند تا براي رزم شبانه احتمالي آماده باشند. البته نماز شب كه جاي خود دارد. در آخرين لحظه ها، تجديد وضو مي كنند و سوره ي « واقعه » به صورت دسته جمعي تلاوت مي شود. مقررات نظامي نبايد ناديده گرفته شود و در زمان مناسب خواب همه را فرامي گيرد. خواب نيز ضروري است و هر رزمنده اي به آن نياز دارد.

صداي نوحه برادر آهنگران واقعا روحنواز و باعث تقويت روحيه است. گروهان در مقابل جايگاه به خط شده و آماده يك راهپيمايي بلندمدت است. اين نيز جزو رزمها و آموزشهاي نظامي است و هر رزمنده بايد آماده باشد تا بتواند چند ساعت راه برود و استقامت كند و در تمام طول مدت پيمودن راه، اطاعت از فرماندهي را از ياد نبرد. پس بايد تمرين كرد. بايد راه رفت و استقامت نمود.

همه تجهيزات كافي برداشته اند و اسلحه را به دوش انداخته اند. پس از اينكه مسئول گروهان توضيحات لازم را داد، راه مي افتيم. در يك ستون بلند و طويل. پشت سر يكديگر. اول صبح است. گامها استوار و محكم. مسئول گروهان و معاونش در كنار ستون راه مي روند و هر از چند گاهي مي ايستند و به سر و ته ستون نگاه مي كنند. شايد حدود دو ساعت است كه

راه آمده ايم. كمي خسته شده ايم و گاهي پشت سر را نگاه مي كنيم. ديگر از اردوگاه خبري نيست. خيلي از اردوگاه فاصله گرفته ايم و هر لحظه اين فاصله بيشتر مي شود. آب قمقمه ها خوردن دارد اما به اندازه ي ضرورت، زيرا در ادامه ي راه به آن نياز داريم.

راهپيمايي يكي از مهمترين اصول عمليات نظامي است و ما در انقلاب خوب با آن آشنا شده ايم. آنگاه كه از ميدان امام حسين تا ميدان آزادي راهپيمايي مي كرديم و شعار مرگ بر شاه سر مي داديم. حالا هم بايد همان راهپيمايي را ادامه دهيم تا به مقصد برسيم. اين راه بسيار طولاني است و بايد از قدس هم

[ صفحه 103]

بگذريم و به آن سوي زمين برويم. راه برويم و استقامت كنيم. راه برويم و شعار بدهيم. حركت كنيم و مشتهايمان گره كرده باشد. پا بر زمين بكوبيم و رجز بخوانيم. اين راهي است كه پيشينيان هم آن را پيموده اند و حالا ما با برطرف كردن تمام نقصها بايد تا آخر آن را برويم. توقف جايز نيست، ولي مي توان چند لحظه اي استراحت كرد، آن هم براي اينكه آنهايي كه عقب مانده اند به ما برسند و دمي بياساييم. ولي اينجا توقفگاه اصلي نيست. بايد رفت؛ هدف جلوتر است. بالاتر است. حركت زندگي است و سكون مرگ. امام گفت برو، رفتيم. فرمانده مي گويد برو، مي رويم. گويي مي خواهند ما را از حركت بازدارند. حتي گاهي اوقات نزديكترين همراهان در رفتن اخلال مي كنند. كفشها و پوتينها بهانه مي گيرند. زمين ناهموار سنگ مي اندازد. سردي و گرمي هوا هم بي تأثير نيست. عجيب است پاها هم كوتاهي مي كنند. ولي بايد رفت. راه

نيز بي خطر نيست. بعضي بهانه ها را بايد ناديده گرفت. خوش خط و خال اند. انسان وسوسه مي شود.

اگر در راهپيمايي خستگي نبود، همه مي آمدند. اگر حمل تجهيزات و سلاح و پوتين سنگين و تحمل خستگي و كوفتگي آسان بود، همه رزمنده مي شدند. پس بايد طاقت آورد. برو؛ ذكر هم بگو. اياك نستعين. خدا را بخوان.

شايد بهتر است بگويم كه ديگر، ستون آن ستوني نيست كه در ابتدا از اردوگاه راه افتاديم. فاصله ها زياد شده. پشت پيراهنها عرق كرده و سفيدك زده. كمتر پايي به طور كامل از روي زمين بلند مي شود بيشتر بر روي زمين كشيده مي شود. بيش از شش ساعت است كه راه مي رويم. از ميان دشتها و تپه ها و چند نهر آب هم گذشته ايم. اكثر قمقمه ها خالي شده. روز از نيمه گذشته و خورشيد بر روي شانه ي چپمان قرار گرفته. چند نفر نق مي زنند.

- بسه ديگه، كجا مي ريم؟

- ما كه كماندو نيستيم!

- كاشكي مي رفتيم تو گروهانهاي ديگه. اونها كمتر از اين كارها مي كنن.

[ صفحه 104]

مسئول گروهان تمام حرفها را مي شنود ولي فقط در چشمان افراد خيره مي شود. جذبه ي نظامي اش كم نيست. اما نمي خواهد خشونت به خرج دهد. خودش هم مي داند بچه ها خسته شده اند. خودش هم خسته شده. اين اواخر اسلحه اش را از دوش به آن دوش مي كند. ولي باز هم مي رود. به هر حال بايد اطاعت كرد. مرد در سختي ساخته مي شود. رزمنده و نيروي نظامي هم بايد سختي بكشد. اينها آموزش است، آزمايش هم هست.

حقيقتش من هم خسته شده ام، اما هر بار كه به معاون گروهان

نگاه مي كنم، خجالت مي كشم. او لبخند مي زند و با مهرباني بچه ها را تشويق به حركت مي كند. او جانباز است. يك دست ندارد و در پاي چپش هم پلاتين وجود دارد. او درس اطاعت از فرماندهي مي دهد. پشت به پشت مسئول گروهان مي رود و حتي حاضر نيست يك قدم از او جا بماند. گاهي اوقات هم خود را به كنار نيروهاي خيلي خسته مي چسباند و با آنها خوش و بش مي كند. روحيه مي دهد. مي خندد و مي خنداند.

انتهاي ستون، چندنفر نشسته اند و ديگر حاضر نيستند راه را ادامه بدهند. نمي دانم چه مي شود كه خجالت مي كشم. آخر رزمنده نبايد اين گونه باشد. دوست داشتم فرمانده اجازه مي داد تا بروم پيش آنها كه خواهش كنم، حركت كنند. چند لحظه ستون ايستاد و آن چند نفر خود را به زحمت به ستون رساندند و حركت بار ديگر شروع شد. باز هم انتهاي ستون شلوغ است. عده اي غرغر مي كنند، اما نبايد گوش داد. بايد رفت. اين راه رهرو مي خواهد. پس از چند ساعت راهپيمايي، چند درخت از دور ديده مي شود.

وقتي نزديكتر مي شويم چشمه آبي هم ديده مي شود. برق خوشحالي در چشمان نيروها مي درخشد نفس راحتي مي كشند. اين چند قدم آخر را سريعتر مي آيند. نسيم مهرباني وزيدن مي گيرد. ديگر كسي جا نمي ماند. همه مي آيند. هدف زيباست. فضا خوش است. هنگام استراحت فرارسيده. حالا مي توانيم كمي دراز بكشيم. سر ستون وارد محوطه ي مورد نظر شد. ولي نمي ايستد. از ميان

[ صفحه 105]

سايه ي درختان مي گذرد مي رود.

« واي. اي كاش مي ايستاديم، واقعا خسته شده ايم... »

ما هم از ميان درختان و از كنار جوي

آب زلال گذشتيم. انتهاي ستون هم گذشت. حتي اين دفعه براي چند لحظه هم نايستاديم.

« واقعا اذيت مي كنند. خوب همين جا بايد استراحت كنيم. كجا مي رويم؟... »

گروهان مي رود و يك دشت بزرگ و خشك را در پيش روي دارد. وارد دشت مي شويم، همه با تعجب به مسئول گروهان نگاه مي كنند. غرزدنها زياد مي شود. اما هنوز نيروهايي هستند كه با اطاعت محض فقط راه مي روند. بي هيچ چون و چرايي. فرمانده هم بيشتر به آنها توجه مي كند. گويي آنها را شناسايي مي كند. گاهي اوقات هم به آنها نزديك مي شود و دستي به پشت آنها مي زند و با لبخند، مي پرسد « خسته نشدي؟ » مي روند و از پا نمي افتند. فكر مي كنم آنها مردان اين ميدان هستند و اين تفريح هر روزه ي آنهاست. اما نه. ما همه بسيجي هستيم و با اين اعزامهاي كوتاه مدت نمي توان سابقه اي طولاني در اين امور از بچه ها سراغ داشت. ولي هر چه هست استقامت آنها خدايي است و بايد ريشه ي آن را در اراده ي قوي و ايمان استوارشان جستجو كرد. آنها تصميم گرفته اند بروند و در اين راه، پيمان خون بسته اند و كوچكترين شرط، اطاعت از فرماندهي است...

در همين فكرها غوطه ورم كه ناگهان ستون دور مي زند. مي چرخد و مي چرخد تا اينكه همان درختها و آن آب جوي را نشانه مي گيرد. سر ستون و ته ستون از كنار يكديگر عبور مي كنند و ستون برمي گردد. به آن محوطه ي باصفا كه مي رسيم، مي ايستيم و سپس آزادباش. هورا...

بعد از نماز جماعت و صرف ناهار (كنسرو خاويار بادمجان) عصر مي شود. يكي دو ساعت به غروب مانده خستگي همه را از پاي

درآورده و هر كس گوشه اي افتاده است. نهيب مسئول گروهان همه را به خود مي آورد و مسئول دسته ها مشغول به خط كردن نيروها مي شوند. بعد از اينكه هر سه دسته گروهان

[ صفحه 106]

را تشكيل دادند، آرام سر جاي خود مي نشينند. مسئول گروهان جلوي گروهان مي ايستد و چنين آغاز مي كند.

« لا حول و لا قوة الا بالله العلي العظيم. امروز در آموزش بايد عرق بريزيم تا فردا در جنگ و پشت خاكريز خون كمتري ريخته شود. از آنجا كه همه ي ما كوله بار عشق و ايمان وارد سپاه اسلام شده ايم، مي دانيم كه بايد سختيها را تحمل كرد. كسي نبايد با يك راهپيمايي نيمه سنگين خود را ببازد. بايد آماده باشيم. خيلي آماده تر از اين. »

و سپس ادامه مي دهد:

« آنهايي كه قبلا در عمليات شركت داشته اند مي دانند، كار مشكل است و شايد مجبور شويد ساعتها برويد و ساعتها برگرديد. آنجا نمي توان غر زد، چون عراقيها مي آيند و...

البته من هم مي دانم كه اين مقدار راهپيمايي، خستگي مي آورد، ولي بايد خودمان را با اين واقعيتها تطبيق دهيم و آن قدر برويم تا رانهاي پايمان قوي و كلفت شود. »

آنگاه به « حيدري » كه مقداري چاق بود اشاره كرد و با لبخند گفت:

« مثل برادر حيدري / خنده / البته شوخي مي كنم. شما حتما اين آيه را خوانده ايد كه « ان مع العسر يسرا فان مع العسر يسرا » ، با هر سختي آساني است و سپس همان اصل را تأييد مي كند كه پس با هر سختي آساني است.

اول وقتي رسيديم

به اين محوطه و عبور كرديم، چرا ناراحت شديد؟ شايد محلي باشد كه از نظر شما جالب و مطلوب باشد، ولي صلاح نباشد در آن بمانيد. شايد مثل زهر باشد. دقت كنيد. زود تصميم نگيريد. ببينيد فرمانده چه مي گويد. در ضمن همين محل جالب را كه ديديد، بايد ترك كنيم و باز هم حركت كنيم. دنيا هم مثل اين چند درخت و اين جوي آب است. به آن مي رسي ولي نمي تواني در آن بماني. بايد خود را براي بقيه ي راه آماده كني. اگر بماني، خشك مي شوي. فاسد مي شوي. نبايد دل به اين چند روز دنيا بست. بايد آماده ي

[ صفحه 107]

رفتن بود. آن هم مثل شهدا. مثل آنهايي كه خداوند به آنان نعمت عطا كرد.. »

حرفهايش گرم و شيرين است. همين طور كه دروس نظامي را گوشزد مي كند، نكات اخلاقي را نيز مرور مي نمايد. خودش هم عامل است. يعني اگر مي گويد عمل هم مي كند. مي گويند چهار سال است كه يكسره در جبهه است و با اينكه بسيجي است فقط بعضي وقتها از مرخصي استفاده مي كند.

[ صفحه 108]

راهپيمايي، رزم شبانه و سكوت

ستون به راه مي افتد و در غروب گم مي شود. سرخي تبديل به كبودي مي شود و سپس راهپيمايي تبديل به رزم شبانه. تا چند ساعت پيش، مي توانستيم با يكديگر حرف بزنيم و يا گاهي اوقات بچه ها شعر بخوانند و بقيه تكرار كنند، ولي حالا سكوت لازم است. هر از چندگاه نيز مسئول گروهان مي ايستد و قطب نما را تا جلوي چشم خود بالا مي آورد و سپس راه مي افتد. جهت يابي مي كند تا اشتباه نرويم. خستگي بود، دلهره و گرسنگي

هم اضافه شد. هيچ كس حاضر نيست از نفر جلويي عقب بماند. زيرا ما نمي دانيم كجا هستيم و گم شدن ترسناك شده.

به اطراف نگاه مي كنيم. راه را نمي شناسيم فقط فكر مي كنيم از اين راه نرفته بوديم. گاهي اوقات به نفر جلويي برخورد مي كنيم و باعث سروصدا مي شويم و معاون گروهان نزديك مي شود و مي پرسد:

« چه خبر است؟ دقت كنيد... مواظب باشيد »

اي كاش مي توانستيم تجهيزات را مي گذاشتيم و فقط اسلحه را همراه خود مي برديم. اين را به خاطر خستگي مي گويم. تازه معلوم نيست تا اردوگاه چقدر راه باقي مانده. البته اگر راه را درست برويم!

[ صفحه 109]

رفتن ادامه دارد. مي رويم و ذكر مي گوييم. الحمدلله، سبحان الله، الله اكبر، يا رحمان، يا رحيم، يا ستار العيوب، اغفر ذنوبي كلها، الله! هو علي كل شي ء قدير...

هيچ چيز بهتر از ذكر خدا نيست. واقعا ذكر خدا دل را آرام مي كند. اصلا ما براي خدا آمده ايم و هيچ وسيله و ابزار مادي نمي تواند اين خستگي مفرط را برطرف كند. آيا ما براي چه هدفي قدم در اين راه گذاشته ايم؟ چرا مجبوريم اين سختيها را تحمل كنيم؟ پاداش اين عشقبازي و سر به بيابان گذاردن چيست؟ پس ما خدا را مي جوييم، به او توكل مي كنيم و در راه او عرق مي ريزيم به اميد آنكه خونمان نيز در راه رضاي او بر زمين مقدس كشورمان جاري شود.

معاون گروهان نيز با خود نجواكنان، شعري از يكي از مداحان اهل بيت را مي خواند و گاهي اوقات آرام و آهسته بر سينه ي خود مي زند.

پاها بي اختيار به جلو

مي روند و ستون نظامي را تعقيب مي كنند. شانه ها افتاده و بدن كم حس شده. حقيقت اين است كه باورمان نمي شود، چراغهايي كه مي بينيم، چراغهاي اردوگاه خودمان باشد. فكر مي كنيم اشتباه آمده ايم و در حال عبور از يك دهكده يا مزرعه ايم. ولي تلاوت سوره ي « واقعه » آخر شب بچه ها ما را به خود مي آورد. بله، اينجا مقر گردان است و ما وارد اردوگاه لشكر شده ايم. نفس راحتي مي كشيم و آخرين گامها را محكم برمي داريم تا هر چه زودتر به چادرمان برسيم.

يك بار ديگر و براي آخرين بار گروهان مي ايستد، مسئول گروهان مي گويد:

« خود را مرتب كنيد و با صلابت و محكم وارد اردوگاه شويد، تا ديگران فكر نكنند پس از 15 - 14 ساعت راهپيمايي از حال رفته ايد. »

برادر سعيد از صف خارج مي شود و سرود مي خواند و ما هم پاسخ مي دهيم. تمام گردان متوجه بازگشت ما مي شوند و اكثرا براي ديدن ما به بيرون چادر مي آيند. ما هم روحيه اي خاص مي گيريم و خيلي محكم و قوي وارد محوطه گردان و سپس گروهان مي شويم و با يك صلوات و قرائت سوره ي « والعصر » در اختيار خود قرار مي گيريم. وضو مي گيريم، نماز مي خوانيم، شام

[ صفحه 110]

مختصري كه براي گروهان در نظر گرفته شده مي خوريم و آماده خواندن سوره ي « واقعه » مي شويم. در چادر دسته، همه از ساعتها راهپيمايي سخن مي گويند. حالا كه سختيها تمام شده. همه راضي اند و از آن همه راهپيمايي و بازگشت اظهار خوشحالي مي كنند.

« بچه ها به طور حتم ما گروهان خط شكن گردان خواهيم شد. چون با اين

همه تمرين و آموزش، ما بايد جلو حركت كنيم. خوشبختانه اين كارها، نتيجه ي خوبي دارد و ان شاءالله شب عمليات خودمان خط را مي شكنيم. »

اظهارنظرها غالبا با مزاح همراه است و با اينكه دو گروهان ديگر خوابيده اند ولي چادرهاي اين گروهان داراي جنب و جوش است و آخرين انرژي در تلاوت سوره ي زيبا و تهييج كننده صرف مي شود.

أعوذ بالله من الشيطان الرجيم، بسم الله الرحمن الرحيم. اذا وقعت الواقعة، ليس لوقعتها كاذبة، خافضة...

[ صفحه 111]

محرم، اردوگاه و عزاداري

ايام محرم است و چندروزي تا عاشورا باقي مانده. اردوگاه اسلام سياهپوش شده. گرد غم چهره ي نوراني رزمندگان را پوشانده. اگر چه نيروها نمي توانند سياه بپوشند. ولي هر كس به فراخور حال خود تكه اي پارچه ي مشكي به نشانه عزاداري همراه خود دارد. عده اي شال سياه به گردن آويخته اند و عده اي ديگر يك تكه پارچه سياه را به روي سينه و روي جيب سمت چپ دوخته اند.

حسينيه ي گردانها مظهر سوگواري براي سالار شهيدان شده. هر كجا مي رويم شور و عزاي حسين برپاست. هر شب بعد از نماز مغرب و عشاء در گردانها تا پاسي از شب مراسم نوحه سرايي و سينه زني برگزار مي شود. گردانها به صورت دسته هاي عزاداري به ديدار يكديگر مي روند و مانند همان رسم و رسوم كوچه پس كوچه هاي قديمي شهر، با اسپند و صلوات و شور « خوش آمديد اهل عزا امشب... » به استقبال و بدرقه ي يكديگر مي شتابند. اشك، تنها گوهر ياري دهنده ي غم، در دامان همه ي رزمندگان جاري است. نام حسين (ع) در اين ايام سوزناكتر شده. يك « يا حسين » كافي است تا شيون سر بگيرد.

هيچ مداحي نياز ندارد، روضه ي خود را با چند غزل و مثنوي و چند ديوان شعر شروع كند. نام كربلا آتش مي زند. مي سوزاند. نام مقدس ابي عبدالله الحسين، اختيار از كف مي برد. زيرا

[ صفحه 112]

اينجا نيز كربلاست. اينها هم ياران حسين اند. ما هم تا شب عاشورا فاصله اي نداريم. با اين تفاوت كه ما تا آخر ايستاده ايم و قصد نداريم در شب عاشورا، از اردوگاه حسين بن علي (ع) شبانه خارج شويم. بلكه تصميم داريم شبانه به اردوگاه خصم حمله كنيم و دل شكسته ي زينب را تسلي بخشيم.

نمي دانم اگر حسين (ع) امروز و در كربلاي ايران حضور عيني مي يافت، از رزمندگان مي خواست كه شبانه از خيمه ها خارج شوند و به عقب برگردند يا نه؟ من كه فكر نمي كنم. شايد ما ثابت كرده باشيم كه ما اهل كوفه نيستيم. قبلا هم گفتم، آنهايي كه دوكوهه و اردوگاه اسلام را ديده اند، در ليست ياران واقعي حسين (ع) ثبت نام كرده اند. ما عقب نمانديم تا تنها شعار بدهيم. ما به دستور امام عزيزمان پاي در شط خون گذاشته ايم و دجله را در عمليات بدر خونين كرديم.

عاشورا خيلي زيباست. شعارها بايد تبديل به شعور شود.

حرفها تبديل به عمل مي شود. بچه ها گل بر سر و شانه هايشان مي مالند و دستمال اشك را با گريه شان مي شويند. هر چه به روز عاشورا نزديك تر مي شويم، شدت عزاداري بيشتر مي شود. گويي عاشوراي سال 61 قمري مي خواهد اتفاق بيفتد. پرچمهاي عزا، پيشاپيش صبحگاه بچه ها به حركت درمي آيد. محوطه ي اردوگاه با پرچم سياه مزين شده و صداي نوحه و عزاداري از بلندگوها به گوش مي رسد.

امشب قرار

است گردان عمار براي عزاداري به گردان ما بيايد. از بعدازظهر همه مشغول تدارك اين سوگواري شدند. حسينيه توسط عده اي از نيروهاي گروهان يك، آب و جارو مي شود. مسير عزاداران آبپاشي مي شود و چراغهاي بيشتري در محوطه نصب مي شود. بعد از نماز مغرب و عشاء بچه ها در حسينيه مي نشينند، و منتظر ورود گردان عمار مي شوند. صداي عزاداري و نوحه خواني از تمام گردانهاي لشكر به گوش مي رسد، اما يك صدا نزديك و نزديكتر مي شود. از بيرون حسينيه مي توان يك رديف فانوس را مشاهده كرد كه در حال

[ صفحه 113]

حركت به سوي ماست. بله، خودشان هستند. نيروهاي گردان عمار، فانوس در دست به سوي ما مي آيند. عجب صحنه ي زيبايي است. مثل شام غريبان شده. ولي امشب شب عاشوراست. صداي نوحه و سينه زني گردان عمار به وضوح شنيده مي شود. آنها به سه دسته تقسيم شده اند و يك ترجيع بند را در سه قسمت مي خوانند و پاسخ مي دهند. و آهسته و قدم به قدم به ما نزديك مي شوند.

امشب شهادتنامه ي عشاق امضاء مي شود

فردا ز خون عاشقان، اين دشت دريا مي شود

امشب كنار يكدگر، بنشسته آل مصطفي

فردا پريشان جمعشان، چون قلب زهرا مي شود

امشب كنار مادرش، لب تشنه اصغر خفته است

فردا خدايا بسترش، آغوش صحرا مي شود

امشب به خيل تشنگان، عباس باشد پاسبان

فردا كنار علقمه، بي دست، سقا مي شود

امشب گرفته در ميان، اصحاب، ثارالله را

فردا عزيز فاطمه، بي يار و تنها مي شود

امشب به دست شاه دين، باشد سليماني نگين

فردا به دست

ساربان، اين حلقه يغما مي شود

جايي براي توصيف باقي نمانده. ديگر نبايد قلم در دست داشت. بايد اين انگشتان در پنجه جاي گيرد و محكم بر سينه ها كوفته شود. مگر مي شود پسر رسول خدا را چنين ذبح كرد؟ فردا حسين را مي كشند. فردا قيامت مي شود. فردا اسارتنامه ي زينب چو اجرا مي شود، فردا عزيز فاطمه بي يار و تنها مي شود. فردا قاسم از اسب سرنگون مي شود. دست علمدار حسين از پيكر جدا مي شود. فردا اصغر تشنه لب، در آغوش پدر جان مي دهد. فردا به زير خارها، گمگشته پيدا

[ صفحه 114]

مي شود. فردا دريغ اين گوشوار از گوش او وا مي شود.

فردا چه خواهد شد؟ پس گريه كنيم و بر سر زنيم. سينه ها را چاك نماييم و در سوگ خون خدا اشك بريزيم.

الحق و الانصاف گردان عمار سنگ تمام گذاشته. اكثرا از حال رفته اند. حسينيه گردان در حال انفجار است. بر سر مي زنيم و درون حسينيه مي چرخيم. مانند كودكاني كه در روز عاشورا سراسيمه به اين سو و آن سو مي دويدند. بدنهاي عريان شده از ضرب سينه زدن، سرخ و نيلي شده. تجسم صورت نيلي خورده ي زهراي اطهر (س) و صورت كوچك دختر حسين (ع)، قلب را مي سوزاند و اين سرخي و كبودي را به جان و دل مي خريم. باز هم سينه مي زنيم. سينه مي زنيم. گريه مي كنيم.آخر حسين را فردا مي كشند. بايد عزاداري كرد. شايد همين حالا امام بزرگوارمان در حسينيه ي جماران دستمال اشك را جلوي چشمانش گرفته و شانه هايش بالا و پايين مي شود. او هم براي جد بزرگوارش اشك مي ريزد. ما هم براي سيدالشهدا اشك مي ريزيم. همين

اشكهاست كه ما را حسيني كرده. همين گريه هاست كه ما را نيرومند ساخته. در دين مبين اسلام و در مذهب فوق كمال تشيع، مرگ وجود ندارد، و گريه، انسان را پيروز مي كند. همان گونه كه خون بر شمشير پيروز است؛ گريه هم بر شمشير پيروز است. گريه بر حسين يعني حماسه و استقامت. يعني بزرگداشت خون عزيزاني كه براي رضاي خدا بر زمين ريخته شده.

ما براي مظلوميت حسين گريه مي كنيم. ما گريه مي كنيم تا ياد عاشورا زنده بماند. ما مي گوييم عاشورا بار ديگر اتفاق خواهد افتاد. ما مي گوييم هميشه حق بر باطل پيروز است، اگر چه پسر رسول خدا را سر ببرند. ما مي گوييم خون مظلوم از بين نمي رود و خطبه ي حضرت زينب (س)، كاخ كفر و نفاق را منهدم مي كند. پس گريه مي كنيم. به عشق حسين گريه مي كنيم. وفاداري را از ابوالفضل العباس و استقامت و پايداري را از زينب كبري مي آموزيم.

ما دلمان براي قطعه قطعه شدن علي اكبر مي سوزد، جگرمان در شهادت

[ صفحه 115]

قاسم خون مي شود، طاقت شنيدن كشته شدن علي اصغر را نداريم ولي، آمده ايم و آماده ايم تا اگر لازم باشد اين گونه در راه خدا فداكاري كنيم. ما درس مي آموزيم. ما فرياد شهادت را از كربلا مي شنويم و ما هم مي گوييم « أحلي من العسل » .

عزاداري با چند دعا و « أمن يجيب... » به اتمام مي رسد و هر دو گردان در حسينيه به صورت چهار نفر، چهار نفر مي نشينيم و غذا در سيني تقسيم مي شود. بعد از اتمام غذا، گردان عمار راهي مي شود و به مقر خود بازمي گردد.

شب زيبايي بود. خيلي حال داد. مخصوصا بچه هاي گردان عمار كه خيلي باصفايند.

روز عاشوراست دسته هاي سينه زني از گردانها راه افتاده اند و به سوي تبليغات لشكر مي روند. از هر گوشه خيل عظيم رزمندگاني را مشاهده مي كني كه سينه زنان خود را به جلوي محوطه ي از پيش تعيين شده مي رسانند. حدود ظهر، عزاداري عمومي شروع مي شود و پس از مراسم، نماز جماعت خوانده مي شود و بعد از صرف غذا گردانها به سوي چادرهايشان بازمي گردند. شكوه و عظمت اين صحنه ها هيچ گاه از خاطره ها نخواهد رفت. شايد اصيلترين عزاداري در همين اردوگاه و در سپاه اسلام برگزار شود. چون به آنچه مي گويند عمل مي كنند. عقب نمانده اند كه فقط به فكر هيأت بازيهاي مرسوم باشند و چشم و همچشمي به دنبال بار گذاشتن چند ديگ بيشتر آب جوش باشند. از حرفهاي بچگانه خبري نيست. فردا همين جوانها كربلا مي آفرينند و بايد در مقابل صف مزدوران چندمليتي دشمن بايستند و با دست خالي نبرد كنند. به هر حال حقيقت همين جاست. جايي كه در لباس رزم باشي و اشك هم بريزي. نمي شود لباس خارجي بر تن داشته باشي و با حسين (ع) پيمان ببندي. نمي توان گفت اني سلم لمن سالمكم و حرب لمن حاربكم و در عين حال بر سر سفره ي هر كس و ناكسي نشست. بايد راست گفت. اگر راست مي گويي پاشو و بيا.

[ صفحه 116]

شام غريبان

چند ساعتي محوطه ي گردان خلوت مي شود و نزديك عصر بار ديگر بچه ها خود را براي شام غريبان آماده مي كنند. ولي قبل از آن مي خواهند دعاي سمات بخوانند. وارد حسينيه كه بشوي آثار غم و غربت را به

خوبي مشاهده مي كني. يكي از برادران به پشت بلندگو مي رود و شروع مي كن.

اي زمين كربلا غماز شو

كفر و دين، از يكدگر ممتاز شو

حمله آريد اي گروه نوريان

ناريان را فاش سازيد و عيان

اي فرشته صورتان و سيرتان

پرده برداريد از اين اهريمنان

چون شنيدند اين سخن از آن جناب

پا نهادند از نشاط اندر ركاب

كفر و دين بر يكدگر آميختند

رشته هاي جان ز هم بگسيختند

[ صفحه 117]

شاه دين چون شمع روشن در ميان

گرد او ياران همه پروانه سان

پس عنان را سوي ميدان كرد باز

از قفايش صد هزاران ديده باز

آن يكي گفتا كه خورشيد سماست

وان دگر گفتا نه اين نور خداست

او روان شد سوي ميدان جدال

آفتاب ايستاد محو آن جمال

پهنه و پهنا همه انوار شد

كربلا يكسر تجلي بار شد

« حسين از خواهر خداحافظي كرد و رفت، يك بار ديگر اين خواهر برادر را ديد. آن هم در گودال قتلگاه... »

اينجا كسي شعر و نوحه از بي سر و ساماني نمي خواند. شعرها بايد حماسي باشد. اگر چه كربلا همه اش توأم با درد و بلا و رنج و محنت بوده ولي كسي حق ندارد نام امام چهارم يعني زين العابدين را به نام امام بيمار خطاب كند. او خود شيري بوده كه به خواست خدا و براي حفظ سلسله امامت در بستر بيماري افتاد تا خاندان امامت باقي

بماند. اگر كسي از اسارت زينب كبري و شام غريبان در آن ويرانه مي خواند، حتما اشاره اي به آن خطابه علي گونه در كاخ معاويه نيز مي كند.

كربلا محل كشتن و كشته شدن نبوده و نيست. كربلا محل تلاقي دو اعتقاد بوده و هست. ما از اين نبردها زياد سراغ داريم. خيلي هم فجيع تر يكديگر را مثله كردند. ولي آيا براي آنان گريه مي كنيم. خير! ما براي قداست مرداني كه در راه خدا شمشير زده اند، گريه مي كنيم. اصلا گريه بهانه اي است براي زنده نگه داشتن نام كربلا. در عين حال كه بر غربت سالار شهيدان گريه مي كنيم، باز هم كينه ي

[ صفحه 118]

دشمنانشان را در دل زياد مي گردانيم و براساس اصل تولي و تبري، در پي آنيم كه روزي انتقام آن سيلي و آن ريسمان به گردن انداختن و آن تيرباران و آن سر بريدن و.. را بگيريم. / ان شاءالله /

اينجا خودش شام غريبان است. در شبهاي ديگر هم خبري از جنجال و هياهوي مرسوم در شهرها وجود ندارد و بچه ها شب را با دعا و قرآن و لبخندهاي عاشورايي، به پايان مي برند. امشب هم فانوس در دست، در حسينيه ي خاموش جمع شده ايم و آرام و نشسته اشك مي ريزيم.

اي عمه بيا تا كه غريبانه بگرييم

دور از وطن و خانه، به ويرانه بگرييم

پژمرد گل روي تو از تابش خورشيد

در سايه نشينيم و به جانانه بگرييم

لبريز شد اي عمه دگر كاسه ي صبرم

بر حال تو و اين دل ديوانه بگرييم

نوميد ز ديدار پدر گشته

دل من

بنشين به كنارم كه يتيمانه بگرييم

گرييم چو پروانه به گرد سر معشوق

چون شمع در اين گوشه غمخانه بگرييم

اين عقده مرا مي كشد اي عمه كه بايد

پيش نظر مردم بيگانه بگرييم

امشب هم به پايان رسيد و نيروهاي گردان با همان شيوه و روش شبهاي قبل، پس از وضو ساختن و مسواك زدن و تلاوت قرآن مجيد - سوره ي « واقعه » - خود را براي فردايي ديگر آماده مي سازند.

[ صفحه 119]

مردان باصفا

هيچ كس باصفاتر از پيرمردهاي گردان نيست. در هر گردان و واحد نظامي كه وارد مي شوي چند پيرمرد محاسن سفيد مي بيني كه يادآور حبيب بن مظاهر هستند. آنها با تمام خلوص در جمع جوانان رزمنده مي درخشند و غالبا الگوي مناسبي براي ديگران اند. در گردان ما هم چند پيرمرد باصفا و نازنين هستند كه با وجود پيري و ناتوانيهاي جسمي، مثل ساير نيروها در اكثر كارهاي گردان شركت مي كنند و باعث تقويت روحيه ديگران مي شوند. يكي از آنها حاج حمزه است. او كارمند راه آهن و مدت زيادي است كه در گردان به سر مي برد. از ناحيه دست مجروح شده و مجبور است در زمستان و تابستان به دست چپ خود دستكش كند. او با يك كلاه عرقچين قديمي از ساير پيرمردها متمايز است. چهره ي خندان و شاداب او، جذابيت خاصي به او مي بخشد. كم حرف مي زند ولي سعي مي كند در جمع بچه ها حضور داشته باشد. همه مي گويند نماز شبش ترك نمي شود و در هر كار خيري، قدم اول را برمي دارد. اگر چه حدود شصت سال دارد،

اما همت و توان او حاكي از جواني و شادابي اوست. يك كتاب قديمي دارد كه معمولا هنگام غروب به زير بغل مي زند و خود را در پشت چادر مخفي مي كند و هنگامي كه برمي گردد چشمانش پر از اشك است. يك بار گفت اين

[ صفحه 120]

كتاب روضه است كه به او ارث رسيده و با خواندن آن لذت مي برد...

شوخي هم مي كند. خصوصا با غريبه ها. يك روز چند خبرنگار و عكاس وارد گردان شدند و قصد داشتند از گردان گزارش تهيه كنند. حاج حمزه نزديك شد و با حالتي تند خطاب به آنها گفت چرا عكس مي گيريد؟ چه خبر است؟ كي اجازه داده وارد گردان شويد؟!...

آن چند جوان كه جا خورده بودند، تصور كردند با يك پيرمرد عصباني روبه رو شده اند و بايد به هر وسيله كه شده آتش وي را خاموش كنند. يكي از آنها جلو آمد و سلام كرد و با لبخند گفت:

« حاجي ما با مسئول گردان هماهنگ كرده ايم و ما گزارشگر... »

ناگهان حاج حمزه پريد وسط حرف آن جوان و گفت:

« به ما ربطي ندارد. مسئول گردان بايد بيايد اينجا. تو چرا نمي آيي بجنگي؟ عكس مي خواهيم چكار؟ »

كمي آن طرفتر هم مسئول گردان و ساير نيروها كه با برخوردهاي شوخي حاج حمزه آشنا هستند، ايستاده و در كمال خونسردي جلوي خنده شان را گرفته و نظاره گر اين صحنه ها بودند.

جوان واقعا كلافه شده است. هر چه توضيح مي دهد باز هم با اعتراض شديد اين پيرمرد روبه رو مي شود.

« ببين حاج آقا، من اين عكسها

و گزارش را براي آگاهي مردم از روحيه ي بالاي رزمندگان تهيه مي كنم و مردم ما نياز دارند كه بدانند... »

حاج حمزه ادامه مي دهد: « مردم چكار دارند به ما. تو هم بايد همين جا در گردان بماني و ديگر حق نداري بروي تهران. اين دوربين را هم بده به من... »

جوان نگاه التماس آميزي به حاج حمزه مي كند و با نگاهي گذرا به جمعيت گردان، منتظر مي ماند كسي واكنشي نشان بدهد و او را از اين وضعيت نجات دهد. شايد در همان حال براي او اين سؤال پيش آمده كه اين پيرمرد در اينجا چكار مي كند؟ چرا كسي جلوي او را نمي گيرد؟ چرا مسئول گردان بي تفاوت

[ صفحه 121]

ايستاده و تماشا كند...

ناگهان حاج حمزه آن چهره ي عبوس را از خود دور كرد و جلو رفت و با لبخندي محبت آميز آن جوان را در آغوش گرفت و گفت:

« من نوكرتم. من فدات بشم. عزيز من، از من هم عكس بگير... »

تناقض اين كلمات براي جوان گزارشگر، شگفت انگيز بود. او مي خواست بخندد، ولي مي ترسيد. فكر مي كرد شايد اين پيرمرد دوباره شروع كند. در حالي كه نفس در سينه اش حبس شده بود به اطراف نگاه كرد و تازه فهميد چگونه او را سر كار گذاشته اند. خنديد و خود را در آغوش پيرمرد باصفا انداخت. ديگر نمي توانست جلوي خنده اش را بگيرد.

« حاجي به خدا ترسيدم، داشتم دق مي كردم... »

شليك خنده زماني شدت گرفت كه حاجي حمزه يك بار ديگر اخم كرد و گفت:

« زياد خودماني نشو، دوربين ات را بده...

»

به هر حال موضوع به خير و خوشي گذشت و گزارشگر جوان بهترين يادگار را از روحيه نيروهاي اسلام گرفت. حاج حمزه نيز با مهرباني تمام، گزارشگر را به چادر خود برد و از او پذيرايي كرد.

از ديگر روحيات خاص پيرمردهاي گردان، همراهي با نيروهاي جوان در تمام امور است. حتي در اكثر مانورهاي نظامي شركت مي كنند و مي كوشند وظيفه ي خود را به نحو احسن انجام دهند.

آنان معمولا افرادي دورانديش، دقيق و گاه كم حوصله اند. برخي از آنها تحمل هرگونه عمل و حرفي را ندارند و با وضع موجود مخالفت مي كنند، ولي هيچ گاه نمي تواني از آنها نافرماني و گستاخي ببيني. اين پيرمردها هم مي دانند كه بايد از فرماندهان جوان كاملا اطاعت كنند.

يكي از پيرمردهاي گردان به حاجي صلوات مشهور شده. او دائما صلوات مي فرستد و با آن صورت چرخي و كوچكش، از هر بهانه اي استفاده مي كند و

[ صفحه 122]

ديگران را به صلوات بر محمد و آلش فرامي خواند. او معتقد است كه همه ي كارها با صلوات درست مي شود. در سختيها صلوات مي فرستند. در خوشي هم از صلوات غافل نيست. او قادر است صلوات را به شكل شعر و سرودهاي مختلف بخواند و ديگران نيز او را همراهي كنند. هر كس او را مي بيند صلوات مي فرستد. همه اش ثواب است. اگر كسي غيبت كند، صلوات مي فرستد و صورتش را مي بوسد و به گونه اي خاص به او هشدار مي دهد. نمي دانم صلوات چه نقشي در زندگي او داشته است، ولي او متوسل به ذكر صلوات است و به قول خودش هميشه دهان خود و فضا را

خوشبو مي كند. ملائك هم لذت مي برند. او در يكي از خيابانهاي شمال تهران، لبنياتي دارد. آنجا را به كارگر سپرده و حدود چهار سال است در جبهه ها مي چرخد و صلوات مي فرستد. حالا هم در گردان ما به عنوان تك تيرانداز در يكي از دسته هاست و در همه ي كارها به ديگران كمك مي كند. هم نيروي تداركات است، هم نيروي تسليحات، هم نيروي دسته. شنيده ام چند بار هم بساط واكس را پهن كرد و تا آنجا كه توانسته پوتين بچه ها را واكس زده است.

يك بار وقتي داشتم در اطراف گردان قدم مي زدم، او را ديدم در گوشه اي نشسته و قرآن مي خواند. به او نزديك شدم ولي به محض اينكه متوجه حضور من شد گفت:

« پدر صلواتي، صلوات بفرست و برو دنبال كار خودت. مزاحمها هم بايد صلوات بفرستند... »

خيلي باحال است. ساعتي نيست كه صداي صلوات او، محيط گردان را معطر نكند.

اينجا اردوگاه اسلام است و هر رزمنده بايد خود را آماده كند تا با دشمنان دين و كشور پيكار كند. اگر چه امكانات محدود است ولي ايمان و تقوا فوران مي كند. اين حرف را از آنجا با اطمينان مي گويم كه وسايل و خوراك و پوشاك در حداقل است، ولي هيچ كس به آنها توجه ندارد و مسائل معنوي خود را پيگيري

[ صفحه 123]

مي كند. پوتينها مي توانند كوچك و يا بزرگ و كهنه و پاره باشند ولي هيچ نمازي نبايد سبك شمرده شود و جماعت زيباترين نمايش نيايش است. غذاها از برنج و خورشتهاي آبكي و ساده تجاوز نمي كند، ولي راههاي طولاني براي آموزش پيموده

مي شود و در پايان سوره ي « والعصر » ، تقويت كننده ي روحيه است. لباسها چروك و غير قابل تحمل است، ولي اصل اين است كه تو را در اين لباس مقدس راه داده اند.

مأموراني بايد نيروها را تدارك كنند و امكانات ضروري را در اختيار نيروها قرار دهند. تداركات هر واحد نظامي و يا گردانهاي رزمي داراي مقداري وسايل و امكانات براي سرويس دهي به گردان هستند و معمولا در آن مي توان مقداري بيسكويت و كمپوت و صابون و تشت و لگن و لباس زير و پوتين و نان و كنسرو... را يافت؛ ولي خيلي محدود و اندك. در اصل ذخيره اي است براي مواقع اضطراري و هر گردان غذاي روزمره خود را از آشپزخانه لشكر تأمين مي كند، با اين حال موادي در تداركات وجود دارد.

وقتي نيرويي مثلا نياز به زيرپيراهن و يا شورت پيدا مي كند از طريق تداركات گروهان يا دسته به تداركات گردان مراجعه مي كند و چنانچه نيازش ضروري تشخيص داده شد، آن وسيله موردنظر به وي داده مي شود. تداركات هم براي حفظ امكانات و جلوگيري از اسراف و تبذير با اكثر درخواستها مخالفت مي كند و مي گويد « نداريم » . مسئول تداركات هم، همه نيروهاي تحت امر را توجيه مي كند كه:

« به اين راحتي به كسي لباس و... ندهيد و تا هنگامي كه ضرورت آن مشخص نشد از دادن وسايل خودداري كنيد. »

كارشان هم سخت است و بايد در هر مرحله اسباب و اثاثيه تداركات را جابه جا كنند. معمولا انسانهاي زحمتكش و پركار وارد تداركات مي شوند، چون بايد در اكثر ساعتهاي شبانه روز كار كنند و ضمن تقسيم

غذا و فراهم آوردن ساير مايحتاج، در حمل چادر و پتو و وسايل گردان خيلي سريع عمل كنند. تداركات

[ صفحه 124]

داراي چادر جداگانه اي است وبا حدود 8 - 7 نيرو در صبحگاه و بعضي كارهاي نظامي، همراه ساير نيروها شركت مي كند. اين واحد با داشتن يك وانت، كارهاي حمل و نقل سبك گردان را نيز بر عهده دارد و امور روزمره ي نيروها را انجام مي دهد.

از ديگر واحدهاي كوچك مي توان به تسليحات، تبليغات و دسته ي ادوات اشاره كرد كه هر يك با شرح وظايف مشخص، جزو مجموعه ي گردان محسوب شوند و تحت يك فرماندهي واحد، آماده ي انجام عمليات هستند.

[ صفحه 125]

منطقه عمليات و مانور

مقدمات عمليات در سپاه اسلام آماده شده. ان شاءالله بزودي قرار است بر كافران بعثي يورش ببريم. اما قبل از آن قرار است مانوري انجام دهيم. به همين خاطر تمام گردانها و واحدهاي لشكر آماده شده اند. هر گردان نسبت به منطقه عملياتي خود توجيه شده و بزودي عازم منطقه عملياتي مانور خواهيم شد. چند روز قبل مسئولان گردان بعد از انجام مراسم صبحگاه در مورد مانور صحبت كرد و پس از تشريح ضرورت انجام چنين عملياتي، از نيروها خواست تا تمام تواناييهاي خود را براي حسن اجراي اين عمليات به كار گيرند.

امروز صبح زود مسئولان گروهانها و دسته ها به منطقه مانور رفتند تا براي انجام عمليات توجيه شوند. معاون گروهانها و معاون دسته ها انجام كارها را به عهده گرفتند. به همين خاطر تمام روز را راحت باش داده اند تا نيروها به لباس و تجهيزات و سلاح خود رسيدگي كنند. هواي اردوگاه در

اواسط روز غيرقابل تحمل است و برخلاف شب و دم صبح بايد تا آنجا كه امكان دارد خود را از لباسهاي زيادي سبك كنيم. معلوم نيست مردم بومي در اين مناطق چه مي كنند ولي مشكل است. از نيمه هاي شب تا طلوع آفتاب هوا سرد مي شود و سرما به مغز استخوان نفوذ مي كند. البته اثري از برف و كولاك و يخبندان نيست. ولي

[ صفحه 126]

سوز سرما كاملا مشهود است. از اواسط صبح تا بعد از غروب آفتاب هم، هوا گرم و سوزان مي شود و بايد دنبال راهي براي خنك كردن خود بود. البته هر فصلي هواي مخصوص به خود را دارد.

وارد اردوگاه لشكر كه مي شوي بوي عمليات را بوضوح حس مي كني. وارد هر گردان هم كه مي شوي، مي تواني تلاش براي آمادگي را ببيني. به هر حال همه بايد آماده شوند؛ چون مانور از پس فردا به مدت دو روز طول مي كشد. تقريبا وظيفه هر گردان و واحد عملياتي مشخص شده و همه مي دانند كه بايد از كجا شروع و به كجا ختم كنند. اگر چه اين عمليات مانوري است و با هماهنگي كامل كليه ي نيروهاي رزم و تداركات و انفجارها و آتشبارها و... صورت مي گيرد، ولي هيجان و رفت و آمد فوق العاده اي در ستاد لشكر مشاهده مي شود. تردد در مقر فرماندهي لشكر از حد و اندازه گذشته و بسياري از واحدها سعي مي كنند در اولين تماس با فرماندهي، مشكلات و خواستهاي خود را مستقيما با مسئولان مطرح كنند. بعضي جاها هم كار گره خورده. قرار است فلان تعداد نيرو از گردانها به منطقه مانور منتقل شوند، ولي تعداد

اتوبوسها محدود و كم است. به هر حال بايد به هر طريق كه شده، نيروها اعزام شوند. نهايتا از قرارگاه كمك خواسته مي شود. مشكل بعدي، انتقال ادوات جنگي و تانكهاست. نظم و ترتيبي در نظر گرفته مي شود تا خودروها و تانكها و نفربرها به ترتيب به منطقه منتقل شوند. خلاصه ستاد لشكر، جايي ديدني شده. مي آيند و مي روند. عصباني مي آيند و خوشحال مي روند و گاهي خندان مي آيند و ناراحت مي روند. گاهي اوقات ممكن است فرماندهي دستوري صادر كند كه باعث ناراحتي عده اي شود، ولي جنگ است و اطاعت از فرماندهي لازم. بايد اطاعت كرد. مي كنم و نمي كنم، در كار نيست. بايد اجرا شود. مسئول تداركات وارد چادر فرمانده لشكر شده و پس از سلام و احوالپرسي در گوشه اي مي نشيند. پس از مدتي حوصله اش سر مي رود و با ناراحتي و مسلسل وار از نداشتن ماشين براي حمل و نقل تداركات مي گويد. مجال حرف زدن را از همه گرفته. قول و قرارهاي قبلي را پيش مي كشد

[ صفحه 127]

و فرمانده لشكر را خطاب قرار مي دهد:

« حاج آقا قرار بود 20 دستگاه وانت از قرارگاه به ما بدهند. پس چي شد؟ تعداد زيادي از ماشينهاي ما خراب است. تعميركار نداريم. وقتي مي بريم قرارگاه، چند ماه طول مي كشد تا بازسازي شوند و برگردند! شما هم كه وانتهاي نو را به گردانها مي دهيد. آنها كاري ندارند. ما بايد تداركات آنها را حمل كنيم. كاميون هم كه نمي تواند وارد منطقه عملياتي شود. تازه ما بايد مهمات هم ببريم جلو. تكليف غذا چه مي شود... »

ول كن نيست. همين طور ادامه مي دهد. اگر بخواهيم به

حرفهاي مسئول تداركات كه از روي دلسوزي است عمل كنيم بايد برگرديم خانه هايمان و يا حداقل به پادگان و از اردوگاه هم خارج شويم. فرماندهي لشكر خوب به حرفهاي حاج آقاي تداركات گوش مي دهد.

و سپس يك جمله مي گويد:

« حاجي خسته نباشي. هماهنگي مي كنم كه مهمات را خود واحد آتشبار جلو ببرد. فقط به فكر رساندن غذاي بچه ها باشيد! »

مسئول تداركات ديگر حرفي نمي زند و در حالي كه قصد دارد دوباره لب به سخن بگشايد، لبخند حاجي را كه مي بيند از جا بلند مي شود و خندان مي رود. و در حال رفتن مي شنود كه:

« حاجي، ما مخلصيم. ولي به خدا ماشين نداريم. »

مسئول تداركات از چادر خارج نشده، كه مسئول بهداري وارد مي شود. او صبر هم نمي كند! هنوز ننشسته مي گويد:

« حاج آقا معلوم نشد، ما اورژانس را كجا بزنيم؟ جاي قبلي را واحد خمپاره گرفته و اگر در آنجا آتش باشد، صلاح نيست اورژانس زده شود. اگر اجازه بدهيد، پشت جاده، تعدادي چادر برپا كنيم. »

فرمانده لشكر سرش را بالا مي آورد و مي گويد:

« قبلا هم اين حرف را زديد. گفتم، پشت آن تپه و كمي آن طرفتر از واحد

[ صفحه 128]

خمپاره، اورژانس را برپا كنيد. اگر خداي نكرده اتفاقي بيفتد تا پشت جاده ي اصلي خيلي فاصله است. حالا هم زود بلند شويد و برويد و مشغول كار شويد. شما بايد الآن كارهايتان را شروع كرده باشيد. »

مسئول بهداري، هيچ نگفت. بلند شد و رفت. ولي مي توانستي عصبانيت و ناراحتي اش را بفهمي.

مشكل

تردد به منطقه عملياتي را هم حل كرده اند و تمام گردانها و واحدها برگه ي تردد گرفته اند.

بعدازظهر است و تمام گردانها براي بررسي وضع مانور، مقابل فرمانده لشكر نشسته اند. نقشه ي بسيار بزرگي هم روي زمين پهن شده. مسئولان گردانها كه از نيروهاي قديمي و باتجربه لشكرند، خوب يكديگر را مي شناسند و در هر فرصتي با يكديگر شوخي و مزاح مي كنند. خصوصا اينكه حاجي حواسش نباشد. تعدادي از آنها هم نشان جانبازي دارند و پاي مصنوعي و دست قطع شده و صورتهاي تركش خورده نشان از فداكاريهاي آنها در جنگ دارد.

گاهي اوقات ساكت كردن آنها مشكل مي شود، زيرا محفل دوستي و صحبت گرم مي شود و هر كس چيزي مي گويد. حاج حسين كه گل محفل است، با همه شوخي مي كند و با حركات چشم و ابرو سايرين را مي خنداند. آسيد جواد هم كم نمي آورد. همين طور كه نشسته چند ريگ در دست گرفته و به ديگران پرتاب مي كند و به محض اينكه حاجي سرش را بلند مي كند چنان ساكت مي نشيند كه گويي همين الآن از خانه شان به جلسه آمده. عمو اسدالله هم با آن سن بالا و محاسن بلند، گاهي اوقات تكه هايي مي آيد. از همه شيطون تر كاظمي است كه بسيجي است و با اطلاعاتي كه از خانواده و اسامي فرزندان سايرين دارد هر از چند گاهي ياد آنها را به خاطر مي آورد و به وسيله آن ديگران را مي خنداند.

- آشيخ حسن، الآن سعيد (فرزند كوچك حسن) داره پولها رو ميده بستني مي خوره.

- حاج طاهر، خجالت نمي كشي باباي پيرت را ول كردي اومدي اينجا ما رو

[ صفحه 129]

اذيت مي كني.

- سيدرضا، بلند شو دو تا چاي بيار. حاجي خسته شده...

و از پس هر حرفي، خنده اي و نيشخندي.

حاجي هم مي داند چه خبر است و گاهي اوقات نمي تواند جلوي خنده اش را بگيرد، ولي به هرحال صلابت فرماندهي اجازه نمي دهد؛ خيلي خودماني شود و بگويد و بخندد. هر يك از همين فرمانده گردانهاي شوخ نيز در محيط گردان همين طور رعايت خنده و شوخي را مي كنند و در نزد نيروهايشان هيچ گاه فراتر از خوشرويي نمي روند.

فرمانده لشكر، يك بار ديگر تمام جزئيات عمليات مانور را شرح مي دهد و پرسشها و اشكالهاي فرماندهانش را پاسخ مي دهد. البته مسائلي هم مطرح مي شود كه قرار مي شود در حين كار بهترين حالت برگزيده شود. سه گردان خط فرضي را مي شكنند و پنج گردان ديگر از منطقه پاكسازي شده توسط سه گردان اول مي گذرند و خطوط دفاعي و مستحكم دشمن را تصرف مي كنند و نهايتا دو گردان باقي مانده از منطقه آزاد شده عبور مي كنند و عقبه ي دشمن فرضي و محل استقرار توپخانه را منهدم مي كنند و به خطي كه توسط آن پنج گردان تشكيل شده بازمي گردند. آن پنج گردان بايد پاتك صبح روز بعد دشمن را نيز پاسخ دهند و با آرايش صحيح نيروها تا شب بعد مقاومت كنند. شب دوم، آن دو گردان باقي مانده از خط عبور كرده و در يك عمليات شبانه خود را به توپخانه دشمن مي رسانند و پس از انهدام آنها، به عقب بازمي گردند و در همان خط پدافندي كه شب از آن عبور كرده اند پدافند مي كنند.

طرح مانور خيلي ساده و مختصر به نظر

مي رسد، ولي قرار است شش لشكر همين عمليات را در امتداد يكديگر انجام دهند و زميني به وسعت 200 كيلومترمربع براي اين عمليات در نظر گرفته شده است. بنابراين نظم و هماهنگي خيلي مهم است و كوچكترين ناهماهنگي مي تواند باعث اخلال در عمليات و خداي ناكرده بروز خسارات و تلفات جاني شود.

[ صفحه 130]

محدوده ي عمليات هر لشكر سه كيلومتر است و بايد بيش از دو كيلومتر در عمق بروند و عمليات كنند. تهيه موانع مصنوعي و به وجود آوردن خطوط فرضي دشمن و چيدن ميدانهاي عظيم مين و مستقر كردن تعداد زيادي نيرو در آن سوي خاكريزها، به عهده ي قرارگاه است كه اين خود داراي پيچيدگي خاصي است و جز از عهده ي افراد مجرب و باسابقه برنمي آيد.

دهها تيربار دوشكا و خمپاره انداز و سلاحهاي آتشين در مقابل نيروها چيده مي شود و قرار است هر كدام از آنها در زمان مناسب، محلهاي معين را نشانه روي كنند و طبق قرار مشخص شليك داشته باشند.

صدها ماكت و سنگر ساختگي در آن سو تعبيه شده و در يك نگاه فكر مي كني واقعا در مقابل دشمن قرار گرفته اي كه بايد از خاكريزها عبور كني و تانكها را منهدم كني و از ميدانهاي مين بگذري.

جنگ در آنجا زيبا مي شود كه با نام و ياد خدا شروع شود. همه چيز با نام او شروع شده. از حركت نيروها، از اردوگاهها گرفته تا همين ساعتهاي باقي مانده به شروع مانور.

از چند ساعت پيش تا الآن كه هنگام نماز مغرب و عشاء شد، تمام نيروهاي عمل كننده توسط اتوبوس به منطقه

وارد شده اند و در نقطه رهايي مستقر شده اند. به اطراف كه نگاه مي كني، تا چشم كار مي كند، انسان مي بيني و انسان. انسانهايي كه جز براي خدا حاضر نيستند در يك مانور خطرناك و پرهيجان شركت كنند. اينها همه بندگان خداوند تبارك و تعالي هستند و مي تواني عده اي را ببيني كه از همين الآن قرآن به دست، گوشه اي را برگزيده و مشغول راز و نياز با خدايشان هستند.

شب فرارسيد. وضو با آب قمقمه صفا دارد. نمازها خوانده مي شود. آماده باش كامل است. هنگام امتحان فرارسيده. بايد عمل كرد. دانسته ها و آموخته ها را بايد اجرا كرد. رزم شبانه معني مي يابد. سكوت در شب تفسير مي شود. كم كم سردي هوا در عمق جانها فرو مي رود. سرما شديد مي شود و هيچ

[ صفحه 131]

لباسي جلودار سرما نيست. بايد حركت كرد تا گرم شد، ولي نمي توان. نبايد از محيط مشخصي دور شد. چند ساعت از شب گذشته و سكوت همچنان حاكم مطلق دشت و بيابان است. بجز فاصله ي چند متري، تا چشم كار مي كند سياهي است.

پس چرا شروع نمي كنند؟ صداي بي سيم گروهان گاهي اوقات به گوش مي رسد. خش خش حاصل از بي سيمها اميدوار كننده است. گاهي اوقات صداي حركت يك ماشين را مي شنوي كه خيلي زود قطع مي شود. نمي توان تشخيص داد كه در اطراف چه خبر است. كمي آن طرفتر فرمانده گردان به همراه چند بي سيم چي و پيك در گوشه اي نشسته و منتظر فرمان حركت است. سرما امان نمي دهد. حالا تمام قسمتهاي بدنمان خشك شده. خودمان را حركت مي دهيم. كمي اين طرف و آن طرف مي دويم. چند نفر زبان به شكايت باز كرده اند:

« اگر مي دانستيم اين قدر سرد مي شود با خودمان پتو مي آورديم. »

عده اي هم سرد و بي حس، پاها را جمع كرده و بي حركت خوابيده اند.

ستاره ها مي درخشند. گويي آنها نيز منتظرند. در نور آنها مي توان ساعت 11 شب را ديد.

[ صفحه 132]

سرما، اعتراض و خنده

از كنار نيروها كه در كنار يكديگر قرار دارند عبور مي كني. خستگي و سرما با هم به سراغ بچه ها آمده است. چند نفر سعي دارند يكي از نيروها را كه سرمازده شده، گرم كنند. پشت او را مالش مي دهند. دستهايش را مثل كشتي گيرها روي شانه هاي خود انداخته و مي مالند. نمي شود. ديگر حس ندارد. پاهايش را باز و بسته مي كنند. او را وسط خوابانده اند و دو نفر در پهلوي او مي خوابند و دو نفر ديگر به صورت بعلاوه روي او قرار مي گيرند.

يكي از بچه ها آرام صحبت مي كند:

« آقا محمد، طاقت بيار. الان راه مي افتيم. حرف بزن. بزار دهانت گرم بمونه. »

اعتراضها زياد شده و فرمانده گردان هم با ستاد صحبت مي كند.

« آخه حاجي شما هماهنگ نشدين كه نشد. بچه ها دارن خشك مي شن. خود من هم يخ كردم. خوب بگين اون لشكر وارد عمل نشه. يا حداقل اجازه بدين آتيش روشن كنيم. »

چند لحظه ي بعد خط ممتد و پيوسته آتش، دشت را روشن مي كند. كنار هر تكه آتش چند نفر ايستاده اند. و جان تازه اي در سپاه مي دمد. عده اي كنار آتش و

[ صفحه 133]

عده اي به دنبال بوته. ولي نمي توان به اين آتشها هم دل بست. بزودي بوته ها تمام مي شود و چيزي باقي نمي ماند. به

هرحال بهتر از چند دقيقه پيش است.

- بچه ها عمليات بي عمليات! با اين وضعي كه من مي بينم، عمليات منتفي شده.

- نديده بوديم شب عمليات آتيش روشن كنن!

- صبر كنين ببينيم چه مي شه؟ اگر عراقي ها بودن تا حالا هم ما اونا را گرم كرده بوديم و هم اونا ما را!

مزاح و شوخي دوباره شروع شده. با وجودي كه عده اي از نيروها كسل و سرمايي شده اند ولي نمي توانند از تركش مزه ي بعضي از بچه ها جان سالم به در ببرند و به هر حال مجبور به لبخند مي شوند. مسئول گروهان نيز به راه مي افتد و به بچه ها روحيه مي دهد. با آنها حرف مي زند. شوخي مي كند. آنها را آماده مي كند.

منور روشن مي شود. تقريبا تمام دشت روبه رو، قابل رؤيت است. همه ي نگاهها به سوي منور كشيده مي شود. بي سيمها پس از يك خاموشي نسبي، دوباره به راه مي افتند. سكوت شكسته مي شود. تيربارها شروع به كار مي كنند. انفجار پشت انفجار. روبه روي ما درگيري شروع شده. خطوط فرضي دشمن مقاومت مي كنند. ميدانهاي مين در پرتو نور منور بخوبي ديده مي شود. صداي غرش چند تانك، نشان از جدي بودن كار دارد.

ما هم حركت مي كنيم. در يك ستون، 400 نفريم. به عمق مي رويم. از ميدان مين عبور مي كنيم. از چند خاكريز بزرگ و كوچك هم رد مي شويم. عجب آتشبازي زيبايي است! از همه طرف گلوله مي بارد. تيرهاي رسام و نوراني با سرعت زياد به سوي ما مي آيند و با فاصله ي كمي از بالاي سرمان عبور مي كنند. در چند مرحله مي نشينيم و پس از مدتي دوباره راه مي افتيم. چند آمبولانس هم در رفت و آمد

هستند. شدت سرما كم شده و بچه ها از سردي هوا ناراحت نيستند.

[ صفحه 134]

چند بار بين ستون فاصله افتاده و مسئول گروهان با عصبانيت تمام سعي مي كند اين نقصان را جبران كند. حد فاصل ستون را مي رود و مي آيد. در سياهي شب ناگهان انبوهي از نيروها را با چند آنتن و دكل كوچك مي بيني كه از كنار ستون عبور مي كنند و صداي چند بي سيم توجه همه را به خود جلب مي كند.او فرمانده گردان است كه در چند بي سيم در پي هماهنگي با فرماندهي لشكر و سه گردان خودي است و همراه با معاون و پيك خود، جمعي از نيروها را تشكيل مي دهد كه به اين سو و آن سو مي رود.

قرار بود پس از يك ساعت در محل پدافند مستقر شويم و براي خودمان سنگر درست كنيم و در شب بعد عمليات نفوذ توسط چند گردان ديگر صورت گيرد ولي گويي قرار به هم خورده. حدود سه ساعت است كه مي رويم. شايد گم شده ايم. شايد عمليات به هم خورده و يا به هم ريخته. انفجار چند فوگاز در كنار ستون، شك و گمان را بيشتر مي كند. حركت ادامه دارد. خسته شده ايم. حالا مي فهميم كه تجهيزات چگونه اذيت مي كند. اسلحه ها را از اين دوش به آن دوش مي اندازيم. نوشيدن آب قمقمه هم دردي را دوا نمي كند. به محض اينكه ستون مي ايستد، چند نفر در سياهي گم مي شوند. خوب هوا سرد است و شايد هيجان هم كمك مي كند.

در يك فرصت مناسب كه ستون از حركت ايستاده است از معاون گروهان سؤال مي كنم چي شده؟ و او در خونسردي

كامل مي گويد:

« گاومان زاييده. هر دو مرحله ي عمليات در همين امشب انجام مي شود. »

تازه متوجه اوضاع مي شويم. يعني بايد همين امشب پايگاههاي توپخانه حريف فرضي به تصرف درآيد و منهدم شود. محدوده ي ديد ما كوچك است و به خوبي از اوضاع خبر نداريم. ولي فقط مي دانيم كه آموزشهاي رزم شبانه و عمليات راهپيمايي در اينجا به درد مي خورد و بايد خوب از آنها استفاده كنيم.

سرانجام در نزديكي صبح به يك خاكريز مي رسيم و پس از كندن يك حفره در سينه ي خاكريز آن را با چند گوني تبديل به يك سنگر مي كنيم. پس از اين همه

[ صفحه 135]

راهپيمايي و آتشبازي، سرما هم نمي تواند خواب را از چشمانمان دور كند. هر كس به طريقي قوز مي كند و مي خوابد. بايد سعي كني با جمع كردن پاهايت در شكم و نزديك كردن شانه هايت به گردن، خود را تا حدودي گرم كني. خيلي لذت دارد. تا چند دقيقه هم بدن گرم است و سرما را حس نمي كني. هر چند لحظه هم مسئول گردان از پايين خاكريز عبور مي كند و وضعيت نيروها را مرتب مي كند. احساس مسئوليت به او اجازه نمي دهد در يك گوشه بنشيند و خستگي در كند. مي رود و مي آيد. حرف مي زند و مي خنداند. گاهي هم غرغر مي كند. حق دارد. زيرا بعضيها خيلي از خود بي خود شده اند و هر طور بخواهند عمل مي كنند. قرار است سنگرها حداقل با هفت گوني و در سينه خاكريز زده شود ولي بعضي ها روي زمين و برخي در نوك خاكريز از حال رفته اند.

صداي مؤذن اين پرسش را برايت مطرح مي كند

كه مگر قرار نبود در شب و هنگامي كه هوا تاريك است سكوت باشد و كسي فرياد نزند و... ولي اين فكرها بيجاست و بايد نماز خواند. قمقمه ها به كار مي آيد. كاملا خاكي شده ايم. وضو مي گيريم و سپس روي خاك و رو به قبله مي ايستيم و نماز مي خوانيم. آمده ايم كه نماز بخوانيم. هر طور كه هستيم. هر چقدر كه راه آمده ايم. هر كاري كه كرده ايم. حالا موقع نماز است. بايد با خدا صحبت كرد. بايد گفت فقط تو را مي پرستيم و از تو كمك مي خواهيم. ما بنده ايم. ما سربازيم. ما جانبازيم. ما در قلمرو عشق مانور مي كنيم. ما براي اثبات بندگي در مقابل فرشتگان مانور مي دهيم. با لباس خاكي و سر و صورت خاك آلود، پيشاني بر خاك مي گذاريم و خدا را تسبيح مي گوييم. نماز مي خوانيم و براي ادامه ي كار آماده مي شويم.

هنوز قرص كامل خورشيد از افق خارج نشده كه دوباره به خط مي شويم. حالا مي توانيم حرف بزنيم. خاك تمام بدنمان را پوشانده است. بي حال شده ايم. اكثر گردانها در جاده آسفالته به راه افتاده اند. خواب هنوز در چشمانشان موج مي زند. بعضي گردانها مثل دوي ماراتن سريعتر مي روند ولي چند صد متر آن طرفتر حركتشان كند مي شود. گردانها از يكديگر سبقت مي گيرند. جلو و عقب

[ صفحه 136]

مي افتند. تا چشم كار مي كند در اطرافمان دشت است و خاك نرم. نمي دانم اين چرا اينجا سبز شده؟ فكر مي كنم به طرف شمال مي رويم. چون خورشيد سمت راست ما قرار دارد. ولي من خواب هستم. تو هم خواب آلوده اي. پنداري تمام ستون خوابيده اند و فقط راه مي روند. يك نفر در جلو مي رود و ديگران

پشت سر او و گاهي دست در بند حمايل او جلو مي روند. به همين خاطر ستون، چپ و راست مي شود و گاهي از شانه خاكي جاده هم پايين مي رود. صحنه هاي خنده آوري خلق مي شود. ولي كسي حال خنديدن ندارد. شايد بهتر باشد بعدا بخنديم. حالا موقع رفتن است.

« بابا اين چه مانوريه. اون از ديشب و اين هم از صبحش. كجا مي ريم. پس عمليات چي شد؟ اگر قراره عقب برگرديم خوب اتوبوسها كجان. »

هنوز ستونها كج و معوج راه مي روند. براحتي مي توان متوجه خواب آلودگي راننده ها شد. برخورد خودروها به يكديگر از حد گذشته. راه طولاني است و از اتوبوس و سواري و ماشين... خبري نيست. حركت ادامه دارد. در بين راه به ساير يگانها و لشكر برمي خوريم كه آنها نيز مانند ما سرگردان و خسته اند. با اين تفاوت كه آنها نشسته و منتظر اتوبوسها هستند و ما مي رويم تا به اتوبوسها برسيم. كل عمليات در يك شب انجام شده و قرار است لشكرها به اردوگاههاي خود بازگردند. رفتن ادامه دارد. بايد به اتوبوسها رسيد. شايد هم اتوبوسها به سمت ما بيايند.

به هر حال اتوبوسها از دور ديده مي شوند و گردانها به ترتيب سوار مي شوند و مي روند.

حالا پس از چند روز كه از برگزاري مانور مي گذرد مشخص شده كه به علت ناهماهنگي كه قبل از مانور به وجود آمده ساير لشكرها مجبور شدند، تمام كار را در يك شب انجام دهند.

[ صفحه 137]

اردوگاه و نماز شب

اردوگاه لحظه اي خالي از حركت و فعاليت نمي شود. بهانه براي كار بسيار است. معلوم است كه حدود 400 جوان سرحال و

شاداب نمي گذارند يك لحظه اردوگاه ساكت بماند. شب نماز شب مي خوانند و هر دقيقه در تاريكي شب مي تواني ترددهاي فراواني را بين چادرها و حسينيه ي گردان ببيني. بعد نماز صبح و هجوم براي نيايش. سپس صبحگاه با يك دنيا سروصدا و « از جلو نظام » . بعد مي دوي و اردوگاه را زير پاهايت مي نوردي. حالا نوبت كارهاي متفرقه مثل ظرف و رخت شستن و واكس زدن و نظافت است. شايد هم انجام مانورهاي لازم كه لحظه اي تو را آسوده نگذارند. باز هم معراج مؤمنان و نماز جماعت. بعدازظهر نيز رفت و آمدهاي مكرر و نرمش و ورزش انفرادي نيروها در قالب فوتبال و واليبال و... ديد و بازديد هم وجود دارد. مي روي و مي آيند، ولي بي ريا و صادقانه. به دور از هر گونه تجمل و اسراف. مي توان بيرون چادر هم يكديگر را ديد. غروب هم شروع تحركي جديد براي جاگرفتن در صفوف اول نماز جماعت و قبل از آن وضو و ترس و حضور. شام خوردن هم با بوق ماشين تداركات براي تقسيم غذا در جلوي گروهانها ديدني است. مقداري استراحت و نوشيدن چاي و سپس تلاوت قرآن و سوره ي « واقعه » . وقتي هم كه نيمه شب

[ صفحه 138]

فرامي رسد اول راه است. رزم شبانه كه نبايد فراموش شود.

« برپا، بلند شو، به خط شو و... »

پس اردوگاه هميشه زنده است و هر حركت كوچكي به آن زندگي مي بخشد. تو هم زنده اي و مي خواهي زندگي بيافريني. تو آمده اي تا مرگ و سكوت را نابود سازي. آمده اي تا مرگ را به بازي بگيري. پس

حركت كن. فكر كن و سپس سخن بگو. برو، بيا. سلام كن. پاسخ سلام را بده. مطيع باش. در نماز جماعت شركت كن. همراه ديگران كار كن. ظرف و رخت خودت را بشوي. در تميز كردن محيط اردوگاه تلاش كن. زباله ها را در گوشه اي به زير خاك ببر و بهداشت را رعايت كن. خلاصه، باش و حركت كن. يا شهيد جاويد و يا زنده ي مفيد. تو خواهي ماند. آن هم جاودانه تاريخ. تو تشنه ي خدمتي و نه تشنه ي قدرت. اردوگاه تو را زنده نگه دارد، پس تو نيز اردوگاه را زنده بدار. در آينده نيز بدان كه تو در جبهه ي اسلام بودي و براي آن حركت كردي. انساني كه سلولهاي بدنش در راه خير جنبيده است نبايد در راه شر حركت كند. اردوگاه را زنده بدار. با شركت در مراسم و اطاعت از فرماندهي، خود را قوي و نيرومند نشان بده و به اردوگاه روح ببخش.

تو رزمنده ي اسلامي و بايد به ديگران روحيه بدهي، راه بروي و بگويي و بشاش باشي.

امروز بعدازظهر بچه ها دور يكديگر جمع شده و مي خواهند فوتبال بازي كنند. چند روز پيش قطعه زميني را در وسط اردوگاه صاف كردند و از آن روز تا به حال در هر فرصتي يك توپ مي اندازند وسط و شوخي كنان دنبال آن مي دوند.

در يك نگاه مي توان متوجه شد كه اكثر اين بچه ها اهل ورزش فوتبال هستند، و اين خود خصيصه اي است براي بچه هاي جنوب شهر. آنهايي كه با كاشتن چندسنگ و يك توپ پلاستيكي ارزان، فوتبال را در هر نقطه اي بازي مي كنند. در كوچه و پس كوچه، گوشه ي خيابان و...

حالا هم در جبهه. دورش يك

[ صفحه 139]

توپ است و چند تكه سنگ به عنوان دروازه. هميشه به اندازه ي كافي بازيكن وجود دارد. عده اي كتاني ها را ور مي كشند و وارد مي شوند. خوب هم بازي مي كنند. جالب اين است كه معمولا تيمها نام شهدا را برمي گزينند. اين به آن پاس مي دهد. آن دريبل مي زند و سومي هم شوت. توپ بازي سرگرمي خوبي است و روحيه و نشاط مي بخشد. خصوصا براي نيروهايي كه هيجانهاي دروني آنها رو به افزايش است و انتظار عمليات، به آنها قدرتي دو چندان بخشيده است.

معركه اي درست شده. شش نفر وسط و 50 نفر دورشان. مي گويند و مي خندند و هر بار كه توپ به دروازه نزديك مي شود، صداي بچه ها بلند مي شود. در اين گونه بازيها اگر همكاري و پاسكاري باشد، احتمال پيروزي بسيار است. پس بچه ها بايد به يكديگر پاس بدهند و با يك برنامه ريزي صحيح خود را به دروازه ي حريف نزديك كنند و با استفاده از فرصت مناسب توپ را درون دروازه جاي دهند. البته اكثر بازيكنها اين مسائل را مي دانند ولي عمل به آن مهم است. به هر حال بازي ادامه دارد و پس از رد و بدل چند گل، تيمها جا را به يكديگر مي دهند و اين شور و نشاط چند ساعتي ادامه دارد.

[ صفحه 140]

شيپور رزم

بوي عمليات مي آيد و شايعه هايي در بين نيروها منتشر شده است. شايد هم شايعه نباشد، حقيقتي باشد كه پخش شده است. حرفهايي زده مي شود. تحركاتي صورت مي گيرد. ديروز هم مسئول گردان براي يك جلسه در سطح قرارگاه به اهواز رفت. دور

و بر ستاد شلوغ شده و چند روزي است كه تردد فرماندهان به آنجا زياد شده است. كارهاي نظامي گردان هم شدت گرفته. اگر امشب رزم شبانه داشته باشيم، مي شود سه شب. سه شب است كه برپا مي خوريم و به خط مي شويم. اكثر بچه هاي گروهان معتقدند، امشب هم رزم شبانه داريم. به همين علت، فانوسها و چراغها خيلي زود خاموش شدند. شايد يك حدس ساده باشد. ولي بايد آماده بود. زيرا بدون اسلحه و تجهيزات و يا بدون پوتين و با زيرپوش به خط شدن، خيلي خجالت دارد. آن هم بعد از سه ماه حضور در اردوگاه.

بلند شو. وضو بگير. كمي قرآن تلاوت كن. اگر فرصت نداري، همين طور كه دراز مي كشي، سوره ي « واقعه » را بخوان. تو ديگر عادت كرده اي. بيش از سه ماه است با پيراهن و شلوار رزم خوابيده اي و اگر پوتين هم به پا داشته باشي، ناراحت نمي شوي. خوب عادت كرده اي. امشب هم با لباس و شلوار كامل

[ صفحه 141]

بخواب. جاي پوتين هم مشخص است كه در تاريكي شب بتواني يك راست بروي سراغش. تجهيزات و اسلحه هم بالاي سرت. وقتي بلند شدي پس از برداشتن اسلحه و تجهيزات از سمت راست از چادر خارج مي شدي و بند پوتين را در داخل صف ببند. خيلي سريع و تند. ذكر خدا هم يادت نرود.

همين كه چشمهايت را روي هم مي گذاري، چهره ي مهربان مادر را به ياد مي آوري. ترسيم صورت جدي و خسته ي پدر هم مشكل نيست. به ياد آوردن مهربانيها و فداكاريهاي آنها چندان بي دليل نيست. فقط چند شب است كه

نمي گذارند بخوابي. و تو بارها خواب را از چشم والدين خود گرفته اي. به خاطر تو شبهاي بسياري را بيداري كشيدند. اما تا انتها مهربان و وفادار ماندند. پس آرام باش. راحت بخواب و خود را آماده كن. تا با اولين تير از جا بلند شوي و خود را به گروهان برساني.

« ... برپا. بلند شو. سريعتر. بيا بيرون. به خط شو! چكار مي كني؟ »

خودت هم نمي داني چطور به خط شدي. اين قدر تير كنار گوشهايت زدند كه برق آتش آنها هم چشمهايت را خيره كرده. با وجودي كه خيلي تاريك است و هيچ نوري براي پيدا كردن راه به تو كمك نمي كند ولي به علت تمرين زياد، خيلي خوب آماده شده اي. پنج دقيقه طول كشيد. شايد كمتر. خيلي سريع بود. مسئول گروهان هم غافل شده بود. آخر بچه ها خيلي زود به خط شده اند. برادر سعيد رفت داخل چادر دسته ي يك و با چند نعره مي خواست اگر كسي باقي مانده از چادر خارج كند، ولي كسي در چادر نبود. معاون گروهان مشغول آمارگيري و شمارش شد. درست بود. همه به خط شده بودند. هيچ كس غايب نبود. تقريبا همه به طور كامل و آماده. فقط چند نفر در انتهاي ستون خيلي آرام با يكديگر صحبت مي كنند.

- ديدي گفتم امشب هم رزم شبانه داريم.

- خوب معلوم بود. خودم گفتم مسئول دسته ها در چادر گروهان جلسه دارن!

- نمي دوني امشب قراره كجا بريم؟

[ صفحه 142]

- فقط اميدوارم زياد راه نرويم. چون من كه خيلي خسته ام...

يك فرياد از سوي مسئول گروهان همه

چيز را درست مي كند. ديگر كسي حرف نمي زند. از هيچ كس صدا در نمي آيد. ساكت و آرام.

- از جلو نظام.

- خبردار.

- بشين.

- پاشو.

- بشين.

- پاشو.

- از جلو نظام.

- خبردار.

ديگر كسي حرف نمي زند. خيلي آرام مي نشيني. منتظر فرمان بعدي هستي.

شايد برپا باشد. ولي چند دقيقه اي سكوت. مسئول گردان به جلوي گروهان مي آيد. صدايش را پايين مي آورد و خيلي خشك و بي روح از بچه ها مي خواهد ظرف پنج دقيقه وضو بگيرند و دوباره به گروهان برگردند. جالب است چند نفر از بچه ها وضو دارند و از جايشان تكان نمي خورند. حتما در حال نماز شب بوده اند و يا شايد خوابشان نبرده است. به هر حال بچه ها خيلي زود برمي گردند و صفها را تشكيل مي دهند. يك بار ديگر از جلو نظام...

خبردار..

و يك اشتباه.

يكي از بچه ها به طور ناقص مي گويد: « ا... ا... »

خودش جلو خود را مي گيرد. ولي صدا درآمده و مسئول گروهان واقعا عصباني مي شود. به دنبال فرد موردنظر مي گردد. از او مي خواهد كه از صف بيرون بيايد.

يكي از نيروهاي دسته يك است. ترسيده. مسئول گروهان به او مي گويد چرا

[ صفحه 143]

دقت نمي كني؟ اشتباه شما در عمليات باعث فاجعه مي شود. بقيه ي بچه ها خوب فهميده اند كه شب نبايد صدا كنند.

مسئول گروهان در حالي كه سعي مي كند درس سكوت شبانه را يك بار ديگر تكرار كند با عصبانيت رو به نيروها مي گويد:

« فكر نكنيد، در عمليات اين صدا و يا كمتر

از آن هيچي نيست. نه خير كوچكتر از اينها هم مشكل آفرين است. دشمن سعي مي كند سكوت ايجاد كند تا چنانچه از جلو و از تاريكي صدايي متوجه شد، با آن مقابله كند و آن وقت است كه از شب تا خود صبح يكسره دوشكا كار مي كند و حسابي تلفات مي گيرد. پس، هوشيار باشيد. دقت كنيد. در شب هيچ كس حق ندارد كمترين صدايي بكند. بگذاريد صداي تنفس عراقي به گوش شما برسد. اگر از آسمان صدا بلند شد از شما نبايد صدايي در بيايد. حالا با يك صلوات در اختيار خودتان هستيد... »

و منتظر ماند تا كسي دوباره اشتباه كند و صلوات بفرستد. ولي همه موضوع را فهميده اند و در دلشان صلوات مي فرستند و خيلي آرام به سوي چادرها مي روند.

پوتين را كه از پاهايت خارج مي كني، به طرف جاي خود در چادر مي روي. اسلحه و تجهيزات را مي گذاري بالاي سرت. دراز مي كشي. نفس بلندي مي كشي. با دست راست حلقه اي به دور صفحه ساعت خود ايجاد مي كني. ساعت 45 / 1 است. تا صبح بخواب. رزم شبانه هم تمام شد. يك رزم شبانه 15 دقيقه اي بدون اينكه خودت متوجه شوي مي خوابي.

« برپا. بلند شو. بيا بيرون. سريعتر. به خط شو. سريع. معطل نكن. »

اول به ساعت نگاه مي كني. ساعت 18 / 2. چه خبر شده. شايد خواب مي بيني. ولي نه واقعي است. رزم شبانه است. بايد بيرون بروي. هنوز باورت نمي شود كه مجددا براي رزم شبانه بروي بيرون. اما مجبوري. برو بيرون دوباره و شايد هم بعدا سه باره بايد به خط شوي.

باز هم از جلو

نظام...

[ صفحه 144]

خبردار...

بشين...

پاشو...

ولي اين دفعه كوتاهتر. فقط 10 دقيقه و بعد آزاد باش.

خواب از سرت پريده. شايد منتظر برپا و رزم شبانه بعدي هستي. عده اي از بچه ها با پوتين خوابيده اند. بعضي ها هم با تجهيزات. اما نمي شود. بايد درآورد. كم كم خواب چشمها را پر مي كند و تو هم مي خوابي. اما هوشيارانه.

[ صفحه 145]

بوق ماشين و حمام

بوق ماشين، يعني آنهايي كه به حمام نياز دارند عجله كنند. نسيم صبحگاهي زيباست ولي سوار شدن بر ماشين حمام كمي خجالت دارد. دست خودت هم نيست. همه چيز طبيعي است. ولي جبهه و اردوگاه اسلام آن قدر آراسته و پرهيبت است كه همه چيز بايد در هاله ي شرم و حيا صورت گيرد، ولي بايد سوار شد. امان از هنگامي كه يكي از بچه هاي شوخ همراه تو شود. مي گويد و مي خنداند. تو را به نام مي خواند. سعي مي كند با اين شوخي و خنده خود را عادي و طبيعي جلوه دهد. ولي اگر به داخل قلبش وارد شوي، شرم و حيا نيز او را رها نمي كند. حمام كوچك و تعداد افراد زياد. مقداري كه صبر مي كني، نوبت تو مي شود. همه دلشوره دارند. تا زودتر نماز خود را بخوانند.

-... آفتاب زد. عجله كن برادر. سريعتر. الآن آب سرد مي شه.

-... آقاجون زودتر. بيرون منتظريم. آب تموم شد.

حدود 12 دوش وجود دارد كه در يك كانتينر تعبيه شده. لوله كشي لازم هم از طريق دو منبع آب 20 هزار ليتري صورت گرفته. زير يكي از دو منبع وسايل حرارتي كار گذاشته شده و

دو متصدي دارد كه از نيمه شب آن را روشن مي كنند تا براي صبح آماده شود. همه ي دوشها پر است. وقتي وارد مي شوي، آب ساير

[ صفحه 146]

دوشها از ناودان زير پاهايت عبور مي كند. سر و ته اين حمام با يك دست ليف و صابون و غسل بايد تمام شود. وگرنه ديگران به نماز نمي رسند. وقتي بيرون مي آيي هنوز سرت خيس است. چون فرصت نداري داخل بماني و سر و كله ات را خوب خشك كني. نمازت را كه بخواني هوا روشن مي شود. چهره هاي نوراني نوراني تر شده. چهره ها شناخته مي شوند. ولي گويي آن حياي قبل از طلوع كم شده. با يكديگر صحبت مي كنند. حال يكديگر را مي پرسند. شوخي و مزاح هم فراموش نمي شود. حالا هر كس خودش راه گردان را پيش مي گيرد و مي رود. ماشين هم پيدا مي شود. بايد بپري عقب. اگر چه دوباره خاكي مي شوي. ولي بايد بروي. گردان منتظر است...

وقتي به گردان مي رسي، همه رفته اند. براي صبحگاه. گردان خلوت است. وارد چادر مي شوي. يكي از بچه ها در حال تميز كردن چادر است. تو هم كمك مي كني. صبحانه را حاضر مي كني و منتظر بازگشت نيروهاي گردان و دسته مي ماني. شايد هم خجالت بكشي و وقتي بچه ها از صبحگاه برمي گردند در گوشه اي خود را مشغول مي كني.اين گونه بهتر است.

باران شديدي مي بارد. اردوگاه در بارش قطرات باران گم شده است. وقتي در چادر بنشيني، صداي باران، آهنگ خاصي را به وجود مي آورد. پس از مدتي باران از نسوج چادر عبور مي كند و اگر روي چادرها پلاستيك نكشيده باشيد، چادر خيس مي شود. و امكان ريزش باران به داخل زياد

مي شود. مي بارد و مي بارد. رحمت است. بايد ببارد. هوا گرم شده. خوب شد باران باريد. اگر باران نمي آمد بد مي شد. البته باران هم اذيت مي كند... اصلا تو چكاره اي كه بگويي بيايد يا نيايد. چكار داري به كار خدا. تو فقط شكر كن. ببين و كيف كن. قرار است باران بيايد و بيابانهاي خدا سبز شود. قرار است باران ببارد و هوا خنك شود. قرار است باران ببارد و هوا تميز شود. قرار است باران ببارد و...

جلوي چادر را جمع و جور كن. كفشها و پوتينها را كنار بگذار. در چادر را هم ببند. هنوز باران مي آيد. ريز و درشت. اگر بتواني بيرون را نگاه كني، مي تواني

[ صفحه 147]

عظمت خدا را درك كني. ابرها سر در گريبان يكديگر فرو برده اند. ابرها به يكديگر برخورد مي كنند و صداي عظيمي به وجود مي آورند. اردوگاه خيس شده. هر از چند گاهي يكي از نيروها را مي بيني كه روي پنجه هاي پايش به سويي مي دود. مي دود و خود را به سرپناهي مي رساند. حالا همه جا گل شده. آب از هر شيار كوچك و بزرگي راه افتاده است. آب متواضعترين پديده آفرينش از آسمان به زير مي آيد و پس از انجام مأموريت و سرسبز كردن سرزمينهاي خشك به زير مي رود و خود را ذخيره مي كند. تو نيز بياموز. اينجا دانشگاه است. از همه چيز درس بگير. اينجا فرصت پيدا كرده اي در مورد همه چيز خوب فكر كني. حتي در مورد باران. در خصوص مأموريتهايش. چه سازنده و چه مخرب. چه در قالب باران بهاري و چه به صورت سيل خانمان بركن.

قطره هاي آب

از ابرها با ترتيب و با نظم خاص جدا مي شوند و به زمين مي ريزند. وقتي به زمين مي خورند، به قطرات ريزتر تقسيم مي شوند تا تمام اطراف خود را بهره مند سازند. مخالف سنت خدا هم شنا نمي كند. راهش مشخص است. با كمال تواضع خود را در سرازيريها جاري مي كند تا تمام زمينها را سيراب كند. سپس در زيرزمين منتظر مأموريتي ديگر و حركتي ديگر براي بيرون آمدن توسط بندگان خدا مي شود.

اما اينجا جنوب ايران است و باران يعني زندگي. زمين هميشه تشنه است. آب مي خواهد. قدر آب را هم مي دانند. كسي آب را هدر نمي دهد. آب خيلي ارزش دارد. در اين سرزمين بارها نماز استسقا خوانده ايد و شايد پس از اين نيز بخوانيد. پس خوب توجه كن. باران را بپذير و قدر آن را بدان. اگر چه چادر و پوتين تو خيس شود ولي بدان كه باران رحمت است و خداوند به اين مردم و اين سرزمين رحم كرد.

باران مي بارد. يكي از بچه هاي در داخل چادر مي گويد: « انگار در آسمان سوراخ شده » ديگري ادامه مي دهد: « زمين صبحگاه هم سوراخ شده، فردا صبحگاه نداريم و مي تونيم بخوابيم... » سومي تكميل مي كند: « البته بعد از نماز

[ صفحه 148]

صبح و خواندن زيارت عاشورا و خوردن صبحانه!...

« نخواستيم بابا، بهتره بعد از نماز و زيارت عاشورا بريم بدويم و صبحگاه را اجرا كنيم. »

شوخي ادامه مي يابد و مزه ها انداخته مي شود. ناگهان يكي از بچه ها فرياد مي زند:

« واي، بلند شين، آب اومد تو »

همه بلند شدند. اول به طرف

محل نفوذ آب رفتند، بعد با چند طرح و پيشنهاد خود را براي مقابله با نفوذ باران به داخل چادر آماده ساختند. دو نفر از چادر بيرون رفتند. چادر را بالا زدند. جوي كنار چادر را با بيل گودتر كردند. از داخل هم وسايل و پتوها كنار زده مي شوند. اما دير شده. تا به خودمان بجنبيم، نصف چادر خيس شده. چند دقيقه بيشتر طول نكشيد، ولي همين مقدار بس بود براي اينكه آواره شويم و اكثر وسايلمان خيس بشود. بچه هاي چادر دسته ي دو آمدند كمك، ولي فايده اي ندارد. بچه هايي كه بيرون چادر بودند حسابي خيس شده اند. عده اي سعي مي كنند، كارها را هدايت كنند و عده اي هم از شوخي و خنده غافل نمي شوند. خيلي بد شد. اكثر پتوها خيس شده و مجبور هستيم فقط در گوشه اي از چادر كه هنوز خشك مانده جاي بگيريم.

باران تندتر شده و امان نمي دهد. ديگر نمي توان خيالهاي شاعرانه داشت و بايد منتظر آوارگي و خطر بود. يك سمت چادر بالا است و گاهي اوقات كولاك باران، خود را به اين گوشه نيز مي رساند. اما بچه ها ايستاده اند و مي گويند و مي خندند.

- « لباسهاي خيس را در بيارين، سرما مي خورين ها... »

- « آقا مايوي من كجاست مي خوام برم شنا »

- « تو كه شنا بلد نيستي، غرق مي شي، نرو مي خواهي شهيد بشي... »

صداي شوخي و خنده بچه هاي باروحيه، بر غرش آسمان و آهنگ باران غلبه مي كند. بعضي از بچه هاي دسته ي سه سر خود را از چادرشان بيرون مي آورند

[ صفحه 149]

و راه حل ارائه مي دهند. چند نفرشان هم

ما را به چادرشان دعوت مي كنند. ولي هيچ كس حاضر نيست از جمع مصيبت ديده جدا شود و خودش را راحت كند. پس همه مي مانيم و فكري براي اين بي خانماني مي كنيم.

چند لحظه بيشتر نمي گذرد كه باران با يكي از چادرهاي گروهان كناري هم شوخي مي كند. آنها هم مي ريزند بيرون و بيل به دست سعي دارند، مسير آب را منحرف كنند. اما دير شده و زندگيشان خيس مي شود. خيلي جالب است. واقعا در آسمان سوراخ شده. مي بارد خسته هم نمي شود. زندگي همه را به هم ريخته. همين طور كه باران مي بارد، چند نفر از بچه ها باراني هاي خود را مي پوشند و از گوشه ي چادر خارج مي شوند. كار شروع مي شود. بيل و كلنگ و جوي آب، پايه هاي چادر را محكم مي كنند و به هر زحمتي كه هست چادر را دوباره روي ميله ها مي اندازند. بعد مقداري پلاستيك از تداركات مي آورند و روي چادر مي كشند. اگر چه مسير آب منحرف شده ولي هنوز وسايلمان خيس است. ولي بايد تحمل كرد. چاره اي نيست. بيابان است و جنگ. اگر در خط مقدم و منطقه عملياتي از اين اتفاقها افتاد بايد آماده بود. نمي توان گوشه اي نشست و ماتم گرفت. اول بايد تحمل كني و بعد بايد به فكر راه چاره و بازسازي باشي. هر طور كه شده. حتي با چند گوني خاك.

چند ساعت بعد باران متوقف شد و آفتاب جنوب تابيدن گرفت و در اندك زماني همه چيز عادي شد. زمينها خشك و چادرها علم. هم باران زيباست هم آفتاب.

چادر را جابه جا و از مسير آب خارج مي كنيم. سپس وسايلمان را داخل چادر مي بريم و پس از اينكه

پتوها در آفتاب خشك شدند، مرتب و منظم آنها را پهن مي كنيم.

[ صفحه 150]

هنگامه ي نبرد است

آموزش تمام شد. تمرين به پايان رسيد. كلاسها تعطيل. آماده شو. حركت كن. هنگام نبرد با دشمن فرارسيده است. همان كه جهاد اصغرش مي نامند. ولي براي انجام آن بايد جهاد اكبرت را شروع كرده باشي. مي خواهي چشم در چشمان دشمن خدا بدوزي و با او نبرد كني. بايد از خود و اردوگاه خارج شوي و آخرين گامها را استوارتر برداري. به ته صف دشمن نگاه كن و از توكل بر خدا غافل مشو.

قرار است امروز اردوگاه را به قصد قرارگاه تاكتيكي تخليه كنيم. خبر و جريان كار در صبحگاه مطرح شده و پس از آن همه در تكاپوي رفتن هستند. حالا بايد از اردوگاه و چادر و... هم دل بكني. ساك و بقيه ي وسايل شخصي را هم تحويل تعاون گردان مي دهي و فقط تجهيزات جنگ را برمي داري. اصلا به چيز ديگري نياز نداري و اگر احتياج داشتي به تو خواهند داد. پس بايد رفت.

سبكبال و عاشقانه. براساس دستور فرماندهي. براي انجام تكليف و رسيدن به قرب الهي.

چادرها بر سر جايشان باقي است ولي پتوها و ساير وسايل عمومي چادر مثل قابلمه و قاشق و پتو و... تحويل تداركات مي شود و سپس هر گروهان براساس نظم و ترتيب از قبل تعيين شده وسايل شخصي نيروهايشان را به تعاون

[ صفحه 151]

مي دهد. قبل از اينكه ساك را تحويل بدهي، فرم تعاون را پر مي كني كه حاوي اطلاعات شخصي و شماره پلاك و... است و آن را نيز

همراه وسايل به چادر تعاون مي دهي. بچه هايي كه وسايلشان را تحويل مي دهند، گويي آن اندك بار دنيوي را نيز از خود دور كرده اند و خوشحال و سرمست خود را در شوخي و مزاح دوستان غرق مي كنند.

در اندك زماني تمام گردان وسايل اضافي را تحويل داده اند و نيروها در گوشه و كنار اردوگاه منتظر حركت هستند. بعضي ها هم مي نويسند. يا نامه است يا وصيتنامه. ولي احتمالا وصيتنامه است. چون موضوع جدي شده و تا چند شب آينده در خط مقدم بايد جنگيد.

با صداي مسئول گروهان، بچه ها خيلي زود به خط شده و بلافاصله سوار اتوبوس مي شوند.

داخل اتوبوس غوغايي است. هر كس سعي مي كند وسايل و تجهيزات و اسلحه خود را از گوشه اي آويزان كند تا راحت باشد. از آن طرف راننده از بچه ها مي خواهد تا به اتوبوس صدمه نزنند. وقتي تمام دسته ها و واحدها سوار شدند، اتوبوسها مثل مورچه دنبال يكديگر راه مي افتند و خيلي نرم و آهسته از مسير خاكي حركت مي كنند. خيلي زود از اردوگاه خارج مي شويم و پس از پشت سر گذاشتن مقر لشكر، به جاده اصلي و آسفالت مي رسيم و به سمت منطقه عملياتي مي رويم. حالا مي شود حرف زد. هر كس حدس و گمان خود را از منطقه عملياتي مطرح مي كند. عده اي هم تا حدودي با مناطق آشنا هستند، و از مسير حركت، منطقه احتمالي عمليات را تخمين مي زنند.

در ميان راه، برادر سعيد، مي خواند. سرودهاي انقلابي و مرثيه اهل بيت را. بچه ها هم مقداري جواب مي دهند ولي آن قدر راه طولاني است كه شعرهاي سعيد در چنين حالتي به اتمام مي رسد و او نيز

ساكت مي نشيند. در يك نگاه تعدادي از بچه هاي دسته در حال خواندن قرآن هستند. چند نفر هم از ميان راهروي اتوبوس چشم به جاده دوخته اند و منتظرند تا هر چه زودتر به منطقه

[ صفحه 152]

برسند. عده اي هم آهسته ذكر مي گويند و به چپ و راست نگاه مي كنند. شب نزديك است و اتوبوسها در تاريكي وارد منطقه مي شوند از چند دژباني عبور مي كنيم و در اطراف جاده سنگرهاي متعدد تانك و مقرهاي لشكرهاي ديگر مشاهده مي شود. اتوبوسها مجددا وارد خاكي مي شوند و پس از مدت كوتاهي مي ايستند. به محض پياده شدن صداي شليك چند توپ توجه بچه ها را به خود جلب مي كند. توپخانه ارتش در حال اجراي آتش است و از دور صداي انفجار شليك مي آيد. اتوبوسها يكي پس از ديگري وارد محوطه مي شوند و نيروها در سنگرها و سوله هايي كه از قبل تعبيه شده اند، مي روند. اوضاع كمي مشكوك است. شايد بهتر است بگويم دلهره انگيز. به هر حال وضع غيرعادي است و بوي جنگ همه جا را گرفته.

وارد هر سوله كه بشوي حدود 20 نفر را مي بيني كه در كنار يكديگر نشسته و به ديواره ي سوله تكيه داده اند. اكثر بچه ها منتظر دستور هستند و هنوز موقعيت خود را تشخيص نداده اند. اتوبوسها نيز بلافاصله از منطقه خارج مي شوند. محوطه خيلي آرام است مسئول گروهان وارد سوله مي شود و مي گويد:

« برادران، ما نزديك خط هستيم و دشمن اين منطقه را زير آتش دارد. پس تا جايي كه امكان دارد كمتر از سنگر بيرون بياييد تا خداي نكرده با تلفات بي خودي روبه رو نشويم. »

اما مگر مي شود در سوله

نشست و به يكديگر نگاه كرد. اول از همه بايد وضو گرفت. ثانيا ما كجاييم عراقيها كجايند؟

كم كم محوطه بيرون شلوغ مي شود و صداي رفت و آمد و صحبت بچه ها به گوش مي رسد. وقتي از سنگر بيرون مي آيي با انبوه نيروها روبه رو مي شوي كه وضو گرفته اند و به سنگر مي روند. برق آتش دهانه توپخانه زيباست و در كمتر از يك ثانيه محوطه را روشن مي كند. از آن طرف مي توان صداي شليك توپخانه دشمن را نيز شنيد. هوا صاف و ستاره باران است. نسيم خوبي مي وزد و خاك زير پايت صدا نمي دهد. به سوي منبع آب مي روي. در اطراف منبع آب، گوني

[ صفحه 153]

خاك چيده اند تا در اثر اصابت تركش سوراخ نشود. وضو مي گيري و نوك پنجه هايت را داخل پوتين مي كني. شايد ميان راه بوده باشي كه صداي انفجار تو را مي لرزاند. مي خواهي بدوي ولي نمي تواني. هنوز زمين زير پايت تكان مي خورد. عجب انفجاري. دومي و سپس سومي. خودت هم نمي فهمي چگونه وارد سنگر شدي. سراسيمه و شتابان. خطر جدي است. وقتي وارد مي شوي، علامت سؤال در چهره ي اكثر بچه ها نقش بسته!

پس دعوا جدي است. و ممكن است اينجا را هم بكوبد. پس بايد مواظب بود تا بي خودي صدمه نبيني.

داخل سنگر جاي زيادي نيست و هركس مي تواند كمتر از يك متر مربع را اشغال كند. دو فانوس در ابتدا و انتهاي سنگر، سعي در روشن كردن سنگر دارند ولي تاريكي غالب است و چهره ها به خوبي مشاهده نمي شوند. اينجا از پتو و ساير وسايلي كه در چادرها بود خبري نيست و براي نماز خواندن بايد

چفيه ات را به روي زمين بيندازي و سجاده اش كني. نماز كه تمام شد، موقع شام مي رسد. مسئول تداركات گروهان خود را به دهانه سنگر مي رساند و به هر يك از نيروها يك كنسرو و مقداري نان مي دهد.

جا خيلي تنگ است. هواي سنگر هم گرم شده. اما بايد تحمل كرد. شوخي نيست. جنگ است و بايد در اين نقطه به انتظار دستور نشست. خنده و شوخي فراموش نمي شود:

- « اكبر جون رفتي بيرون يه نوشابه خنك بگير و بيار... »

- « اونهايي كه قراره شهيد بشن، نوراني شدن، پس فانوسها را خاموش كنين... » -

هيچ چيز جالب تر از روحيه بالاي بچه ها نيست و همين خنده ها، روحيه ها را بالا مي برد.

اما از همه چيز مهمتر ذكر و ياد خداست. آن مقدار دلهره اي كه ناخودآگاه به سراغ انسان مي آيد بايد با ذكر خدا از بين برود. بهتر است آهسته بگويي:

[ صفحه 154]

« لا اله الا الله... »

پس از يكي دو ساعت، بچه ها يكي يكي بيرون مي روند و در تاريكي مطلق اين بيابان و در كنار خاكريزهاي بلند، خود را به منبع آب مي رسانند و پس از مسواك، وضو مي گيرند و برمي گردند.

سوره ي « واقعه » هم فراموش نمي شود و قبل از اينكه همه بخوابند در مدت 8 - 7 دقيقه سوره ي « واقعه » خوانده مي شود و پس از آن سكوت به سنگر مي آيد و روي همه را مي پوشاند.

صداي چند انفجار ديگر، ناگهان بچه ها را از خواب مي پراند و كمي جابه جا مي شوند. صداي انفجار خيلي نزديك است. شايد

همين بيرون سنگر، چند لحظه بعد صداي امدادگر مو را بر بدن سيخ مي كند و بي اختيار نفس در سينه ات حبس مي شود. بعد نور يك ماشين را مي بيني كه هنگام دور زدن به درون سنگر مي افتد و سپس مجروح را با خود مي برد.

سه ساعت بعد، تو جا مانده اي. همين كه مي خواهي از اين پهلو به آن پهلو شوي، چشمانت را باز مي كني و چند سياهي را مي بيني كه ايستاده اند و دست به قنوت گرفته اند. يا الله. اينها نماز مي خوانند. ساعت 15 / 3 نيمه شب است. قمقمه ات را زير سرت جابه جا مي كني و دوباره چشم بر هم مي گذاري. ولي تو نيز بايد ره توشه برداري. چرا تو در انفجارها نگران مي شوي و عده اي ديگر ذكر مي گويند. نكند عقب بماني. اگر اينجا پايدار ماندي درست است! آن عقب و در ميان انبوه پتو و در كنار منبع آب و بدون آتش دشمن نماز شب خواندن چندان مهم نيست. راه را ادامه بده. خودت را عاشق نشان بده. از اين فرصتها استفاده كن. بايد بروي بيرون. بايد وضو بگيري. اما سر شب يك نفر...!

بلند شو. اگر در قمقمه ات آب هست از آن استفاده كن و بيرون سنگر وضو بساز.

بيرون به اندازه ي كافي شلوغ است و فكر مي كني نماز صبح شده. از سنگرها بيرون ريخته اند و خود را براي تحجد و شب زنده داري آماده مي سازند. اينها

[ صفحه 155]

بسيجي اند. اينها سربازان امام زمان هستند. اينها به خدا مي رسند.

بعد هنگام نماز صبح مي شود ولي كمتر كسي براي وضو گرفتن بيرون مي رود چون اكثر آنها وضو دارند. زيارت عاشورا

هم جان مي بخشد و بعد مي تواني استراحت كني. چون مكان و زمان صبحگاه نيست. بعد از يكي دو ساعت دوباره زحمتكش ترين خادم گروهان يعني مسئول تداركات مي آيد و صبحانه مي دهد. نان و پنير و يك ليوان چاي.

[ صفحه 156]

آماده براي حمله

اكثر بچه ها خاكي و درهم شده اند. موها ژوليده و پريشان است. اما دلها آرام و مطمئن. حدود ساعت 10 صبح مسئول گروهان وارد سنگر شد و پس از صلوات و سلام و احوالپرسي، خبر حمله را داد.

« بسم الله الرحمن... ان شاءالله ما به خط مي زنيم و قرار است عمليات كنيم. همه ي كارها شده. گردانها، تيپها و لشكرها آمده اند پاي كار. به ياري امام زمان بايد گردن صدام را بشكنيم. امشب، شب عمليات است. غروب از اين محل خارج مي شويم و به خط مقدم مي رويم و در ساعت تعيين شده به خط مي زنيم. پس آماده باشيد، / صلوات و شادي بچه ها / الحمد لله وضع خيلي خوب است و تا حالا دشمن متوجه حضور و قصد ما براي انجام عمليات نشده. از طرف ديگر هوا از نصف شب ابري شده و هنوز هم ابري است و بدين وسيله ما از امدادهاي غيبي خداوندي هم بي بهره نيستيم. خدا با ماست. خدا به ما وعده ي پيروزي داده. ما هم خودمان را آماده ساخته ايم. پس، آخرين كارهاي باقيمانده را انجام دهيد و تجهيزات خود را محكم كنيد كه صدا ندهد. ماسكهاي ش. م. ر. را هم برداريد و اسلحه هايتان را تميز كنيد.

اما بدانيد همه كارها دست خداست و به او توكل كنيد و تا زمان حركت كه

[

صفحه 157]

غروب است، دست از دعا و توسل و ذكر برنداريد و هر كس هم شهيد شد شفاعت يادش نرود. / ان شاءالله./ »

همه مات مانده اند. در يك لحظه فكر مي كنند خواب مي بينند. زيباترين خبر در عين سادگي گفته مي شود: « امشب شب حمله است »

هيچ كس پلك نمي زند. چشم به دهان مسئول گروهان دوخته و فقط مي شنوي. حلقه ي بچه ها با دست به گردن يكديگر انداختن، مثل دسته گلي زيبا مي شود كه با نسيم بهاري، به اين سو و آن سو مي خرامد.

اگر جا داشت مسئول گروهان را در آغوش مي كشيدند و مي بوسيدند. ولي حيا اجازه نمي دهد.

- مسئول گروهان: حالا اگر كسي سؤال دارد بكند. در ضمن بعد از اتمام سؤالها من عمليات را تشريح مي كنم.

- برادر! ساعت چند حركت مي كنيم؟

- برادر! با چي به خط مي ريم؟

- برادر! ساعت چند حمله شروع مي شه؟

- برادر! آيا گروهان ما جلو گردان حركت مي كنه؟

- برادر! كنار گردان ما چه گردانهايي هستن؟

- برادر! اگر شب اسير گرفتيم چكار كنيم؟

-... -

و چند سؤال ريز و درشت ديگر كه مسئول گروهان تا جايي كه امكان دارد و به مسأله حفاظت لطمه نمي زند پاسخ مي دهد و سپس يك نقشه اي را كه روي آن پلاستيك كشيده شده، باز مي كند و روي آن مي نشيند. تمام بچه ها دور نقشه حلقه مي زنند و سراپا گوش مي شوند.

« خوب ما الآن اينجا هستيم، امشب از اينجا حركت مي كنيم و با تويوتا و چراغ خاموش به اين نقطه كه نشان مي دهم مي رويم.

منطقه عملياتي حدود 30 كيلومتر از اين نقطه تا اين نقطه امتداد دارد. گروهان ما، از ميان ميدان مين عبور

[ صفحه 158]

مي كند و پس از درگير شدن با كمين و خط اول دشمن، سنگرهاي عراقيها را پاكسازي مي كند و منتظر مي ماند تا گروهانها و گردانهاي ديگر بيايند و از ما عبور كنند و بقيه ي عمليات را ادامه دهند... »

توجيه گروهان حدود يك ساعت طول مي كشد و بعد مسئول دسته همراه مسئول گروهان از سنگر خارج شد و رفت و تا بعدازظهر برنگشت. او همراه مسئول گروهان به خط مقدم رفته بود تا منطقه را از نزديك ببينند و شناسايي لازم را به دست آورند.

اگر بتواني از بالا بر اين سرزمين نگاه كني، معناي عشق و ايمان را در مي يابي. گردانها و واحدهاي رزم در كنار يكديگر نقطه ي انتظار را تشكيل داده اند. هر يك به فراخور نيرو و امكانات، مقداري از اين سرزمين را اشغال كرده اند. وقتي از بالا نگاه كني، چند مربع كوچك و بزرگ را مي بيني كه به وسيله خاكريز از يكديگر جدا شده اند و جاده هاي متعدد خاكي كه بر روي بعضي از آنها قير ريخته اند مثل رگهاي نيمه جاني است كه قرار است امشب همراه بچه ها با دشمن بجنگند. گوشه اي ديگر سوله اي بزرگ و تعدادي آمبولانس به چشم مي خورد كه حكايت از اورژانس صحرايي و عملياتي منطقه است. چند دكل و آنتن بي سيم و تعدادي تويوتا و لندكروز سواري ما را به مقر فرماندهي مي رساند. حتما در آنجا تعدادي از فرماندهان شجاع و مخلص وظيفه ي هماهنگي يگانهاي رزم را به عهده دارند. در هر

گوشه اي از اين سرزمين شوري به پاست. اغلب نيروها در سنگرها مشغول راز و نياز و يا استراحت هستند زيرا امشب، بايد حماسه آفريد. بايد عاشورا را تكرار كرد. كمي جلوتر هم كربلا است. كربلايي كه مولا حسين (ع) خودش خواهد آمد و بر فرزندان اين سرزمين درود خواهد فرستاد.

مقر فرماندهي خيلي شلوغ است. دژبان خيلي سخت و محكم جلوي ترددهاي اضافي را مي گيرد و اجازه نمي دهد هر كسي وارد محوطه ي قرارگاه فرماندهي شود. شايد بيش از 20 ماشين در گوشه و كنار اين قرارگاه خود را در دل خاكريزها پنهان كرده اند. آن چنان كه فقط سقف و مقداري از پشت ماشين

[ صفحه 159]

ديده مي شود. يك لحظه هم هيجان و تردد قطع نمي شود و عده اي وارد و عده اي خارج مي شوند. مقر فرماندهي در زير زمين قرار دارد و به وسيله ي چند در ورودي تردد صورت مي گيرد.

سوله ها پشت سر يكديگر و با پيچ و خمهاي حساب شده در زير زمين تعبيه شده اند و شايد حدود سه متر خاك روي آنها باشد. آن چنان كه حدود يك متر از سطح زمين برآمدگي دارد و دو متر بقيه زير زمين است. وقتي وارد مي شوي باز هم با يك دژبان ديگر روبه رو مي شدي. پس از عبور از دژبان وارد يك سوله مي شوي كه تعداد زيادي آنجا نشسته اند و يا در حال استراحت هستند. آنها راننده ها هستند كه وظيفه جابه جايي فرماندهان را به عهده دارند و بنابر شرايط حفاظتي قرارگاه حق ندارند بيش از اين وارد شوند. از اين مرحله كه بگذري با چند راهي روبه رو مي شوي كه براي هر يك

از آنها نامي نهاده اند و هر يك از اين نامها مشخص كننده ي وظايف قرارگاه است. مثلا لجستيك، عمليات، اطلاعات، نقشه، پشتيباني عملياتي، فرماندهي و... از همين ابتدا هماهنگي لازم به چشم مي خورد. برادران سپاهي در كنار ارتشيان غيور در حال رفت و آمد هستند و هر يك وظايف خود را انجام مي دهند و گاهي اوقات نيز در گوشه اي با يكديگر در حال صحبت كردن هستند. كف سوله ها به وسيله پتوهاي سياه رنگ عادي پوشانده شده و هيچ گونه امكانات فوق العاده اي به چشم نمي خورد. جز يك سيني چاي ليواني كه از اين سو به آن سو برده مي شود و به همه سرويس مي دهد. همه موظف اند منظم و مرتب باشند و مانند يك نظامي لباس رزم داشته باشند. از آن چند راهي كه عبور كني وارد سوله هاي ديگر مي شوي كه غالبا در انتهاي آنها نيز يك سوله وجود دارد و از آن به عنوان مخزن و يا محل نگهداري اسناد و مدارك استفاده مي كنند. يعني پس از عبور از چهار سوله ي بلند، به انتهاي مقر مي رسي. جلوي هر سوله يك در فلزي و پتو وجود دارد.

در اتاق پشتيباني جنگ، برادران فرماندهي هوانيروز و... مشغول صحبت با يكديگر هستند و بي سيم آنها روشن است. اتاق اطلاعات و عمليات و... نيز

[ صفحه 160]

همين گونه است و مسائل مربوط به خود در آنها جاري است. جلوي هر در ورودي يك نگهبان ايستاده كه ترددها را كنترل مي كند.

اتاق فرماندهي خيلي شلوغ است و اكثر فرماندهان لشكرها و تيپهاي عمل كننده در آنجا ساكن هستند و مسائل را از نزديك پيگيري مي كنند.

آنها آخرين دستورها را مي گيرند و به وسيله ي اتاق ارتباطات، گاهي اوقات با مقر خودشان تماس مي گيرند و دستورات لازم را مي دهند.

كار خيلي جدي است. همه مشغول تدارك حملات برق آسا و غافل گير كننده هستند. البته تمام اين امور از ماهها قبل شروع شده ولي امروز و امشب اوج اين فعاليتهاست و بايد دقيق بود. هر كس بيكار مي ماند ذكر مي گويد، صلوات مي فرستد و براي روحيه ي ديگران، چيزي براي خنده مي گويد. ياد شهيدان يك لحظه از يادها نمي رود و در هر اتاق و سوله كه مي روي عكس شهدا و فرماندهان در آن ديده مي شود. بوي گلاب همه جا را پر كرده و اميد و اخلاص موج مي زند. اكثر فرماندهان خوش سيما و باوقار هستند و مهربانانه يكديگر را در آغوش مي گيرند و مصافحه مي كنند. اينجا هم از يكديگر قول شفاعت مي گيرند.

ناگهان صداي صلوات و همهمه، توجه انسان را به خود جلب مي كند. چند قدم آن طرفتر فرمانده كل وارد مي شود. به همه سلام مي كند و از ميان صف تشكيل شده عبور مي كند و به اتاق فرماندهي مي رود. خيلي جالب است. گلوله هاي توپ دشمن در همين اتاق بر زمين مي خورد، آنگاه بالاترين مقام فرماندهي شخصا وارد منطقه شده و قصد دارد، عمليات را از نزديكترين نقطه هدايت كند. در همين حين چند گلوله توپ به اطراف مقر فرماندهي مي خورد و سوله ها كمي مي لرزند.

برق سوله ها توسط موتور برق تأمين مي شود، ولي در همه جاي سوله ها، فانوس گذاشته اند تا در صورت قطع برق، از روشنايي آنها استفاده كنند.

هر چه به شب نزديكتر مي شويم بر هيجان ها افزوده مي شود. فرمانده يكي از

[ صفحه 161]

تيپها وارد شده و با عصبانيت از مسئول پشتيباني ماشين مي خواهد. او مي گويد:

« من به اندازه كافي وسيله ندارم كه نيروهايم را به جلو ببرم » .

موضوع جدي مي شود و صداي اين فرمانده دلسوز از دور به گوش مي رسد. وقتي كار جدي بود، از اين حرفها هم پيش مي آيد. بايد برخورد باشد تا كارها خوب صورت گيرد. اگر همه چيز آرام و ساكت و بدون حرف بود كه نمي شود جنگ...

ابتدا فكر مي كني اين فرمانده چرا عصباني شده و خودش را درگير مي كند ولي وقتي به حرفهايش گوش مي دهي متوجه مي شوي، درست مي گويد، به او گفته اند فلان ساعت بايد پاي كار باشي، ولي از غروب آفتاب و بعد از تاريكي هوا، تا ساعت مقرر، نمي تواند با 10 دستگاه خودرو، نيروهاي خود را به خط برساند. پس براي اينكه از برنامه عقب نماند به 10 خودرو ديگر نياز دارد تا در فاصله زماني يك ساعت بتواند حدود 1500 نيروي خود را جابه جا كند.

پشتيباني پنج خودرو به او مي دهد و پس از فروكش كردن عصبانيت اين فرمانده، از وي مي خواهند كه خودش، بقيه ي مشكل را حل كند زيرا ديگر ماشيني وجود ندارد تا در اختيارش بگذارند. كم كم وضع عادي مي شود و اين فرمانده كه با عصبانيت وارد مقر شده بود با شوخي و خنده ديگران در حال خروج از سوله هاست.

- خوب با داد و بيداد پنج تا ماشين گرفتي...

- قبلا اگر داد مي زدي بهتر بود و اگر بيشتر عصباني مي شدي 20 تا ماشين مي گرفتي.

- حاجي برو، ماشاءالله تو

خودت از اون طرف يك عالمه ماشين مي آري... -

فرمانده مذكور خودش شرايط كمبود امكانات جنگي را مي داند و با خوشرويي و خنده از سوله ها خارج مي شود. از اين آمد و شدها زياد است و هر كس دنبال تأمين كمبودهاي لشكر و واحد خودش مي آيد. بعضي ها موفق و

[ صفحه 162]

و بعضي ها ناكام مي روند. اما آنچه كه جالب است، پيگيريهاي بي وقفه فرماندهان تا آخرين لحظه هاست و چنانچه چيزي به دست نياورند، با حداقل امكانات، حداكثر كار را انجام مي دهند و هيچ گاه كار را زمين نمي گذارند.

يكي از فرماندهان يك نقشه بزرگ در دست دارد و به اتاق فرماندهي مي رود. بعد برادران ارتشي وارد اتاق مي شوند. چند نفر از اتاق عمليات خارج مي شوند و همراه يكديگر به اتاق مخابرات مي روند. دو نفر وارد مي شوند و پس از عبور از سوله ها و سلام و احوالپرسي يكراست وارد اتاق فرماندهي مي شوند. فرمانده توپخانه منطقه با مسئول ستاد قرارگاه صحبت مي كند. خيلي شلوغ شده. هر چه به شب نزديكتر مي شويم، ترددها زيادتر مي شود. وقتي وارد اتاق فرماندهي مي شوي، بالاترين مقام فرماندهي را مي بيني كه در گوشه اي نشسته و توضيح مي دهد و يادداشت مي كند. در گوشه و كنار اين سوله، جواناني نيز وجود دارند كه ثبت وقايع مي كنند و با قلم و ضبط دنبال فرماندهان از اين سو به آن سو مي روند و گزارش جنگ تهيه مي كنند.

البته اين مقر داراي سوله هاي زيادي است كه بعضي از آنها مربوط به محل استراحت افرادي است كه داراي جايگاه خاص نظامي نيستند و براي امور متفرقه در آنجا حضور دارند. از جمله ي اين

سوله ها، محلي براي حضور روحانيون و نمايندگي ولي فقيه در قرارگاه است كه غالبا چند روحاني محترم حتي در لباس رزم و عمامه به سر اين سو و آن سو مي روند و در كارها نيز به برادران كمك مي كنند.

اينجا مركز فرماندهي اين عمليات است و فرماندهان با توكل به خدا، آموخته و تجربه هاي جنگي را به كار مي گيرند تا با هدايت صحيح خيل عظيم نيروها و امكانات موجود، پيكر خصم را بر زمين بزنند. انسانها هميشه نيازمند امير و فرمانده بوده و هستند و ان شاءالله اين پرچم هر چه زودتر به دست بزرگ فرمانده عالم بشريت حضرت مهدي (عج) برسد تا ايشان به دور از هر گونه خطا و اشتباه، حكومت الهي را برپا كند و انسانها در پناه آن بتوانند بندگان خوبي

[ صفحه 163]

براي خدا باشند. اما همين امروز و در همين جا نيز بهترين بندگان خدا جمع شده اند و براي رسيدن به حق تلاش مي كنند. اينها از تمام عابدان و زاهدان و عالمان بدون عمل بهترند. اينجا سرزمين عشق است. اينجا ديار عاشقان است. بين فرمانده و فرمانبر تفاوت چنداني وجود ندارد و در جمع نمي تواني آنها را تشخيص بدهي. بسياري از اين فرماندهان، بسيجياني هستند كه از سالها تجربه جنگي خود استفاده مي كنند. اينجا همه به يكديگر سلام مي كنند. تواضع بالاترين شعاري است كه اكثر آنها به آن شعور يافته اند. قيافه هاي خسته نشان از تداوم كار دارد. همه آماده اند. رفت و آمدها حكايت از آمادگي دارد. عده اي هروله كنان اين سو و آن سو مي روند و تدارك جنگ را مي بينند. همه اميدوارند. همه دعا مي كنند. همه

نيازمندند. همه بنده اند. همه مطيع اند. همه فدايي اند.

[ صفحه 164]

مجروحان و بيمارستان صحرايي

تمام منطقه را خاك گرفته و هر بار كه بادي مي وزد، خاك اين سرزمين بر چهره ي رزمندگان اسلام بوسه مي زند و آنها را مسح مي كند.

هم مي تواني از طريق جاده به ساير واحدها بروي و هم مي تواني از روي خاكريزي كه در اطراف هر يك از واحدها كشيده اند عبور كني و به مقرهاي ديگر بروي.

واحد بهداري هم زيباست. يك نفر اطراف اردوگاه را سمپاشي مي كند و تعداد زيادي آمبولانس خود را در جان خاكريز پنهان كرده اند. يك سوله ي بسيار عظيم با چند در ورودي و خروجي. جلوي تمام وروديها، پرده اي سفيد و بهداشتي. امدادگرها هم بيرون مشغول آماده كردن وسايل هستند. در يك چادر بزرگ تعداد زيادي كوله امداد وجود دارد كه در آنها وسايل امدادگري از آتل و باند و چسب و پد جنگي و ساولون و آمپول و قرص و... وجود دارد كه در صورت اضطرار مي تواند به يگانهاي پياده سرويس بدهد. البته در تمام گردانها و در هر دسته دو امدادگر وجود دارند كه از همين كوله ها دارند و تمام آنها مدت زيادي آموزش لازم را ديده اند. در گوشه اي ديگر، شايد حدود هفت هزار تخت روان براي حمل مجروح وجود دارد. منظور همان برانكارد است. دو ميله در دو طرف

[ صفحه 165]

كه وسط آن يك برزنت تعبيه شده و مجروح روي آن مي خوابد و دو نفر از جلو و عقب مي توانند آن را حمل كنند. اين وسايل نيز براي اضطرار وجود دارد تا به مناطقي كه به آن نياز

دارند ارسال شود. در حال حاضر هر گردان حدود 30 عدد از آنها دارد. وقتي وارد محوطه ي بيمارستان صحرايي مي شوي با يك محيط باور نكردني روبه رو مي گردي. خيلي زيبا و تميز روشن و نوراني. همه چيز سفيد. وسايل به اندازه ي كافي. تجهيزات پيشرفته. چند اتاق عمل. دهها تخت آماده ي پذيرش مجروح. نقاهتگاه. تعداد زيادي افراد براي حمل مجروح از ماشين به داخل و از داخل تا باند هلي كوپتري كه در بيرون وجود دارد. اينجا هم شلوغ است. آخرين مراحل آمادگي طي مي شود. بانك خون تكميل است و ان شاءالله به اندازه ي كافي كيسه هاي خون وجود دارد. سرم و آنژوكت و آمپول و گاز و باند زخم در كنار هر تخت موجود است. يك بيمارستان مجهز و خوب، با حداكثر امكانات، سوله هاي متعدد و اتاقهاي زياد. براحتي گم مي شوي. در بعضي قسمتها، اتاقهايي براي استراحت پزشكان در نظر گرفته اند. تخت و يخچال و تلويزيون و ساير امكانات لازم نيز هست.

هم اكنون نيز چند بيمار و يك مجروح در يك از سوله ها وجود دارد. تعدادي از بچه ها اسهال گرفته اند و به قول خودشان بالا و پايين شده اند. مجروح هم از شب گذشته وجود دارد و در اثر اصابت گلوله ي توپ به نزديك مقر، تركشي به دستش خورده و قرار است تا چند لحظه ي ديگر به عقب منتقل شود. از اين سو وارد و از آن سو خارج مي شوي. به زحمت راه را پيدا مي كني. ناگهان از يك محيط مطبوع و خنك و تميز خارج و وارد زمين خاكي اردوگاه مي شوي. يك لحظه باورت نمي شود كه چنين امكاناتي در اين جا وجود داشته، ولي تابلوي اورژانس صحرايي

فاطمه ي زهرا (س) تو را به يقين مي رساند. عجب اسم زيبايي. ان شاءالله خود خانم هنگام درد به فرياد بچه ها برسد. بزودي لحظه هايي مي رسد كه اين سوله ها از مجروحان و مصدومان پر مي شود و خون از بدن نيروها مي ريزد و شدت درد آن قدر است كه جز ذكر خدا و ائمه اطهار چاره ي ديگري

[ صفحه 166]

نيست. امشب و شبهاي بعد بايد اين سوله ها و اتاقها شاهد عمل جراحي تعدادي از نيروها باشد و اين جزء لاينفك نبرد است و جنگ بدون خون جنگ نيست. به هر حال تعدادي از بچه ها مورد اصابت تير و تركش قرار مي گيرند و همين پزشكان و امدادگرهاي فداكار بايد به آنها كمك كنند تا در حداقل زمان، حداكثر مداوا را صورت دهند و بلافاصله به عقب منتقل شوند.

ساعاتي بعد اين سرزمين بوي خون مي گيرد و تيغهاي جراحي مي شكافند و مي دوزند. چه كسي مي خواهد تيغ بر بدن نيمه جان رزمنده اي خسته بگذارد؟ دكتري هنرمند كه تمام تخصص خود را به كار مي گيرد تا زخم موجود را برطرف كند و وضع مناسبي براي همان رزمنده به وجود آورد تا او زنده بماند و بتواند به عقب برگردد. جراحي كه مجبور است ساعتها بيدار بماند و آه و ناله ها را تحمل كند و جراحتها را التيام بخشد.

مقر بعدي واحد مهندسي رزمي قرارگاه است كه تعداد زيادي لودر و بلدوزر در آن وجود دارد و تعدادي از آنها از هم اكنون روشن هستند. عده اي نيز به تعمير آنها مشغول اند. تعداد آنها خيلي زياد نيست ولي هر چه هست، بايد امشب به كمك نيروها بروند و براي

آنها جان پناه و خاكريز درست كنند. اين دستگاهها نياز به رانندگان شجاعي دارند و كساني را مي طلبند كه واقعا از جان گذشته باشند و بدون سنگر براي ديگران سنگر بسازند. در چند جاي اردوگاه تابلوهايي نصب است كه روي آنها نوشته شده: « سنگرسازان بي سنگر » . واقعا تعبير زيبايي است. چگونه است كه انسان به خود جرأت مي دهد بدون هيچ حفاظي رودرروي دشمن، پشت بلدوزر بنشيند و بي هيچ ترس و واهمه اي براي نيروهاي خودي خاكريز بسازد؟! اين چيزي نيست جز ايمان و توكل به خدا. خدا با ماست. و ما را دوست دارد. ما براي خدا كار مي كنيم. پس خداوند به ما اين توانايي را مي دهد تا از ابزار و امكانات مادي در راه حق استفاده كنيم و امروز ماشينها و دستگاههاي بيگانه در خدمت مسلماناني است كه براي خدا قيام كرده اند.

[ صفحه 167]

آماده ي شهادت

تمام اردوگاه براي عمليات خيز برداشته است. روز از نيمه گذشته و گرماي بعدازظهر كاهش يافته. معلوم نيست وسعت اردوگاه اسلام چقدر است، ولي مي توان دريافت كه هر مسلماني در اردوگاه آن قرار دارد، از بهترين بندگان خداست. اينجا كمتر از عرفات و مشعر و مني نيست. « كل يوم عاشورا و كل أرض كربلا » . در اينجا مصداق عيني دارد. اين جا محل شناخت و معرفت الهي است. اصلا اينجا هم كربلا است هم عرفات و هم جبهه. باز هم از بالا نگاه كن. بندگان مخلص را مي بيني كه دست از همه چيز شسته و خود را در وادي عشق گم كرده اند. اينها از تمام بندها رها شده اند و هيچ چيز جلودار حركت

آنها نيست.

آمده اند تا جاويد شوند. مي روند تا جاودانه گردند. هر كدام از اينها به اندازه ي يك دشت سبز حماسه مي آفريند. همه منتظرند و شب را آرزو مي كنند.

تعدادي از اين عزيزان امشب را شب آخر زندگيشان مي دانند. بسياري از آنها مي دانند اين آخرين روزي است كه مي بينند و فردا شهيد مي شوند. هر كس به نفس خود آگاه است و مي تواند خود را در آيينه ي لطف خداوندي برانداز كند، و خدا كريم است. امشب سفره اي گسترده مي شود كه انبيا آرزو داشتند بر سر اين سفره ميهمان شوند و از آن توشه اي بردارند. و چه انسانهايي كه با همه ي برو و

[ صفحه 168]

بياهاشان خدا به آنها اجازه نداده است به اين سرزمين بيايند و در آن عقب ها در تار و پود زندگي مادي گم گشته اند و دنيا آنها را غافل كرده است. اينجا اردوگاه اسلام است. اينجا وادي امتحان است. خداوند تبارك و تعالي در اين سرزمين بندگانش را امتحان مي كند. پس استوار و مقاوم باش. پريشان مباش. دل به خدا بند. خود را رها كن. ذكر خدا بگو. ياد مصيبت اهل بيت باش. با كربلا سخن بگو. در اين بيابان دنبال قافله اي باش كه زينب جلودار آن است. بيابانهاي مدينه را به يادآور كه امامان شيعه در آن كشت مي كردند و بيل مي زدند. شهيداني را تجسم كن كه در صدر اسلام خون دادند تا اسلام ناب محمدي به دست تو برسد. امامي را به يادآور كه در گوشه ي جماران، چشم اميد به تو دوخته و لحظه اي از دعا براي تو غافل نيست و بر دست و بازوي

پرتوان تو بوسه مي زند. اينجا وادي عشق است. آماده شو. شب نزديك است. در چند قدمي تو. راهي نمانده. وسايلت را آماده كن. دلت را آماده كن. آماده ي پرواز شو. براي انجام فرمان خدا آماده باش. از فرمانده ات اطاعت كن. غافل مشو. نترس و سر را به خدا بسپار.

هر كس مشغول تدارك آخرين مراحل كار است و خود را براي نبرد با دشمنان بعثي آماده مي كند. در داخل سوله ها و سنگرها غوغايي است. حالتهاي عرفاني بيش از هر چيز توجه انسان را به خود جلب مي كند. اگر چه نماز خواندن و وصيت نوشتن بازار داغي دارد، ولي زيباترين حالت، مخصوص بچه هايي است كه آماده پرواز شده اند و با چهره اي نوراني به ديگران روحيه مي دهند. حالتي خاص دارند. حرفهاي قشنگي مي زنند. لبخند بر لب دارند و ذكر مي گويند. عميق نگاه مي كنند و دنيا را به بازي گرفته اند. در گوشه اي تكيه داده و با ديگران مزاح مي كنند. اصلا قابل وصف نيستند.

مي روي و گوشه اي مي نشيني. به ساعتي بعد فكر مي كني. چه خواهد شد؟ چه بايد بكني؟ عراقيها كجايند؟ ما كجاييم؟ آيا به اندازه ي كافي آماده اي؟ آيا به مرحله ي يقين و توكل رسيده اي؟ آيا از مرگ مي ترسي؟ از جراحت؟ از اسارت چطور؟ آيا آمادگي نظامي داري؟ آيا اسلحه ات آماده است؟ آيا تجهيزاتت محكم

[ صفحه 169]

و خوب است؟ بقيه را نگاه كن. ديگران خيلي خوشحال اند. معلوم است كه آماده شده اند. عده اي هم مشغول آماده شدن هستند.

بهتر است قرآن بخواني. هيچ چيز زيباتر از تلاوت قرآن نيست. هر سوره اي كه مي خواهي بخوان. اما سوره ي « واقعه » ، يس

و الرحمن با آدم حرف مي زند. قرآن به انسان دلگرمي مي دهد.

تو قرآن مي خواني و ديگران نيز قرآن مي خوانند. معلوم نيست چرا دوست داري گريه كني. خيلي باصفاست. همين طور كه قرآن تلاوت مي كني صحنه هاي عاشورا از نظرت مي گذرد و دوست داري بر اباعبدالله الحسين گريه كني. روحت لطيف شده. خدا به تو اشك روان و سوز دل داده است. بازي دنيا تمام مي شود و همه در چند قدمي خدا هستند. اگر خدا بخواهد، مي روي پيش حسين (ع) و اگر نخواهد بايد بماني و منتظر باشي. منتظر عمليات بعدي براي شهادت يا پيروزي. منتظر مهدي (عج). اگر خدا بخواهد پيروز مي شوي و اسلام و انقلاب و امام از تو راضي خواهند شد. پس اول بايد جنگيد. چه شهيد بشوي و چه پيروز در هر دو صورت پيروزي.

ان شاءالله پيروزي نزديك است و آن چنان كه خدا در قرآن وعده فرموده است نصر و پيروزي نزديك است. ولي در هر حال هر عمليات احتياج به شهيد دارد و ان شاءالله ما جزو شهيدان آن باشيم. چند بار از سنگر خارج مي شوي و به آسمان نگاه مي كني. همچنان ابري است و گرد و غبار فضا را پر كرده. تو چه مي داني. شايد اين شروع امدادهاي غيبي باشد. ان شاءالله خدا نشانه هاي قدرت خود را در اين عمليات نمايان خواهد كرد. اكثر بچه ها قبل از غروب كامل، وضو مي گيرند و خود را براي - شايد - آخرين نماز آماده مي كنند. هر چه به غروب نزديكتر مي شويم، صداي رفت و آمد و هياهو در بيرون از سنگر و سوله ها بيشتر مي شود. از قرار معلوم تمام يگانها و لشكرهاي عمل

كننده از روز پيش خود را به اين منطقه رسانده اند. و حالا كه هوا تاريك مي شود، از سنگرها بيرون مي آيند و خود را براي رفتن به نقطه هايي از خط مقدم آماده مي كنند. نماز مغرب و عشاء را

[ صفحه 170]

با پوتين مي خوانيم و شام را به صورت سرپايي مي خوريم. عده اي از بچه ها ديگر غذا نمي خورند و آب نمي آشامند، زيرا معتقدند كه باعث ناراحتي در عمليات مي شود و ترجيح مي دهند گرسنه باشند.

[ صفحه 171]

دستور آماده باش

دستور آماده باش صادر مي شود و در حالي كه تمام تجهيزات را بر خود بسته ايم، اسلحه هايمان را محكم به دست مي گيريم و از نور فانوس داخل سنگر جدا مي شويم. بيرون خيلي تاريك است. ولي هياهو زياد. از همه طرف صدا مي آيد. گويي وارد شهر شده اي. صداي ماشينهاي چراغ خاموش توجه انسان را به خود جلب مي كند. تعداد زيادي اتومبيل در محوطه آماده ي بردن نيروها شده اند. شلوغي و سروصدا باعث سرگرداني عده اي از بچه ها شده. مسئولان دسته و گروهان نيروهايشان را مي خوانند، ولي تاريكي شب باعث شده تا نيروها كمي گيج شوند. حالا ديگر هوا كاملا تاريك شده و جز بوق شليك توپخانه چيز ديگري آسمان را روشن نمي كند. آن هم براي چند لحظه كوتاه و گذرا. صداي انفجارها بيشتر شده و در همين گير و دار چند گلوله ي توپ دشمن در اطراف جاده به زمين مي خورد. اين چند انفجار هيجان مسئولان را براي جمع و جور كردن نيروها بيشتر كرده و بيشتر فرياد مي زنند. ناگهان چراغ يكي از آنها روشن مي شود. فريادها بلند مي شود.

« خاموش كن، خاموش كن،... »

قرار

است هيچ چراغي روشن نشود و بايد تا آخرين نقطه چراغ خاموش

[ صفحه 172]

رفت. پس بايد وسايل براق را از خود دور كرد. حتي ساعتها را بايد در جيب گذاشت. نيم ساعتي مي گذرد تا نيروها جايشان را پيدا مي كنند و خودروها آماده ي رفتن مي شوند. در پشت هر ماشين حدود 15 نفر سوار شده اند. شايد بهتر باشد بگويم از در و ديوارش آدم آويزان است. از حرفهاي فرمانده مشخص مي شود مقصد پنج كيلومتر جلوتر است. پس مي توان تحمل كرد. جا خيلي تنگ است و نصف بدن بچه ها بيرون از ماشين قرار دارد. تمام گردان سوار شده اند و بيش از 20 خودرو همزمان راه مي افتند. از محوطه ي سوله ها خارج مي شويم و در سياهي شب به سوي برق آتش توپخانه دشمن مي رويم. انفجارها شديدتر مي شود. به جاده ي اصلي كه هنوز خاكي است مي رسيم. آنجا هم محشري است. بعضي ماشينها پر مي روند و خالي برمي گردند. تعدادي از نيروها هم سوار كاميون هستند و فقط سر و گردنشان از لبه ي كاميون ديده مي شود. معلوم است از عقب تر مي آيند و احتمالا از همان اردوگاهشان سوار كاميون شده اند. ما از اردوگاه تا اينجا با اتوبوس آمده ايم و اينها از همان اردوگاه سوار بر كاميون شده اند و تا نقطه رهايي مي روند. به هر حال همه بايد برويم. همچنان كه در جاده پيش مي رويم، سنگرهاي فراواني در اطراف جاده است كه نيروهاي زيادي در كنار آن ايستاده و براي ما دست تكان مي دهند. صلوات مي فرستند و دعا مي كنند. اينها رزمندگاني هستند كه براي مراحل بعدي عمليات آماده مي شوند، و شايد فردا و يا روزهاي بعد عمليات را ادامه

دهند. ولي هر چه هست خيلي باصفايند. اسپند روشن كرده و با استتار آتش، دود آن را جلوي ماشينها مي گيرند. صداي نوار برادر آهنگران نيز يك لحظه قطع نمي شود و همچنان در طول راه به وسيله بلندگوهاي تبليغات پخش مي شود.

پيرمردي به نام حاج آقا بخشي جلوي بچه ها را مي گيرد و آنها را مي بوسد و به آنها عطر مي دهد. چندان خوشبو نيست ولي هر چه از دوست رسد نيكوست. شعار هم مي دهد.

« ماشاءالله، كربلا، حزب الله، ماشاءالله » .

[ صفحه 173]

عبور از جاده ي تاريك و بدون چراغ كمي مشكل است و چند بار راننده به شانه ي كناري جاده كشيده شد و نزديك بود ماشين چپ شود، ولي يا حسين و يا زهراي بچه ها كمك كرد.

كم كم بوي دود و باروت به مشام مي رسد و آسمان بدون ستاره در تاريكي مطلق به تماشا مي نشيند. نبرد نزديك است، حالا بايد آهسته و آرام رفت. صداي بي سيمها قطع نمي شود و فرمانده دستور مي دهد، ديگر كسي صدا نكند و كوچكترين صدايي نبايد از كسي شنيده شود.

اين همان درسهاي رزم شبانه است كه حالا بايد خوب به كار بست تا پيروز شد.

ماشينها مي ايستند. بچه ها پياده مي شوند و با كمي جستجو در صف دسته و گروهان و گردان قرار مي گيرند. حالا به ستون يك بايد رفت. شايد حدود يك كيلومتر به جلو مي رويم. باز هم آهسته و ساكت. بعد كنار يك خاكريز مي نشينيم. در سينه و پايين اين خاكريز سنگرهاي متعددي وجود دارد كه يكي دو نفر را در خود جاي داده است. اينجا خط مقدم است و

اينها رزمندگاني هستند كه از قبل در خط بوده اند. بايد به خاكريز چسبيد و در پناه آن نشست. چند لحظه بعد كمي جلو مي رويم و باز هم جلوتر. در امتداد خاكريز. شايد هر پنج دقيقه يك بار به اندازه ي چند ده متر به جلو مي رويم و دوباره مي نشينيم. حالت عجيبي است. سكوت گرانترين كالاي خط مقدم است. خيلي ارزش دارد. مسئول گروهان دولا دولا از جلوي بچه ها عبور مي كند و در حالي كه صداي خود را آهسته كرده مي گويد:

« بچه ها كنار خاكريز يه سنگر درست كنين و برين توش. شايد يكي دو ساعت معطل بشيم. استراحت كنين. ولي كاملا آماده باشين. هر وقت گفتم حركت يعني حركت... »

چند لحظه بعد چند خمپاره 60 كنار بچه ها فرود مي آيد و چند نفر همين اول كار مجروح مي شوند.

[ صفحه 174]

« امدادگر، امدادگر، بدو. اينجا. بيا به طرف صدا. كمك. كمك »

يا حضرت عباس، شروع شد. نكند فهميده باشند و عمليات لو رفته باشد. يا فاطمه زهرا (س). اما نه. ان شاءالله نفهميده اند، چون بلافاصله آتش خمپاره قطع مي شود. معلوم مي شود طبق عادت چند خمپاره فرستاده و چون تجمع نيرو شده، مجروح داديم و گرنه شبهاي قبل از اين موارد زياد بوده، ولي مجروح نداشته.

انتظار سخت است، خصوصا جايي كه بعدا هم معلوم نيست چه مي شود. هر كس به فراخور حال و توان خود سنگري ساخته و درون آن رفته. يكي دو منور هم منطقه را خوب روشن كرد و در همين فاصله توانستيم براي آخرين بار چهره ي بعضي از عزيزان را ببينيم.

انتظار طولاني

شد و در آغوش خاك و خاكريز، هر بار كه چشمها را باز مي كني منتظر فرمان حركت هستي ولي خبري نيست و هر از چند گاهي فرماندهي گروهان همراه با پيك و دو بي سيم چي از كنار خاكريز عبور مي كنند و به بچه ها سركشي مي كنند. تو هم تكاني مي خوري، يعني آماده اي. از عقب هنوز صداي رفت و آمد و تردد ماشين مي آيد. خدا كند عراقيها كر شوند و نشنوند. خيلي دوست داري از خاكريز بالا بروي و آن طرف را نيز مشاهده كني. ولي فرماندهي چنين اجازه اي نمي دهد. پس آرام سر جايت بنشين و منتظر بمان. وقتي به لوله ي خنك اسلحه ات دست بزني خواب از سرت مي پرد.

امشب شب عمليات است و اينجا نقطه رهايي. از مدتها قبل آرزو داشتي در چنين شبي و در چنين مكاني قرار گيري و بندگي خود را به خدا ثابت كني. بارها آرزو كردي كه در صف مرزداران اسلام درآيي و با آنها همرزم شوي. حالا تو رزمنده اي هستي كه خدا به تو اجازه داده است در كنار بندگان خوبش تفنگ به دست گيري و عليه دشمنش نبرد كني. به طور حتم تو لايق شده اي كه در اين شب به انتظار حمله عليه دشمن دين خدا باشي. آمده اي تا به دستورات قرآن كريم عمل كني. آمده اي تا آيه هاي جهاد را جاري كني. تو آمده اي فتنه را از بين

[ صفحه 175]

ببري. پس با خدا معامله كن. سر را بده و جان را بگير. تن بي ارزش را بده و رضاي خدا را جلب كن. عاشورا را به يادآور. به كربلا برو. به خيمه ها نگاه كن.

كودكان تشنه را بنگر. مظلوميت را تجربه كن. وفاداري را بشناس. وفادار شو. به حسين (ع). به امام. به اسلام. به ايران. به انقلاب. تو آمده اي تا جهاد كني.

[ صفحه 176]

شب حمله است

امشب شب حمله است. حمله بر دشمن بيرون و درون. حمله بر شايدها و اگرها. تصرف خاكريز باور و يقين. رسيدن به جاده ي اميد. پايمال كردن تمام ضدارزشها. تو آمده اي تا بماني. تو رزمنده شده اي تا حركت كني. تو حركت كرده اي تا امام تنها نماند.

پس درنگ نكن. شك نكن. وسوسه ها را بريز. شيطان را بزن. سر را بالا. سينه ات را باز كن و از خدا شرح صدر بخواه.

هوا تاريك است. حتي ستاره اي هم ديده نمي شود. بايد منتظر ماند. فرمانده گردان با چند بي سيم چي و پيك و... از كنار خاكريز عبور مي كنند و خيلي آرام و با وقار نيروها را با محبت نگاه مي كنند. او هم سن چنداني ندارد. شايد كمي بيشتر از 30 سال. ولي به اندازه ي يك مرد 70 ساله جذبه و هيبت. مي خندد، ولي كسي به خود جرأت نمي دهد در چشمانش نگاه كند. امشب هم جدي تر شده. همين طور كه راه مي رود، سفارش مي كند. روحيه مي دهد. با بي سيم صحبت مي كند و گاهي اوقات سرك مي كشد و آن طرف خاكريز را نگاه مي كند. معلوم مي شود او هم منتظر است.

اگر خدا بخواهد همه چيز آماده است. فكر مي كنم يگانهاي طرفين هنوز آماده

[ صفحه 177]

نشده اند. شايد هم آماده شده باشند ولي صلاح نباشد كه الآن حمله را آغاز كنيم.

روشنايي چند منور، توجه همه را به خود

جلب مي كند. چقدر زيباست. چند دقيقه اي طول مي كشد تا خاموش شود. اگر چشمانت را در نورش خيره كني، مي تواني چترش را هم ببيني. به طرف پايين مي آيد. ولي خيلي آهسته و مثل آونگ. بازيكنان و رقصان. دومين و سومين منور هم روشن مي شود. ناگهان موضوع بدي از ذهن مي گذرد. نكند عراقيها متوجه شده باشند. به هر حال بايد منتظر ماند. كمي خود را روي خاكريز مي چرخاني و بوي خاك را استشمام مي كني. بد نيست. خاك تازه است. معلوم مي شود اين خاكريزها تازه زده شده. چند انفجار آن طرفتر همه را به خود مي آورد و پاها جمع و جور مي شود. سعي مي كني در تاريكي بفهمي ساعت چند است. ولي موفق نمي شوي. خيلي تاريك است. دست راست خود را به دور صفحه ي ساعت حلقه مي كني تا از روي شماته ها، ساعت را متوجه شوي.

« بلند شو. بلند شو. آماده باش. خوابت نبرده. موقع حركت شده. »

اگر چه خبر زيبايي است ولي نمي توان دلهره و اضطراب را از آن جدا نكرد. نمي دانم چرا؟ خلاصه متوجه ساعت نمي شوي و بايد بلند شوي. مثل گل از زمين مي رويند و با جابه جا كردن تجهيزات و اسلحه آماده ي حركت مي شوند. گويي تمام جبهه آماده شده است. صداي همهمه به گوش مي رسد. ولي هر چه نگاه مي كني چيزي نمي بيني. ذكرها شدت مي گيرد. بچه ها صلوات مي فرستند. البته خيلي آرام. توي دلشان. تو صدايشان را شنوي. قرار است صدا از كسي بلند نشود. همه بايد آرام و ساكت باشند.

« چه خبره؟ صدا مي آد. صدا نكن. آهسته. برادر آهسته »

« مسئول گروهان صدا را در گلو خفه كرده و

آهسته حرف مي زند. بچه ها را راهنمايي مي كند. تذكر نظامي مي دهد:

« آهسته، عزيزم دقت كن. خيلي آروم. از نفر جلو فاصله نگير و الا گم مي شي...! »

[ صفحه 178]

پشت سرت معاون گروهان مي آيد و آهسته سخن مي گويد:

« برادر ذكر خدا يادت نره. هر چه خدا خواست همان مي شه. اگه رفتين شفاعت يادتون نره ما رو هم دعا كنين. »

بچه ها با حال باشين. لبخند بزنين. عراقي بكشيد، بهشت مي ريد. شهيد بشيد، بهشت مي ريد. »

ول كن نيست. سرشار از روحيه است. روحيه مي سازد و پخش مي كند با خنده ولي خيلي آهسته خط مي دهد. بعضي وقتها هم بچه ها را هول مي دهد و مي خندد. تمام گروهان مجذوب محبت و صفايش هستند. عقب هم كه بود، باحال بود.

« بابا خيلي خدايي شدين! بوي بهشت مي آد. بوي گلاب مي آد. از بهشت عطر و گلاب آوردن. يا الله راه بيفتين. الآن بوي گلاب به عراقيها مي رسه و مي فهمن شما اينجايين. شايد هم بيهوش بشن.

بچه ها اگر پيروز شديم يا شهيد شديم بگيم يا زهرا، يا فاطمه.

براي چند لحظه از جو عمليات جدا شده اي. حرفهاي قشنگ معاون گروهان، روح افزاست. بوي اخلاص مي دهد. بوي وفاداري مي دهد. بوي شهادت مي دهد. »

ستون حركت مي كند. چند قدم جلو و سپس ايست. دوباره چند قدم حركت و بعد توقف. ولي خيلي زود و سريع. تو فقط نفر جلو را مي بيني و بقيه اش تاريكي است. چشم قدرت زيادي ندارد. ولي معلوم نيست اين بچه هاي اطلاعات و عمليات كه سر ستون حركت مي كنند، چطوري جلو مي روند. ولي هر چه هست

خدا هست و بس. خدا مي برد و خدا مي آورد.

شايد براي آخرين بار باشد كه مي نشيني. چون چند قدم جلوتر بچه ها دولا دولا از روي خاكريز عبور مي كنند و به دشت جلو مي روند، مي روند و در تاريكي گم مي شوند. حالا نوبت تو است. ديگر بايد از محافظهاي مادي هم جدا شوي. حالا بايد خاكريز را هم طلاق بدهي. تو هستي و خداي بزرگ و يك دريا

[ صفحه 179]

دشمن. تو مانده اي و ميدان مين و دوشكا. اما نترس. اينجا وادي امتحان است. پايدار باش. اگر بترسي تمام شده، در تمام امتحانها شكست خورده اي. از هر كجا كه آمده باشي و از هر چه كه گذشته باشي، بايد اينجا اين سؤال آخر را پاسخ گويي و سرافراز از امتحان خارج شوي. چه كسي است كه از شب سياه و بيابان و عراقي تمام مسلح نترسد؟ به هر حال دلهره دارد. ولي توكل بر خدا همه چيز را حل مي كند. پس به خدايي توكل كن كه بزرگ است و در وصف نايد. با كسي معامله كن كه خيلي دارد. خود را به كسي بسپار كه نگهدارنده همه چيز و همه كس است.

مواظب شيطان باش. مكرش در اينجا بيش از جاهاي ديگر است. تارهاي ترديدش بيشتر از هميشه به دست و پاي رفتن مي چسبد. يك اعوذ بالله من الشيطان الرجيم كافي است.

تا كمين ها و خاكريز عراقيها فاصله چنداني نداري. شايد 200 متر. ولي بشكند دستي كه ماشه دوشكا را از روبه رو مي فشارد و بريده باد دستي كه خمپاره را در درون قبضه انداخت. براي يك لحظه هيچ نفهميدي.

در حالي كه رگبار دشمن ستون را نشانه گرفته بود ناگهان يك گلوله ي آتشين آسمان را شكافت و همنشين اين معبر شد. خون همه جا را گرفته. پنج تن از بچه ها در خون خود غوطه مي خورند. يا حسين و يا زهرا مي گويند. تو هم زمينگير شده اي. كپ كرده اي. توان رفتن نداري. خسته شده اي. ترسيده اي. به اطراف كه نگاه كني هزاران مين مي بيني كه همه آماده انفجارند. به تو نگاه مي كنند و آرزوي يك اشتباه از سوي تو دارند. تو را به ميدان دعوت مي كنند. اما عجب ميدان نامردي. فقط خون مي خواهد. تكه تكه ات مي كند. بي هيچ ترحمي. مينهاي والمري سخت تشنه تو هستند. مين گوجه اي و سوسكي هم منتظرند. تازه فهميده اي ميدان مين يعني چه و حالا كجا هستي. سه نفر از آن پنج نفر در جا شهيد شده اند و دو نفر ديگر كمك مي خواهند. دستهايشان به سوي تو است ولي خدا را صدا مي زنند. چاله ي خمپاره در 3 - 2 متري تو است. چگونه است كه تو تركش

[ صفحه 180]

نخوردي؟ پس بدان هر چه خدا خواست همان مي شود. شايد هنوز نوبت تو نرسيده. پس يا علي! اگر مي تواني كمك كن و اگر نمي تواني حركت را ادامه بده. منشين.برو. در ستون فاصله مي افتد. فقط مي تواني امدادگر را صدا بزني.

« امدادگر. امدادگر بيا اين طرف، مجروح. »

بعد مي روي. از روي جنازه مطهر شهيدان عبور مي كني. شايد اولين شهداي عمليات. نيت كن و از ته قلب بگو. بايد تمام وسوسه ها را از خود دور كني، پس چه بهتر كه با نام و ياد خدا باشد. ذكر خدا

به دلها اطمينان مي بخشد. پس بسم الله الرحمن الرحيم...

سه گام از سينه ي خاكريز بالاي مي روي و با يك خيز خود را به آن سو مي رساني. تو از پي نفر جلويي، عقبي از پي تو. برو و مواظب باش نفر جلويي را گم نكني. تا چشم كار مي كند تاريكي است و ظلمت و تو بايد تا دقايقي ديگر تاريكي را از بين ببري. مقدار زيادي وارد دشت نمي شوي كه دستور نشستن مي دهند. ولي فقط براي چند دقيقه كوتاه. اين نيز مي گذرد و قبل از اينكه حركت كني متوجه صداي رگبار دشمن مي شوي.

[ صفحه 181]

آتشبازيها شروع شد

واي خداي من، درگيري شروع شد. نيروهاي چپ و راست درگير شده اند و عراقيها آتشبازي را شروع كرده اند. ديگر سكوت معنا ندارد. حالا بايد فرياد زد. تا چشم باز مي كني خود را وسط ميدان مين مي يابي. دو طناب سفيد رنگ اين سو و آن سو انداخته اند و تو بايد تا دقايقي ديگر تاريكي را از بين ببري. مقدار زيادي وارد دشت نمي شوي كه دستور نشستن مي دهند. ولي فقط براي چند دقيقه كوتاه. اين نيز مي گذرد و قبل از اينكه حركت كني متوجه صداي رگبار دشمن مي شوي.

منورهاي فراوان در آسمان مي درخشند و منطقه را مثل روز روشن كرده اند. فريادها بلند شده. فرماندهان دستور مي دهند. انفجار پشت انفجار.

سرخي رگبار دشمن از يك نقطه شروع مي شود و به اين سو و آن سو مي رود. صداي ويز ويز رگبار عراقيها از چند سانتي بالاي سرت مي گذرد. شايد كمي هول شده اي و ترسيده اي. ولي بايد بروي. برو جلو. حركت كن. از ميدان مين بگذر. سريع.

دشت يكپارچه آتش شد. صداي انفجار امان نمي دهد. قبل از صدا نور انفجار را مي بيني. برق خمپاره ها يك لحظه قطع نمي شود. عراقيها ديوانه شده اند. آتش

[ صفحه 182]

مي بارد. باران گلوله جايي براي فرود نمي يابد. هنوز در ميدان مين هستي. به جلو نگاه مي كني. مجروحان ناله مي كنند و تو را از پايين به بالا نگاه مي كنند. ولي وظيفه تو چيز ديگري است. برو تا خاكريز را بگيري. از وظيفه ي اصلي ات غافل مشو. حالا هم وقت گريه و ماتم نيست. امدادگر هم آمد.

با چند انفجار ديگر آشنا مي شوي. شوخي ندارد. سرخ و آتشين هستند. دنبال بدنهاي آماده مي گردند. آخر آنها هم مأمورند. مي دانند به چه كسي بخورند. به كجا بخورند. چطوري اصابت كنند. خدا همه جا هست و حتي برگ درختي بدون اذن خداوند از درخت جدا نمي شود. تو نبين كه اين يك تكه آهن گداخته است كه از سوي دشمن شليك مي شود. همه ي موجودات در اختيار خدا هستند و اين تنها انسان است كه نافرماني مي كند و خدا براي آزمايش، آنها را آزاد آفريده است.

پس سر را به خدا بسپار و سعي نكن خودت حافظ خودت باشي. اگر چه تو مجبوري تمام دستورات نظامي را موبه مو اجرا كني و از جان خود تا حد نهايت محافظت نمايي، ولي بدان كه خدا همه كاره است و خود را به او بسپار. نكند توجيه حفاظت از جان باعث ترس تو شود. پس حركت كن. بدو. برو. برس. خودت را به ستون گروهان و گردان برسان.

از ميدان مين خارج مي شوي. و پس از عبور از چند رشته سيم

خاردار و مقداري آهن چند نيش به خاكريز مي رسي. ولي هنوز عراقيها آن سوي خاكريز مقاومت مي كنند. تيربارشان كار مي كند. دشت را درو مي كند. سرها را نشانه مي گيرند.

آسمان روشن است. منورها قطع نمي شوند. بوي باروت همه جا را گرفته. دود را هم مي تواني ببيني. عجب شبي است. عده اي در آن عقبها در خواب و شما در سينه ي خاكريز به فكر راه حلي براي خاموش كردن آتش دشمن. عجب خدايي. ما را به اينجا رسانده و ملائك را به نظاره خوانده. عجب دنياي كوچكي. در همين چند صد متر كه از خاكريز خودمان جدا شده ايم تا اينجا چند تن از

[ صفحه 183]

دوستانم شهيد شدند و رفتند. همين چند دقيقه پيش، كنار يكديگر نشسته بوديم و صداي نفس يكديگر را مي شنيديم. يا خدا. يا الله. تو كمك كن.

يكي از بچه ها بلند مي شود و يك نارنجك به آن سوي خاكريز مي اندازد. دعوا جدي مي شود. آنها هم نارنجك مي اندازند. انگار يادشان انداختيم كه مي توان با نارنجك هم جنگيد. نامردها، فشنگهايشان تمام شده و حالا نارنجك مي اندازند. تو هم نارنجك بينداز. من هم نارنجك مي اندازم. همه نارنجك مي اندازيم. ولي كافي نيست. بايد الله اكبر گفت. بايد تن و روح دشمن را لرزاند.

- الله اكبر...

- الله اكبر...

- الله...

حقيقت اين است كه تن خودت هم مي لرزد. عجب نام نكويي. با چند تكبير و چند نارنجك به آن سوي خاكريز مي روي. عراقيها رفته اند. تعداد زيادي كشته شده اند و مجروحهايشان جا مانده. الله اكبر ادامه دارد. تمام جبهه مي گويد « الله اكبر »

خاكريز اول به

تصرف درآمد، حالا نوبت پاكسازي است.

فرمانده گروهان از راه مي رسد، خيلي خسته شده. صدايش درنمي آيد. خيلي فرياد زده، ولي لبخند مي زند. با حركات دست دستور مي دهد سنگر را پاكسازي كنيم تا آماده حركت به جلو شويم.

آهسته و با احتياط نزديك سنگرها مي شويم و پس از شليك چند تير به درون، نارنجكي را به داخل پرتاب مي كنيم. اگر چه شب است ولي منورها، همه جا را روشن كرده اند. پس به راحتي مي تواني مسير را تشخيص بدهي. گاهي داخل يك سنگر چند سري تيراندازي و انفجار صورت مي گيرد و هر كس از راه مي رسد، پاكسازي مي كند. فايده اي هم ندارد. هر چه فرياد بزني باز هم پاكسازي ادامه دارد و مهمات زيادي خرج اين عمل مي شود.

در همين هنگام چند نفر عراقي از درون يكي از سنگرها خارج مي شوند و

[ صفحه 184]

خود را تسليم مي كنند. سياه و ژوليده اند. با زيرپيراهن و بدون اونيفرم نظامي. حسابي ترسيده اند. چيزهايي هم به عربي مي گويند.

- دخيل الخميني، دخيل الخميني.

- أنا مسلم، كربلا، كربلا... يا حسين، يا علي...

چيز زيادي متوجه نمي شوي. از فرمانده سؤال مي كنند:

« برادر با اينها چكار كنيم »

فرمانده چند لحظه فرصت مي خواهد و سپس با ستاد عمليات تماس مي گيرد و بعد رو به يكي از بچه ها مي كند و مي گويد:

« خيلي آرام. ببريدشون پشت خاكريز. شلوغ نكنين. مواظب خودتون هم باشين »

ناگهان صداي انفجارهاي پي درپي توجه همه را به خود جلب مي كند. يكي از انبار مهماتهاي دشمن در همين خط مقدم خودشان منفجر شده و آتش

به صورت ذرات ريز و درشت به آسمان پرتاب مي شوند. خيلي خطرناك است. احتمال دارد از انفجارها تركش ايجاد شود و به بچه ها اصابت كند. گرماي حاصله از آتش بدن را گرم مي كند و نور زيادي در منطقه منتشر ساخته است. ولي بايد مواظب بود. نيروها از اطرافش پراكنده مي شود و سعي مي كنند در تيررس تركشهاي احتمالي آن نباشند.

وقتي به عقب و از نقطه اي كه حدود نيم ساعت قبل از آن حركت كردي نگاه كني، متوجه تسلط و دقت انتخاب محل توسط عراقيها مي شوي، و مي بيني كه چقدر بهتر مي توانستند از خطوط دفاعي خود محافظت كنند، ولي چون خدايي نيستند و فقط دل به اسباب نظامي بسته اند، در اندك زمان ممكن، جان خود را در همين سنگرها از دست داده اند و هيچ يك از تواناييهاي نظامي و محاسبات نظامي نتوانسته در مقابل هجوم رزمندگاني كه براي خدا سلاح در دست گرفته اند مقاومت كنند. اگر خدا نخواهد هيچ ابرقدرتي نمي تواند جلوي كلاشينكف و آرپي جي را بگيرد. پس تا اينجا خدا كمك كرد، و ان شاءالله پس از اين هم خدا

[ صفحه 185]

كمك مي كند.

هنوز از معابر ميدان مين، نيروهاي ساير گردانها در حال عبور هستند. آنها هم مي دوند. دولا دولا. سريع و نرم. خود را به خاكريزي كه دقايقي پيش توسط گردان ما تصرف شده مي رسانند و عمليات را ادامه مي دهند. ستون نيروها قطع نمي شود. مي آيند و مي آيند. اما هنوز ميدان مين وجود دارد و گاهي اوقات در اثر جابجايي نوارهايي كه معبر را مشخص مي كند، بچه ها به خطر مي افتند. گرد و خاك همه جا را پر كرده.

صداي سوت خمپاره ها براي يك لحظه قطع نمي شود.

صداي فرمانده گردان، بچه ها را به جمع و جور شدن و حركت مجدد مي خواند. بايد آماده شد. كار تمام نشده. شايد اول راه باشد. در آن تاريكي و زير نور منورها، بچه ها يكي يكي همديگر را پيدا مي كنند و به ستون يك راه مي افتند. فاصله بايد حفظ شود. هر كس كه در ستون نباشد يا شهيد شده و يا مجروح، شايد هم در طول خاكريز مشغول پاكسازي سنگرهاست و از گروهان جا مانده، ولي ديگر جاي درنگ نيست. بايد دنبال مسئول گروهان حركت كرد. اگر چه اكثر بچه ها از اين فتح و پيروزي خوشحال اند و لبخند بر لب دارند، ولي چند نفري هم در غم شهادت دوستانشان ماتم زده اند. دو شهيد كنار خاكريز افتاده اند. براي اولين بار جسم مطهر شهيد در چشمان تو نقش مي بندد. او كسي است كه براي خدا از مال و جان گذشته و در اين قطعه از زمين خدا، به سوي خدا پرواز كرده است. مطهر و پاك بر روي زمين افتاده است و خون سرخش در پستي و بلنديهاي لباسش، خشك شده است. بي حركت و آرام افتاده است. لبانش نمي جنبد ولي يك دنيا حرف دارد. چشمانش باز مانده، ولي چشم از جهان فروبسته. او رفته. شهيد شده. جان داده و جانان گرفته. او هدف داشته و مي دانسته چه مي كند، كجا مي رود، براي كه مي رود؟ او رهبر داشته. شير ولايت نوشيده و پنجه ي خود را در سعادت و خوشبختي فرو كرده است. او زنده است و همراه با ائمه اطهار، نظاره گر رويدادهاي پس از خود.

[ صفحه 186]

فرمان « حركت كن آماده باش » تو را به خود مي آورد. خود را به ستون مي رساني. بايد رفت. اگر جا بماني، گم مي شوي. بدون راهنما، پريشاني. به بيراهه خواهي رفت. پس عجله كن. خود را به فرمانده برسان. هم براي خودت خوب است و هم براي ديگران. تاريكي هنوز غالب است. اگر چه برق آتشبارها يك لحظه قطع نمي شود، ولي زمينه ي اصلي اين بوم سياه است. آسمان يك لحظه روشن و يك لحظه تاريك مي شود. آسمان به بازي گرفته شده و تو سعي مي كني در برق هر انفجار نفر جلويي خود را دنبال كني.

شايد ترس و اضطراب بخواهد تو را از حقيقت ماجرا دور كند. به تو مي گويد « مواظب باش. نرو جلو تير مي آيد. مي خورد به تو. كشته مي شوي. بنشين. جلو نرو. برگرد. خسته شده اي كجا مي روي؟ همين جا خوب است » . نمي تواني منكر فضاي خشن موجود شوي. قبول مي كني كه جنگ واقعا سخت است. شوخي بردار هم نيست. عده اي در ابتداي راه شهيد شدند و تو بايد بروي. كم كم تاريكي چهره ي خود را مي نماياند. متوجه مي شوي كه در سياهي ممكن است هر اتفاقي بيفتد. مثلا تو بيفتي و ديگران بروند و تو تنها در اين وسط بماني.

اما آنچه كه انسان را از اين وسوسه ها مي رهاند، ذكر خداست. توجه به هدف است. استمداد از مولاست. بايد يا علي بگويي، يا حسين، يا زهرا، يا مهدي...

بايد از هوسها و وسوسه ها عبور كرد، همان طور كه از ميدان مين و سنگر كمين و خط اول دشمن عبور كردي. شيطان همه جا هست. حتي خط اول جنگ اسلام و

كفر. شيطان هميشه خدعه مي كند. حتي بعد از شروع عمليات. حتي اگر خط شكن باشي. بايد به خدا پناه برد. بايد رهيد. بايد توسل جست. فريب نخوري. توكلت علي الله.

صورت چند خمپاره و سپس آتش تركشها تمام اجزاي بدن را ريش ريش مي كند. گويي تمام سلولهاي عصبي بدن بوسيله ي انبر كشيده مي شود. خيلي بدمزه است. بويش را مي گويم. دود انفجار وارد بيني مي شود و سپس در تمام

[ صفحه 187]

فضاي سرت مي پيچد و شايد از گوشها خارج مي شود. با تمام احساس، بوي بد و سمي انفجار را درك مي كني. خودت هم مي خواهي منفجر شوي. ولي بايد تحمل كرد.از اين حرفها زياد است. هر طور هم كه مي خواهي تعبير و تفسيرش كن. ولي خمپاره هست، تير دوشكا هست، نارنجك هست، تير كلاش هم هست. اينجا ميدان جنگ است. در تمام عالم خاكي، اين منطقه زير نظر ملائك خداست. صف به صف نظاره مي كنند. خدا بندگاني آفريده است كه در سياهي شب بر دشمن حمله مي برند و براي رضاي خدا دست از همه چيز مي كشند و باز هم جلو مي روند. قبل از حمله، تمام علايق و وابستگيها به سراغ انسان مي آيند و سعادت كاذب را ترسيم مي كنند. در حين حمله و فردا صبح و فرداها نيز سعي در فريب آدمي دارند و بيراهه را نشان مي دهند پس بايد دقت كرد. غفلت نكرد. هوشيار بود. طمع نكرد. خود را به خدا بسپار و از او عزت بخواه. اوست كه عزت و ذلت مي دهد. تو بماني و يا بروي، خدا مي داند چه مي شود. پس شجاع باش. گامهايت را استوارتر بردار و به

دنبال ستون برو. فاصله ات را با نفر جلو حفظ كن و منتظر دستور بعدي باش. از ابتدا مطيع بوده اي پس تا انتها مطيع باش. ملائك را حيران نگه دار. سبحان الله. آن بهتري را كه خدا هنگام آفرينش انسان به ملائك گوشزد كرد به نمايش بگذار. سبحان الله. استقامت كن. متواضع باش. و خود را به خدا بسپار. هر چه خدا خواست همان مي شود.

در بين راه باز هم چند نفر مجروح و شهيد مي شوند. چند بار نيروهاي پراكنده و آواره عراقي سعي مي كنند راه را سد كنند و جلوي پيشروي را بگيرند، ولي خيلي ضعيف اند. اسير مي شوند و يا هلاك مي گردند. چند نفر از نيروهاي گردان مجروح شده اند و كنار جاده خوابيده اند و تو آنها را مي بيني و عبور مي كني. آنها نيز روحيه مي دهند.

« برو جلو، به اميد خدا، برويد جلو، يا حسين، يا حسين »

با اين همه تجهيزات انفرادي گوناگون و پس از طي اين همه مسافت، واقعا خسته شده اي. نماز صبح نزديك است. كنار يك خاكريز مي نشيني و منتظر

[ صفحه 188]

دستور بعدي مي شوي. معلوم نيست چه شده؟ در طرفين درگيري وجود دارد و تا چشم كار مي كند صداي انفجار و درگيري مي آيد. وضعيت هوا بهتر شده و ابرهاي تيره و غبارها از بين رفته و ستارگان آسمان بخوبي ديده مي شوند.

[ صفحه 189]

خاكريز بهترين استراحتگاه

تا امروز هيچ استراحتگاهي بهتر از خاك نداشته اي. بهترين تختخواب، خاكريز است. به محض اينكه چند لحظه صداي انفجار و صداي فرماندهان كم مي شود، خواب ناز صبحگاهي تو را نوازش مي دهد. پس از آن همه

درگيري و دويدن و راه رفتن با اين همه وسايل، لحظه اي خوابيدن لذت دارد. و اگر اجازه دهند ساعتها مي خوابي. ولي حالا همين چند لحظه نيز غنيمت است. در آخرين لحظه ها فرمانده گروهان مهربانت را مشاهده مي كني كه از جلوي تو عبور مي كند و به تو لبخند مي زند. چه مي گويد، معلوم نيست. ولي گويي ديگر آن هيجان شب گذشته را ندارد و خرامان خرامان عبور مي كند. شايد او هم خسته است. مدت زيادي نمي گذرد كه دستهاي گرمي تو را از ناحيه ي سينه ات تكان مي دهد. با همان هيجان شب گذشته تكاني مي خوري و بيدار مي شوي. اين جمله را مي شنوي:

« برادر بلند شو نمازت را بخوان. بعد يك سنگر درست كن و برو توي آن بخواب »

عجب فرمان قشنگي! آخر تو براي عرض نياز و بيان راز آمده اي. براي ياد خدا حركت كرده اي. براي رضاي خدا تمام شب را جنگيده اي. عجله كن. فجر

[ صفحه 190]

صادق در شرق بالا آمده. تا دير نشده، بلند شو و نماز بگزار. چگونه؟ معاون گروهان كنار خاكريز حركت مي كند و مي گويد:

« برادران با حداقل آب قمقمه ها وضو بگيرن و بعد نمازشون را بخونن. كمي هم استراحت كنن چون وقتي هوا روشن بشه كار داريم... »

قمقمه نصفه آب شده. ديشب دوبار آب نوشيده اي. با آب باقيمانده وضو مي سازي و در پشت خاكريز و به روي خاك مي ايستي. الله اكبر...

ظرف مدت كوتاهي در سينه ي خاكريز سنگري كوچك ولي نه چندان محكم مي سازي. خستگي راه چنان است كه هيچ گاه خواب از سرت نمي پرد. وارد همان سنگر كوچك مي شوي

و سپس خواب.

چون خسته اي لحظه ها به سرعت مي گذرد و حدود دو ساعت به خواب عميق فرومي روي. تعداد انفجارها كم شده، ولي تو هم چيزي نمي فهمي. ناگهان از خواب مي پري. و به اطراف نگاه مي كني. خودت هم نمي داني چرا. شايد از هيجان شب گذشته باشد. تقريبا همه خوابيده اند. كسي جز فرمانده دسته ات پشت خاكريز نيست. عده اي از نيروها هم بدون سنگر در پايين خاكريز خوابيده اند. براي يك لحظه فكر مي كني از دنيا رفته اند و شهيد شده اند، ولي احساس تو مي گويد، آنها هم خوابيده اند. مسئول دسته قدم مي زند و مواظب اوضاع است. از مسئول گروهان و معاونش هم خبري نيست. شايد فكر مي كني عمليات در همين جا خاتمه يافته؟ دوباره به خواب مي روي.

نور آفتاب به چشمانت نفوذ مي كند. همزمان با بيدار شدن تو معاون گردان، فرمانده گروهان را صدا مي كند. ولي چون او را نمي يابد فرمان را مستقيما ابلاغ مي كند.

« برادران حاضر باشن. به اندازه ي كافي مهمات فراهم كنن. شايد لازم باشه دوباره حركت كنيم... »

خواب هنوز كاملا تو را ترك نكرده و در لابلاي پنجره هاي مژگانت مي دود. تو نيز از انگشتانت استفاده مي كني و با ماليدن بر چشمهايت، خواب را بيرون

[ صفحه 191]

مي كني. بايد بيدار شد و براساس دستور فرمانده آماده. هوا كاملا روشن شده و مي تواني عقب و جلو را خوب تماشا كني. اما بيشتر عقب را نگاه مي كني. مي خواهي ببيني ديشب از كجا آمده اي. چه مواضعي بر سر راه بوده است. در يك نگاه مي تواني چند تانك نيم سوخته را ببيني كه در اطراف آن سنگرهاي اجتماعي و انفرادي عراقيها موجود

است. اطراف سنگرها هم كثيف و به هم ريخته. آن عقبتر هم تعدادي ماشين و آمبولانس خودي در حال رفت و آمد هستند.

معلوم نيست چه شده كه مسئول گروهان نعره كشان از انتهاي خاكريز جلو مي آيد. از فرصت استفاده مي كني و به آن طرف خاكريز يعني جلو نگاه مي كني. يا حضرت عباس 40 - 30 تانك توي دشت ايستاده اند. معلوم مي شود فرياد مسئول گروهان براي چيست.

« هر كسي بره سر جاي خودش. تا نگفتم كسي شليك نكنه. آرپي جي زنها با فاصله روي خاكريز قرار بگيرن. بقيه بچه ها داخل سنگر بمونن و سرك نكشن. اگر تانكها به خاكريز رسيدن، با نارنجك مي ريم روي تانك. گفتم، تا نگفتم كسي حق نداره شليك كنه... »

به قول خودمان دعوا داره شروع مي شه. عراقيها براي پاتك آمده اند. اينطور هم كه معلوم است خيلي آماده اند. خوب جنگ شوخي نيست. از ديشب تا حالا بيشتر از 60 كيلومتر از مناطق عملياتي آزاد شده و قرار نيست عراقيها بنشينند و تماشا كنند. ولي چرا صبح به اين زودي؟ يكي از بچه هاي شوخ گردان كنار خاكريز راه افتاده و روحيه مي دهد:

« آقا به همه مي رسه. شلوغ نكنين. يكي يه دونه بزنين. تو صف وايسين. اگر كسي هم مجروح شد من شريانش رو مي بندم. دعا كنين من شريانتون رو ببندم، چون زود به خدا مي رسيد و شهيد مي شيد... »

مي گفت و مي رفت. مي خنديد و مي خنداند. شوخي اش گرفته بود. اگر بخواهي ترازوي عقل را به كار ببري، كم مي آوري. 40 تانك آماده براي پاتك

[ صفحه 192]

آمده اند و حتي يك تانك هم اين طرف

نيست. يا امام زمان، خودت كمك كن.

به اين مي گويند پاتك صبح عمليات. اصلا اصل عمليات از اينجا شروع مي شود. اگر نتواني مقاومت كني، مجبور مي شوي تا آنجايي كه ديشب از آنجا حركت كردي عقب نشيني كني و تمام خونهايي كه تا اينجا ريخته شده هدر مي رود. پس بايد ايستاد. استقامت كرد. جنگيد. كشت و كشته شد. قضيه جدي شده. يك طرف براي احقاق حق مي جنگد و طرف ديگر براي احياي باطل. تو آمده اي تا حسين را ياري كني و آنها آمده اند تا يزيد را حاكم كنند. سرنوشت ايماني و عقيدتي خيلي ها در همين خاكريز رقم خواهد خورد. آنهايي كه آن عقبها نشسته و توجيهات شيطاني آوردند كه ما نمي توانيم به جبهه برويم بايد جوابگوي آن مرحله باشند و تو كه تا اينجا آمده اي، اگر اهمال كني و دشمن غالب شود بايد پاسخگوي اين مرحله باشي. پس يا علي!

تمام خاكريز به جنب و جوش افتاده است. عده اي اين طرف و آن طرف مي دوند. مهمات جمع مي كنند و گلوله هاي آرپي جي را كنار سنگرها مي چينند. آرپي جي زنها آماده اند و روي خاكريز نشسته و منتظر آتشبازي هستند. اينجا همه مرگ را به بازي گرفته اند. آن هم نه مرگ با سكته و پرخوري و آرتيست بازي، بلكه مرگ همراه با خمپاره و تكه تكه شدن و انفجار. مرگي كه با تير دوشكاي تانك، پيشاني را به اندازه ي يك حلقه ي شست و انگشت اشاره مي شكافد و از آن طرف به اندازه ي يك نعلبكي خارج مي شود. براي ما مرگي وجود ندارد. يك مرحله ي انتقال از اين دنياي مادي و از پشت اين خاكريز به دنياي ديگر با تمام نعمتهاي وصف

ناشدني اش. رفتن توأم با عشق و محبت بر سر سفره ي خاندان اهل بيت. اما قرار نيست همه شهيد شوند. اول بايد ماند و جنگيد، و مهر پيروزي را بر صفحه ي تاريخ حك كرد و دوم اگر خدا خواست خونبهاي اين پيروزي شد. بايد چنين دعا كرد كه:

« اي خدا اگر اين پيروزي خون مي خواهد و بايد عده اي شهيد شوند ما را جزو آن شهيدان قرار بده. »

[ صفحه 193]

تك و پاتك

صبح عمليات شده و عراق قصد دارد پاتك بزند. او مي خواهد منطقه ي از دست رفته را پس بگيرد. ديشب شكست سنگيني خورده و با عقب نشيني مفتضحانه آبرويش رفته و حالا مي خواهد اين ضرر را جبران كند. از صبح زود تمام نيروهاي موجود در منطقه را حاضر كرده و مي خواهد يگانهاي مكانيزه و تانك و نفرات خود را به جنگ رزمندگاني كه شب گذشته با سلاح سبك و نيمه سنگين و با اتكا به خداوند تبارك و تعالي منطقه را آزاد كرده اند بفرستد.

بين تانكها و خاكريز فاصله زيادي نيست. پشت سرت دشت صاف و هموار با بوته هاي كوچك و پراكنده ديده مي شود. با انبوهي از سنگرها و وسايل منهدم شده ي شب گذشته. از دوردست نيز مقداري گرد و خاك به هوا برخاسته و گويي چند بلدوزر و تانك به كمك نيروها مي آيند. لحظه هاي بعد دقيقا مشخص مي شود. دو تانك، سه لودر و يك بلدوزر. همزمان با نزديك شدن آنها، گلوله هاي توپ و خمپاره از جانب عراق باريدن مي گيرد. حجم آتش خيلي زياد است. آتش تهيه، قبل از حمله. تانكهاي خودي به خاكريز مي رسند و با سكويي كه توسط بلدوزر

به وجود مي آيد، آماده شليك مي شوند. براي چند لحظه همه فكر مي كنند قرار است جنگ تانكها شروع شود. آن هم بين 40 تانك عراقي با دو

[ صفحه 194]

تانك خودي! در ابتدا گلوله هاي خمپاره با اختلاف زياد اين سو و آن سو به زمين مي خورند ولي پس از مدت كوتاهي، گراي مناسب را به دست مي آورند و اكثر خمپاره ها پشت خاكريز و گاهي اوقات روي خاكريز اصابت مي كنند. جنگ جدي شده. چند نفري هم در خون مي غلتند. امدادگرها به تكاپو افتاده اند. ديگر از خواب صبحگاهي و آرامش دقايق پيش خبري نيست. نفسها حبس شده. همه چيز براي يك جنگ تمام عيار فراهم شده. آن طرف سپاه سراپا مسلح و وحشي. اين طرف سپاه جان بر كف خدايي. دود انفجارها غباري را در منطقه ايجاد كرده و هر از چند گاهي توده ي دودها و خاكهاي انفجار از تو عبور مي كند و به ديگري مي رسد. چند انفجار هم در نزديكي تو فرود مي آيد. پس آماده شو. وظيفه ات چيست؟ تهيه سنگري بهتر و محكمتر. براي حفظ خاكريز. پس همه بايد مشغول شوند. همه بايد آماده شوند. اكثر بچه ها سنگرشان آماده است و مهمات كافي كنار سنگر چيده اند و سر خود را كمي پايين تر از ابروان بالاي خاكريز نگه داشته اند و منتظر حمله عراقيها هستند.

اگر صداي ناله چند مجروح شنيده نمي شد بهتر بود. دل آدم ريش مي شود. فرياد مي زنند و كمك مي خواهند. البته امدادگرها هر كاري مي توانستند انجام داده اند. ولي هيچ آمبولانسي جرأت نمي كند به خاكريز نزديك شود. اگر بخواهد بيايد هدف تير مستقيم تانكها قرار مي گيرد، پس بايد صبر كرد. زمانش

معلوم نيست، ولي عراق بايد شروع كند. حضور نيروها قوت قلبي است براي دو تانك موجود در پشت خاكريز. چند نيروي ضد تانك هم پشت خاكريز مشاهده مي شوند. معلوم نيست اينها كي خودشان را به خاكريز رساندند. ولي حدود پنج عدد ماليوتكا (موشك ضد تانك) دارند. يكي از آنها را روي خاكريز آماده كرده اند و منتظرند تا فاصله ي تانكها كمتر شود و در تيررس اين سلاح ضدتانك قرار گيرد.

يكي از لودرها هر كجا خاكريز قطع شده، آن را تكميل مي كند. بلدوزر هم براي او خاك جمع مي كند و به همين دليل گرد و خاك فراواني اطراف اين دو

[ صفحه 195]

دستگاه به هوا برخاسته. ناگهان صداي شليك تانك با اصابت به لودر يكي مي شود. يك گلوله ي مستقيم تانك در جان لودر فرومي رود و منفجر نمي شود. لودر منهدم نمي شود ولي پس از يك صداي مهيب از كار مي افتد و راننده آن كه جوان تقريبا 25 ساله اي است از آن بالا به زمين مي افتد. ارتفاع لودر زياد است. شايد به دو متر برسد. نمي دانم چرا اين جوان بدون اختيار بر روي زمين افتاد. تركش كه نخورده. خوني هم ديده نمي شود. امدادگر از راه مي رسد و در حالي كه نفس نفس مي زند مي گويد

« موج گرفته، موج انفجار گرفته... »

راننده ي لودر به خود مي پيچد. حالت رعشه به خود گرفته. امدادگر يك آمپول از كوله پشتي اش درمي آورد و به راننده ي جوان مي زند و بعد او را به كنار خاكريز مي كشد و مي كوشد روي چهره اش سايه ايجاد كند. حالا يك لودر زردرنگ، بين فاصله ي دو خاكريز مانده و تانكهاي عراقي

سعي مي كنند با شليكهاي پي درپي آن را تكه تكه كنند. به همين علت تمام نيروها از اطراف آن، دور مي شوند تا عراقيها بدون تلفات جاني ديگر، سيبل موجود را هدف قرار دهند. همزمان با اين مانور آتش، تانكها به حركت درمي آيند و در يك آرايش منسجم خود را به خاكريز نزديك مي كنند. كم كم از حجم آتش خمپاره ها نيز كاسته مي شود و بچه ها فرصت مي كنند بهتر نمايش تانكها را زير نظر بگيرند. گاهي اوقات نيز چند عراقي از پشت اين تانك به پشت آن تانك مي روند و خود را مخفي مي كنند.

سه تانك عراقي. با فاصله ي حدود 200 متر از يكديگر پيشاپيش بقيه ي تانكها قرار دارند. كمي عقب تر 15 تانك با فاصله ي حدود 50 متر از يكديگر. باز هم كمي عقبتر پنج تانك در كنار يكديگر ايستاده اند كه گويي وسطي، تانك فرماندهي است. پشت سر اين تانكها هم باقيمانده تانكها مانور مي دهند و اين طرف و آن طرف مي روند. گاهي اوقات نيز اجراي آتش منحني مي كنند. يعني لوله هاي خود را با زاويه ي معين به طرف آسمان مي گيرند و مانند توپ و خمپاره شليك مي كنند. اوضاع خيلي شلوغ شده و تانكها هر لحظه به خاكريز نزديكتر مي شوند.

[ صفحه 196]

همين طور كه به جلو مي آيند، سينه ي خاكريز را هدف قرار مي دهند و باعث مي شوند مقداري از خاكريز به هوا برود و در نتيجه خاكريز فرومي ريزد. حدود 10 تانك با هم شليك مي كنند. شايد هر پنج دقيقه حدود 50 گلوله به سمت ما شليك مي شود. آمار مجروحان و شهدا بالا مي رود. شوخي بردار نيست و بچه ها با اصابت تركش مي افتند و خاكريز

خالي مي شود. بيشترين رنگي كه به چشم مي بيني رنگ خون است. همه جا پراكنده شده. اما هنوز دستور شليك نرسيده. آرپي جي زنها ثانيه شماري مي كنند. گرماي هوا با گرماي انفجار تاب و توان را مي گيرد. نمي توان به خورشيد نگاه كرد، اي كاش كمي سايه به وجود مي آمد.

يكي از تانكهاي خودي با سرعت روي سكوي شليك مي رود و يكي از تانكهاي جسور عراقي را كه به خاكريز نزديك شده، منهدم مي كند. صداي تكبير فضا را پر مي كند. خوشحالي از عمق جان بچه ها بيرون مي ريزد. صداي الله اكبر و يا حسين و يا مهدي سمفوني زيبايي را به وجود مي آورد. نبايد مهلت داد. تانك دوم روي سكو مي رود و شليك مي كند. گلوله اش جلوي تانك به زمين مي خورد و اگر چه تانك آتش نمي گيرد ولي از كار مي افتد و خدمه تانك عراقي از تانك بيرون مي پرند و به پشت يك تانك ديگر پناه مي برند. حالا نوبت آنهاست. آنها هنوز مي خواهند عصبانيت خود را روي لاشه لودر خالي كنند. بالأخره موفق مي شوند و با شليك چند گلوله، آن را متلاشي مي كنند.

جنگ تانكها وحشتناك است. با جثه هاي بزرگ و خشن روبه روي يكديگر مي ايستند و آتش از دهان خود خارج مي كنند. سومين تانك عراق با موشك ضدتانك (ماليوتكا) منفجر مي شود و آتش آن به آسمان زبانه مي كشد.

يكي از تانكهاي ما وقتي روي سكو مي رود مورد اصابت گلوله تانك عراقيها قرار مي گيرد و در يك لحظه تبديل به انبار مهماتي در حال سوختن مي شود. سياه مي شود و از همه سوي آن آتش مي بارد. يك لحظه به ياد خدمه آن مي افتي. واي، آنها چه شدند؟ دريچه ي بالايي تانك باز مي شود

و دو نفر بيرون

[ صفحه 197]

مي پرند. يكي زنده و زخمي، و ديگري سوخته و آماده ي پرواز. تمام شد. او هم شهيد شد. نفر سوم در همان داخل مانده. عجب شهادت زيبايي. خيلي دل مي خواهد.

تانك چهارم عراق به وسيله تنها تانك خودي آتش مي گيرد و دود سياه رنگي آسمان را پر مي كند.

عراق ديوانه شده. ناگهان تمام تانكها به طرف خاكريز مي آيند. چند تانك جلوتر از همه اين طرف و آن طرف مي روند و بچه ها سعي مي كنند آنها را بزنند. معاون گروهان از راه مي رسد. فرياد مي زند.

« نزنيد. نزنيد. مي خواد گلوله ها تموم بشه. شليك نكنيد. تانكهاي ديگه جاتون رو پيدا مي كنن و بعد شماها رو مي زنن. صبر كنيد بيان جلو. بعد از هر شليك جاتون رو عوض كنين... »

مسئول دسته نيز تمام اين كلمات را در قالب نعره و فرياد به گوش آرپي جي زنها مي رساند. او هم تركش خورده و بازوي سمت چپ خود را بسته. بچه ها كمتر آرپي جي مي زنند. دقت مي كنند و بعد شليك. دست عراق رو شده و مجبور است آخرين تصميم خود را عملي كند و هر چه سريعتر خود را به خاكريز برساند. از اگزوز تانكها دود سياهي خارج مي شود و روي زمين مي خزند. ديگر صداي انفجار عادي شده و تا هنگامي كه از انفجارها كسي شهيد يا مجروح نشود، متوجه شليك تانكها نمي شوي. آنقدر گلوله بر زمين مي خورد كه تو ديگر هيبت انفجار را از ياد برده اي. خسته هم شده اي. اين طرف و آن طرف مي دوي و تلاش مي كني. آرپي جي مي زني. گلوله مي آوري. تيراندازي مي كني. مجروح مي بندي. شهيد جابه جا

مي كني. دستور هم مي دهي. حالا وقت جنگ است. بايد مردانه ايستاد. نمي توان منتظر ماند تا ديگران كارها را انجام دهند. بايد جلوي عراق را گرفت. ترس را هم بايد دور كرد. سرش داد بكش. به زمينش بزن. وقتي خمپاره نمي آيد، تمام قد اين طرف و آن طرف برو. به ديگران روحيه بده. لبخند بزن. مجروحان را اميد بده. با شهيدان نجوا كن.

[ صفحه 198]

جعبه هاي خالي مهمات پشت خاكريز توسط بچه ها بازبيني مي شود. مهمات در حال تمام شدن است. شايد حدود 20 گلوله آرپي جي مانده باشد. ولي بيشتر از 15 تانك هنوز نعره كشان اين سو و آن سو مي روند و به طرف خاكريز شليك مي كنند. فرمانده گروهان با بي سيم درخواست كمك مي كند و مهمات مي خواهد. معلوم نيست چه شده كه مسئول گروهان عصباني شده و فرياد مي زند.

« به من ربطي نداره. من مهمات مي خوام. هر طوري مي تونين بيارين. يه فكري بكنين. بچه ها دارن تلف مي شن. يك عالمه مجروح و شهيد داريم. سريعتر. حاجي جون. من مخلصتم. بيا. اين نامردها خيلي نزديك شدن... »

مو به بدن آدم سيخ مي شود. معاون گردان هم شهيد شده. گردان سمت راست هم دچار مشكل شده و گويي فرمانده ندارد.

بچه ها از اين وسط خوب مي جنگند و با فرياد و تيراندازي رعب و وحشت به دل عراقيها انداخته اند. حالا ما مانده ايم و چند گلوله ي ناقابل آرپي جي. چه گلوله هاي باارزشي! پس مهمات چي شد؟ مگر قرار نبود نيروهاي كمكي برسند و براي ما آرپي جي بياورند. يكي از بچه ها در حالي كه با دست كمي عقبتر را نشان مي دهد فرياد مي زند:

«

تو اون سنگرا، مهمات هست، برادرا برن بيارن »

حالا حمله از اين طرف شروع مي شود. خيليها مي روند و مهمات مي آورند. ولي گلوله آرپي جي خيلي كم است. بيشتر تير كلاش و دوشكا و نارنجك است.

لباس تو هم خوني شده. كمي به خودت نگاه مي كني. چيزي نمي بيني. شايد مربوط به زماني است كه مجروحان را جابه جا مي كردي و يا مال آن دوستي است كه كنار تو تركش خورد و شهيد شد. شايد خون او باشد كه روي پهلوي سمت راستت پاشيده شده. راستي، او حميدرضا بود كه شهيد شد. پس حميدرضا هم رفت. خوش به حالش.

[ صفحه 199]

جنگ تانكها

صداي تانكها خيلي نزديك شده و شايد در 250 متري خاكريز باشند. سه تا از تانكها هم در حال دور زدن بچه ها هستند و مي خواهند از سمت راست، خاكريز را دور بزنند. دو تا آرپي جي زن به آن سمت مي روند و خود را آماده مي كنند تا به محض اينكه آن تانكها خود را به خاكريز نزديك كردند، آنها را بزنند.

حالا مي تواني افراد شجاع را از غيرشجاع تشخيص بدهي. حالا مي تواني مرداني را بيابي كه ايمان و اعتقاد آنها، ترس و وحشت را آب كرده و بدون هيچ گونه هراسي مردانه مي جنگند. آمده اند تا براي دوست قرباني شوند. آمده اند تا فداي مولا شوند. آنها نمي ترسند. زيرا در قاموس شهادت واژه ي ترس معنا ندارد. آنها خود را به خدا سپرده اند. و راضي به رضاي او شده اند. در پشت همين خاكريز انسانها به چند دسته اند. عده اي آمده اند تا بروند. عده اي آمده اند تا بمانند و عده اي آمده اند تا برگردند. تو هم تكليف خودت

را مشخص كن. آيا آمده اي كه شهيد شوي؟ و يا اينكه مي خواهي زود برگردي. ولي بهتر است آمده باشي تا بماني، يعني جاودانه ي تاريخ شوي. جاودانه ي اطاعت از ولايت و عشق به شهادت. تو آمده اي تا از اسلام دفاع كني و نام تو براي هميشه نيكو خواهد ماند. خواهند

[ صفحه 200]

گفت ياران روح الله دست از همه چيز كشيده اند و شيطان را كنار زدند و در خاكريزها با دشمن درگير شدند و عزت اسلام و انقلاب برجاي ماند. و اگر در اين راه شهيد شدي، زود به سالار شهيدان خواهي رسيد. اما قبل از آنكه عراقيها بتوانند تو را كشته ببينند، بايد خون كثيف خصم را بر زمين ريخت. پيش از آنكه سينه تو هدف تير خصم قرار گيرد، سر از پيكر نااهلان جدا كن. پس سينه ات بايد هميشه پذيراي رضاي خدا باشد. از مرگ نترس و سر را به خدا بسپار.

خاكريز شلوغ است و جسمهاي مطهر شهدا خاك را عزت بخشيده است. جنگ شديد شده و هر كس خللي در ايمان دارد، حالا دچار اضطراب و پريشاني شده. ولي بايد به خدا توكل كرد و مردانه ايستاد. شليك كن. آرپي جي ها را شليك كن. تانكها خيلي نزديك شده اند. فاصله شان كمتر از 100 متر شده. اگر غافل شوي به خاكريز مي رسند. ولي ديگر مهماتي نمانده. سه يا چهار آرپي جي براي 10 تانك باقيمانده.

تانكهاي عراقي يك لحظه مي ايستند و خيره خيره به خاكريز نگاه مي كنند. اينها از كنار تانكهاي منهدم شده عبور كرده و خود را به اينجا رسانده اند. اين تانكها گوي سبقت را در ميدان تاخت

و تاز نامردان ربوده اند و اول شده اند و تا دقايقي ديگر بر سكوي خاكريز نعره ي شيطاني خواهند كشيد. اي خدا، مپسند كه اين مزدوران بعثي خوشحال شوند. پيكر پاك شهيدان پشت خاكريز صف بسته اند. مجروحان ناله مي كنند. مهمات نمانده. همه خسته شده اند. عرق از انتهاي چانه ها خود را به زمين مي رسانند. تعدادي از فرماندهان شهيد شده اند. چهار ساعت نبرد مردانه. اما هنوز كار تمام نشده. اگر يك نفر باقي بماند بايد باز هم مقاومت كرد. تا آخرين قطره خون. هنوز نارنجك داريم. اگر بتوانيم به تانكها نزديك شويم مي توانيم برويم روي آنها و نارنجك به داخل بيندازيم. ولي غير ممكن است چون تعداد زيادي سرباز عراقي پشت تانكها سنگر گرفته اند و شايد تا دقايقي ديگر با هلهله خود را به خاكريز برسانند.

صداي تانكها براحتي شنيده مي شود و هيچ چيز نمي تواند از خشونت آن

[ صفحه 201]

بكاهد. دهانت مزه خاك مي دهد و مژگانت را مخلوطي از غبار و عرق پوشانده است. خيلي خدايي شده اي. از آلايشها دور گشته اي و سرباز امام زمان شده اي و ديگر به خودت توجه نداري. خدا را در نظر داري و بس. ميل به شهادت در تو زياد شده است. سبكبال شده اي و اگر از تو بپرسند چگونه اي؟ پاسخ خواهي داد، « آماده ام، دنيا ارزش ندارد. خدا همين جا است. »

نيروهاي كمكي به خاكريز نزديك مي شوند. از دو سمت مي آيند. به محض اينكه به خاكريز مي رسند گويي آبي هستند كه به ديوار مي خورند، خود به خود كنار خاكريز پخش مي شوند و به پاتك پاسخ مي دهند.

براي تانكهاي عراقي مهلت فرار نيست و

در كمتر از پنج دقيقه تمام تانكهاي نزديك به خاكريز منهدم مي شوند و بقيه فرار مي كنند.

شهيدان را جمع آوري مي كنند و مجروحان را با آمبولانس به عقب مي برند. به بچه ها آب خنكي مي دهند. بعد قوطي هاي تن ماهي را باز مي كنند. شايد آخرين لحظه هاي زندگي تو بود. ولي آنچه خدا مي خواهد همان مي شود. صحنه هاي زيبايي خلق مي شود. رزمندگان تازه نفس به كمك رزمندگان خسته مي آيند و پرچمهاي افتاده را به دست مي گيرند. نيروهاي خدايي به سوي تانكهاي دشمن شليك مي كنند و در دشت مقابل دهها بعثي را به هلاكت مي رسانند. تعدادي از آنها مجروح هستند، اما نه تو مي تواني به آنها كمك كني و نه خودشان جرأت مي كنند به ياري مجروحانشان بشتابند.

صداي تكبير بچه ها، فضا را پر مي كند. خاكريز تثبيت شده، اما آتش عراقيها قطع نمي شود. آنها درصدد جبران شكستهاي خود هستند. و بايد تحمل كرد. جنگ همين است. هنوز گردانها تلفات مي دهند و بعضي از گلوله هاي خمپاره اندام رزمندگان را چاك چاك مي كند. ولي حالا وضع فرق كرده است.

آمبولانسها تا پشت خاكريز آمده اند و مجروحان را به عقب منتقل مي كنند. ولي چند شهيد هنوز باقي مانده اند و به عقب انتقال نيافته اند.

خوب به آنها بنگر. اينها تا چند لحظه پيش همانند تو نفس مي كشيدند، اما

[ صفحه 202]

اكنون پيش خدا رفته اند. اگر چه بنابر نص صريح قرآن آنها زنده اند و نزد خدا روزي مي خورند، ولي آنها بي حركت و خاموش شده اند. آنها ديگر از دنيا هيچ نمي خواهند. همين تن را هم دادند و رفتند. پرواز كردند. نظر كردند به وجه الله. حسيني شدند. چقدر زيبا. چه

شجاعانه. و عارفانه!

آنان در كشاكش نبرد رزميدند و نترسيدند. در لحظه هاي خطر، جان در كف اخلاص نهادند و آن را به خدا سپردند. صادقانه شهيد شدند. دور از چشم تمام انسانهاي متظاهر. خارج از شهر و تمدن كاذبش. با انديشه ي بسيجي. فدايي راه سرخ محمد (ص) و آل محمد (ص) شدند. اينها به خاندان باكرامت اهل بيت تأسي كردند. دنيا را به بازي گرفتند. مرگ را نيز. از همه چيز گذشتند. عبد شدند. خود را به خدا منتسب كردند. حر زمانه شدند. بر زمين افتادند و عرش را تصاحب كردند و در جوار حق آرميدند. آنان اينك بر سر سفره ي مولايشان روزي مي خورند. همنشين حسن و حسين (ع) شده اند. بر دست و بازوي ابوالفضل العباس بوسه مي زنند و به حمايت مادرشان فاطمه زهرا در كوچه پس كوچه هاي مدينه اند.

اي كاش مي توانستي همين حالا مادرشان را خبر مي كردي. و آنان را به اينجا مي آوردي. چقدر باعظمت مي شد. اگر يك مادر با چادر سياهش در خط اول جبهه حضور مي يافت و پيكر فرزندش را چنين خونين مي ديد. اما به طور حتم فاطمه زهرا (س) فرزندنوازي مي كند و دست عطوفت بر سر اينها مي كشد. اينها يتيم نيستند. مادر واقعي شان به استقبالشان آمده است. اي كاش تو هم مي توانستي گوشه ي چادر مادر را به چشم مي ماليدي. اي كاش گوشه عباي علي مرتضي را لمس مي كردي. اي كاش رفته بودي. اما نرفته اي. مانده اي، اما خسته و دل شكسته. اگر مي خواهي گريه كن. اينها دوستان تواند. برادران تو هستند. رضايي، ثقفي، طاهري، خاني، قهرماني، كارور، معصومي، مظفر، اختياري، صادقي، پازوكي، خليلي، رحماني، نيك نژاد، جهاني، اعرابي، صفايي، عباسي، خندان،

پارسا، حسيني، سعادت، پرتوي، قربانعلي، ملك محمدي، جوادي،

[ صفحه 203]

سعيدي و... گريه كن. بر خودت گريه كن. بر جهان گريه كن. اشك بريز. ناله بزن. ببين چگونه خوبان امت قرباني شده اند. ببين چگونه سربازان خميني در راه ولايت جان باخته اند.

هنوز دشمن خود را آماده نشان مي دهد. هنوز در خاك ايران عزيز خيمه زده است. پس بايد ماند و به مبارزه ادامه داد. نبايد غافل ماند. بايد مردانه ايستاد و جاودانه ي تاريخ شد.

غرش خمپاره ها را فراموش نكن. به فكر جان پناه مناسب باش. فرمانده ات را پيدا كن و دستور بگير. از بالاي خاكريز به پايين مي آيي. خسته و كوفته. پاهايت سست شده. زوزه ي خمپاره ها براي يك لحظه هم قطع نمي شود. عراق ديوانه وار تمام منطقه را زير آتش گرفته. آتشبارها و خمپاره هاي ما هم كار مي كنند. چند نفر از بچه هاي گردان را مي يابي كه آنها هم هنوز حيرانند. با دست به آنها اشاره مي كني و سپس چند نفري در كنار خاكريز به راه مي افتيد. معاون گروهان را مي بيني كه خيلي خونسرد و در حالي كه دستش تركش خورده، در حال نوشيدن آب يك كمپوت است. مي خندد و مي گويد:

« سلام، چطورين؟ چيزي براي خوردن داريد... »

گويي تمام اين صحنه ها برايش عادي است. روي زمين پهن شده و با دو نفر ديگر در حال كمپوت خوردن است. پس تو هم بنشين. تو هم خونسرد باش.

يك كمپوت برمي داري مشغول مي شوي. نزديك ظهر مي شود و منتظري تا زمان نماز فرارسد. مدت زيادي نمي گذرد. يك راديوي كوچك در دست يك رزمنده اذان مي دهد. با همان وضع آشفته وضو

مي سازي و از سوي خورشيد قبله را مشخص مي كني و مشغول نماز مي شوي. دو تا دو ركعت. با حال و با صفا. با پوتين. مهر هم نمي خواهي. سر را بر همين خاك مقدس بگذار. خاكي كه صبح شاهد گامهاي رزمندگاني بوده كه حالا خود را به خدا رسانده اند. اما تو هنوز بايد با نماز و ركوع و سجود خود را به خدا نزديك سازي. بچه ها مشغول نماز مي شوند و در اندك زماني همه نمازشان را سروقت مي خوانند. شايد موقع

[ صفحه 204]

استراحت رسيده باشد. خيلي خسته اي. دنبال سنگري براي خواب مي گردي. اين سو و آن سو مي روي. سنگرها را برانداز مي كني. بعضي ها پر است و بعضي ديگر خمپاره خورده. پس بايد جستجو كرد. يك سنگر خوب و مطمئن.

[ صفحه 205]

هواپيما و بمباران

ناگهان صداي شيرجه ي يك هواپيما تمام هوش و حواس را مي برد. عجب جيغ شديدي. سپس يك انفجار مهيب. زمين شخم مي خورد. هواپيماهاي عراقي منطقه را بمباران مي كنند. معلوم مي شود عراق خيلي نااميد شده. چون نيروي مكانيزه اش نتوانست كاري بكند، هواپيماهايش را فرستاده. آنها هم مي خواهند انتقام بگيرند. شيرجه مي آيند و بمب مي ريزند. تعداد هواپيماها مشخص نيست ولي بيش از پنج فروند است. دوباره شيرجه و باز هم انفجار. اين دفعه جاده و چند ماشين تداركاتي مورد اصابت قرار گرفته و آتش زيادي برپا شده است.

چند بار در اثر اصابت خمپاره در نزديكترين فاصله و شايد 4 - 3 متري بيدار مي شوي ولي توان برخاستن نداري. پس دوباره چشم برهم مي گذاري و مي خوابي.

دم دماي غروب تكان مي خوري و از سنگر خارج مي شوي.

انگار خيلي خبرها شده. اوضاع عوض شده. سنگر كناري نيست. مقداري پوتين و كوله و بند حمايل افتاده است. دو رديف خاكريز در پشت سر زده اند: چند تانك مستقر شده و تعدادي لودر و بلدوزر هم مشغول سنگرسازي هستند. يك لحظه تصور

[ صفحه 206]

مي كني تو را به محل ديگري آورده اند. ولي ديدن يكي از بچه هاي گردان همه ي احتمالها را پاك مي كند. اينجا همان خاكريز قبلي است. خمپاره اي به سنگر پهلويي خورده و تلفاتي هم گرفته. نيروهاي پشتيباني و تداركات و زرهي و... مشغول كارند. چهار ساعت خواب بوده اي. گوشهايت سنگين شده و گاهي بدون اينكه صداي انفجار را متوجه شوي، دود انفجار را مي بيني. از سنگر خارج مي شوي و به چپ و راست مي نگري.

لهجه ي نيروهاي خاكريز عوض شده. اصفهاني صحبت مي كنند.

« آمو وخي بيا اينجا. »

مي فهمي كه نيروي كمكي وارد منطقه شده. پتو و جيره جنگي تقسيم مي كنند. معلوم مي شود مي خواهند دوباره حمله كنند. امشب مرحله ي بعدي عمليات شروع خواهد شد و اينها نيروهايي هستند كه قصد دارند دوباره عراق را تارومار كنند. در همان حال كه با خود نجوا مي كني ناگهان مسئول دسته مي رسد و تكانت مي دهد:

« بابا كجايي؟ چقدر بي خيالي. مگه صداي منو نشنيدي؟ حركت كن. داريم مي ريم عقب. جا مي موني! بچه ها رو نديدي؟... »

كلمات خيلي تند و سريع ادا مي شود و فقط متوجه مي شدي كه بايد بروي عقب. كمي آن طرفتر دنبال ستون را مي گيري و به عقب برمي گردي. موقع عقب آمدن هم چند نفر از بچه ها در اثر انفجار خمپاره مجروح مي شوند و تو هم

مقداري از راه، آنها را روي برانكارد حمل مي كني. مجروح شدن هم سخت است. بايد درد را تحمل كني. حتي اگر در بالاترين حد باشد. حتي اگر براي چند ساعت و چند روز باشد. به هر حال اين آزمايش الهي است و نصيب هر كسي نمي شود.

بچه ها با فاصله ي زياد از يكديگر حركت مي كنند و پس از آنكه مقداري كه عقب آمدند سوار بر خودرو مي شوند و به چند سوله بزرگ در چند كيلومتري منطقه انتقال مي يابد.

[ صفحه 207]

در اينجا هم سوله ها به اندازه ي كافي نيست و در هر سوله تعداد زيادي از بچه ها جا گرفته اند. امكانات هم كم است. فقط غذا فراوان است. حتي آب خنك و نوشيدني هم محدود است. هواپيماها هم بچه ها را راحت نمي گذارند و هر ساعت دهها بار فضا را ناامن مي كنند.

معلوم نيست چرا بايد در اينجا بمانيم. امروز روز سوم است كه منتظر دستور بعدي هستيم. اكثر بچه ها دوست دارند به عقب برگردند. شايد خسته شده باشند. پيش خودشان فكر مي كنند حالا كه جلو نيستيم پس بايد برگرديم عقب. مسئولان دسته و گروهان مي گويند ما نيروي احتياط هستيم و بايد براي مواقع اضطراري در منطقه بمانيم.

ياد بچه هاي گردان كه شهيد شده اند هر روز در سوله ها تكرار مي شود و هركس هر خاطره اي از آنها دارد با زبان خودش مي گويد. اما هنوز تعداد زيادي از بچه ها نوراني اند و گويي از قافله جا مانده اند. هر فرصتي كه مي يابند نماز مي خوانند و دعا مي كنند. كمي هم ناراحت اند. نماز شبشان ترك نشده و در سياهي مي تواني آنها را گريان ببيني. هنوز هم وقتي

نيمه هاي شب از سوله خارج مي شوي، « مستغفرين بالأسحار » را مي يابي كه خلوتي يافته اند و گريه مي كنند. اينها همان كساني اند كه چند روز پيش حماسه شب اول عمليات را آفريدند و هنگام روز هم شوخي و خنده مي كنند و ياد شهيدان را گرامي مي دارند.

تعدادي از بچه ها صحنه هاي يك روز نبرد را براي همانهايي كه در منطقه بوده اند تعريف مي كنند و حادثه را هنرمندانه از چند زاويه ترسيم مي كنند. در اين ميان كساني هم هستند كه چند تركش كوچك نوش جان كرده و حاضر نيستند به عقب بروند و همچنان منتظر عمليات ديگر هستند.

از مجموع نيروهاي گردان حدود 195 نفر باقي مانده اند كه بار ديگر در قالب دو گروهان سازماندهي و كمبود تجهيزات آنها تأمين شده كه در صورت لزوم به خط اعزام شوند.

يك بار هم مسئول گردان در سوله ها حاضر شد و بچه ها را توجيه كرده. از

[ صفحه 208]

فحواي صحبت او استنباط مي شد كه از وضع موجود راضي نيست و حتي المقدور دوست دارد در خطوط مقدم باشد، ولي او هم مطيع اوامر بالاست و نيروها را نيز دعوت به انتظار مي كند.

ظهر روز چهارم، شش دستگاه اتوبوس گل مالي شده آمدند. نيروها سوار شدند و به عقب انتقال يافتند.

[ صفحه 209]

كو شهيدانتان

اينجا اردوگاه لشكريان اسلام. اردوگاهي است كه چند روز پيش رزمندگان از آن خارج شدند و حالا تعدادي از آنها برنگشته اند. شايد گريه بهترين تسلاي دل باشد. اردوگاه هم منتظر بچه هاي خوب و رشيد اسلام است. اما تو بايد بدون عزيزان شهيد و مجروح برگردي.

خيلي غمناك است. تنها و دل شكسته. وامانده از قافله. همين كه اتوبوسها وارد اردوگاه مي شوند صداي نوحه برادر آهنگران قلبها را مي لرزاند:

« اي از سفر برگشتگان

كو شهيدانتان، كو شهيدانتان. »

نوحه ي حزن انگيزي است. گريه درمان همه ي دردهاست. بايد گريست. براي خودت و نيز براي هجران ياران شهيد. چادرها منتظرند. از اتوبوس پياده مي شوي. نمي تواني به سوي چادر بروي. چند بار در بين راه حساب كرده اي. چهار نفر از مجموع بچه هاي چادر كه قبلا 30 نفر بودند شهيد و نه نفر مجروح شده اند. قبل از حركت براي آخرين بار برادر حميد، طناب در ورودي چادر را

[ صفحه 210]

بست. ولي حالا او نيست تا همين طنابها را باز كند. عجب غروب سنگيني. آهنگران هم گريه مي كند.

همه سنگين حركت مي كنند. كسي ناي رفتن به درون چادرها را ندارد. در يكي از چادرها هفت نفر بوده اند كه شش نفر آنها شهيد شده و يك نفر باقي مانده حاضر نيست داخل شود و بيرون چادر زانوي غم در بغل مي گيرد و هاي هاي مي گريد. يا الله.

عجب قافله ي خسته اي. آن زمان كه در سوله ها بوديم ياد شهيدان زيبا بود، اما در اردوگاه قلب را مي فشرد. پس گريه كن. گريه بر مظلوميت حسين. گريه بر زينب. و گريه بر خيمه هاي نيم سوخته. اگر اردوگاه اجازه داشت، زير و رو مي شد. به هر سو كه مي نگري خاطره اي از شهيدان به يادت مي آيد. چادرها، زمين صبحگاه، منبع آب، حسينيه، گروهان دو، گروهان يك و...

آرام به چادر نزديك مي شوي. طناب چادر را باز مي كني. لبه ي چادر را كه

بالا بزني، نور درون چادر مي تابد. چند پتوي سياه و خاكي در كف چادر مانده. چند روز پيش شادمانه از اين چادرها خارج شديم و همه با هم به سوي خط رفتيم. ولي حالا تعدادي از بچه ها نيستند؛ اما روح آنها اينجاست. اردوگاه و روزهاي خوش آن را فراموش نمي كنند.

وارد چادر مي شوي. كوله پشتي را روي زمين مي گذاري و در گوشه اي از چادر مي نشيني. صداي گريه عباس تو را هم به گريه مي اندازد. خيلي بي تابي مي كند. دوست پانزده ساله اش شهيد شده. از كودكي با هم بوده اند و شب اول روي دستهاي عباس، به شهادت رسيد.

بايد برخاست و نماز خواند. همچون گذشته. اما اين بار با ياد شهيدان، وضو مي سازي. چادر را آماده مي كني. چون بچه ها مشغول آماده كردن حسينيه هستند. نماز با كمي تأخير شروع مي شود. روحاني گردان در محراب كوچك دستها را تا گوش بالا مي آورد و « الله اكبر! »

نماز سريع خوانده مي شود. بچه ها بايد به بقيه كارهايشان برسند و

[ صفحه 211]

استراحت كنند. ميل به شام هم نداري. وقتي ساك و وسايل شخصي را از تعاون گردان تحويل مي گيري، ساك و وسايل شخصي بچه هاي شهيد و مجروح را كه به كناري گذاشته اند مي بيني. اين وسايل بايد به صورتي مناسب به دست خانواده شان برسد.

در چادر هيچ كس زياد حرف نمي زند. حالتي عرفاني حاكم شده. حتي اگر بخواهي ناراحتي خود را كتمان كني، نمي تواني، زيرا ديگران تو را مي بينند؛ تو هم ديگران را. شايد همه در انتظار جرقه اي لحظه شماري مي كنند.

جرقه زده مي شود. و يكي از بچه ها پيشنهاد مي كند تا

به ياد شهيدان گردان سوره ي « واقعه » خوانده مي شود. رو به قبله مي نشينيم و مي خوانيم:

« أعوذ بالله من الشيطان الرجيم، بسم الله الرحمن الرحيم. اذا وقعت الواقعة، ليس لوقعتها كاذبة »

پس از پايان تلاوت قرآن، يكي از بچه ها در كنار نور كمرنگ فانوس، گريزي به كربلا مي زند:

« السلام عليك يا اباعبدالله. »

همين كافي است تا عقده ها بتركد. هق هق گريه، فضاي كوچك چادر را پر مي كند. خود مداح هم منفجر مي شود. گريه راه گلو را مي بندد. عاشورا يعني همين. كربلا يعني اينجا. پس از يك ساعت گريه و ناله مجلس پايان مي يابد و بچه ها آماده خواب مي شوند.

پيش از خواب مرد شوخ طبع گروهان از راه مي رسد. سر در چادر مي كند با سخنان طنزآميزش همه را مي خنداند. و به بچه ها روحيه مي دهد. شوخي و جدي را با هم مي گويد:

« بچه ها دعا كنيد، خدا به خانواده مخصوصا مادر بچه ها صبر بدهد »

او پيش از رفتن، به ذكر خاطره اي مي پردازد.

« آن روز صبح يك خمپاره خورد تو سنگر اميدي. يكي از بچه ها شهيد شد و بقيه مجروح. من هم اول توي سنگر بودم. بعد از اينكه خمپاره از سقف سنگر

[ صفحه 212]

اومد تو و همه درب و داغون شدن، از سنگر پريدم بيرون و اول از همه « جهاني » خدا بيامرز را ديدم، زود پرسيدم بچه ها كجان؟ او در همان حال جمله اي گفت كه حتي لبهاي مجروحان را به خنده گشود. من از روحيه ي بالاي او تعجب كردم. »

روزها از پي هم

مي گذرند. يك بار ديگر اردوگاه جان مي گيرد و در تب و تاب عشق حسين مي سوزد. اكثر شبها بعد از نماز مغرب و عشاء، روضه ابي عبدالله خوانده مي شود. تمام گريه ها به ذكر و خاطره ي شهداي گردان پايان مي گيرد. اصلا بچه ها دنبال بهانه اند تا ياد دوستان شهيد را زنده كنند. در جلوي اكثر چادرها نام شهيدان نقش بسته و هر قطعه از اردوگاه به نام يك شهيد تزيين شده است. وارد هر گردان كه مي شوي، اول به ياد شهداي آن گردان بايد فاتحه بخواني. اگر دوستي در گردان يا واحد رزمي ديگر داشته اي، به دنبال او مي روي و هنگامي كه خبر شهادت را مي شنوي، غبطه و تأسف جاي يكديگر را اشغال مي كنند. ناراحت مي شوي، ولي در ته قلب مي داني كه آنها هم اكنون در جايي هستند كه تو از آن محروم مانده اي. در مكاني به سر مي برند كه تو بايد سالها با خوف و رجاء براي رسيدن به آن طي كني. خوشا به حال آناني كه رفتند. و به بالاترين افتخار نايل آمدند.

همه ي گردانها دچار مصيبت از دست دادن بهترينهاي خود شده اند و هر كجا مي روي سخن از آنهاست. ولي بايد به فكر آينده نيز بود.

سخن از عمليات نيز هست. نامهاي فراواني به ميان مي آيد. نيروها حرفهاي زيادي دارند:

- مي گن بچه ها شب دوم اتوبان بزرگ عراق را گرفتند و دو لشكر عراق منهدم شده...

- مي گن عراق روز چهارم پاتك كرد و كل منطقه رو پس گرفته...

- مي گن 500 - 400 تا تانك به غنيمت گرفته شده...

معلوم نيست منبع اين خبرها از كجاست. هيچ كس هم

حاضر نيست منبع خبرها را فاش سازد. هر كس حرف خود را از قول فلان دوست قرارگاهي مي زند

[ صفحه 213]

و بشدت هم از آن دفاع مي كند. سرانجام فرمانده گردان بعد از پايان صبحگاه آخرين وضعيت عمليات را مطرح ساخت و به بسياري از شايعه ها پايان داد. از جنگ هفت روزه اي خبر داد كه طي آنها دهها تيپ و لشكر عراق منهدم شده و در پايان رزمندگان اسلام در مناطق آزاد شده مربوط به ايران مانده اند و به دلايلي تا خط مرزي عقب نشيني كرده اند. به عبارت ديگر عمليات براي انهدام نيروهاي عراق در منطقه و پيشروي تا خط مرزي بوده است. بنابراين تعدادي از مناطق آزاد شده ي اوليه دوباره در اختيار عراق قرار گرفته و بحمدالله عمليات با تحقق 90 درصد از اهداف از پيش تعيين شده به پايان رسيده است.

البته بچه ها از راديو هم غافل نيستند و خبرهاي جنگ را پيگيري مي كنند، ولي سخنان فرمانده ي گردان براي پايان دادن به شايعه ها را كافي مي دانند. الحمدلله مرحله دوم حرفها پيرامون وضعيت نيروهاي گردان است. تكليف نيروها چيست؟ آيا بايد در اردوگاه باقي بمانند يا مي توانند به مرخصي بروند؟ ناگفته نماند كه برخي از بچه ها كم و بيش بهانه منزل را مي گيرند. طبيعي است مدتي است كه از خانه و كاشانه دورند و بي ميل نيستند كه بتوانند تجديد ديدار كنند. شايعه هايي هم مبني بر مرخصي رفتن لشكر پخش شده، ولي هنوز هيچ خبر دقيقي در دست نيست. معمولا وقتي بچه ها ميل به امري پيدا مي كنند پيرامون آن شايعه هايي نقل مي كنند و اتفاقا اكثر شايعه ها به حقيقت مي پيوندد. اين بار

هم بايد منتظر ماند تا شايعه مرخصي به سرانجام برسد. اما كارهاي گردان همچنان برپاست و گروهان دو رزم شبانه اي هم داشته. صبحگاه هم كه برقرار و ديگر امور هم به جاي خود باقي است.

[ صفحه 214]

مرخصي يك هفته اي

سرانجام زمان مرخصي فرامي رسد و بچه ها خود را آماده مي كنند و ساكها را مي بندند. و اين دفعه به طرف شهر. چگونگي مرخصي رفتن گردان كاملا مشخص شده. مدت مرخصي يك هفته است و پس از پايان مدت مرخصي تمام نيروها بايد در محل خدمت حاضر شوند. بچه ها براي رفتن وسايل و امكانات خود را به تداركات و تسليحات تحويل مي دهند. تا پس از بازگشت وسايل و امكانات را تحويل بگيرند. بعضي از بچه ها مي خواهند چند پوكه كلاشينكف و يا بعضي وسايل نظامي غير قابل استفاده را به عنوان يادگار همراه خود ببرند، ولي مسئول گروهان اجازه چنين كاري را نمي دهد:

« ... برادران توجه داشته باشند تمام اين وسايل جزو بيت المال است و به عنوان يك ابزار نظامي محسوب مي شود و كسي حق ندارد حتي يك پوكه فشنگ با خود ببرد و اگر چنين موردي مشاهده شود، با آن برادر برخورد خواهد شد. پس از بردن هر گونه وسايل نظامي حتي در كوچكترين و بي مصرفترين شكل خود خودداري كنيد و ان شاءالله حقيقت و روح جنگ را براي دوستان و خانواده خودتان به يادگار ببريد. سعي كنيد در اين چند روز مرخصي چنان با اخلاق و مؤدب باشيد كه اين رفتار شما براي همه الگو شود و به عنوان يك

[ صفحه 215]

يادگار خوب براي هميشه در ذهن

دوستان بماند.

شما رزمنده ايد و بايد صفات يك رزمنده ي راستين را داشته باشيد. خصوصا حالا كه در عمليات به عنوان خط شكن عمل كرده ايد و تعدادي از بهترين دوستانتان هم شهيد شده اند، سعي كنيد از ريا و دروغ پرهيز كنيد. اين دو صفت رذيله به سراغ انسان مي آيد و رزمنده ي واقعي بايد مواظب شيطان باشد تا دچار ريا و دروغ نشود... »

پس از صحبتهاي مسئول گروهان، تعدادي پوكه و تركش و... از ساكها خارج و به گوشه اي ريخته شد. هر كس خودش دست در ساك خود كرد و وسايلي كه بردنش ممنوع اعلام شده بود، به گوشه اي مي ريخت. اطاعت از فرماندهي هنوز پابرجاست. همه بايد گوش كنند. كسي حق ندارد وسايل نظامي به همراه داشته باشد، چون اگر اين وسايل كشف شوند اولا آبروي آن رزمنده خواهد ريخت و ثانيا خدا آن رزمنده را دوست نخواهد داشت.

شب آخر، اردوگاه دوباره غمگين شد. قرار است گردان به مرخصي برود. بدون شهيدان. مجروحان را هم بايد حساب كرد. دل انسان مي گيرد. بايد اردوگاه را به سوي شهر ترك كرد، در حالي كه دوستان شهيد همراهت نيستند. چگونه مي توان به چشمان مادر شهيدان نگاه كرد. خدا خودش كمك خواهد كرد. ان شاءالله خداوند صبر و اجر مي دهد. سوره ي « واقعه » هم خوانده مي شود و بچه ها به اميد فردا به خواب مي روند. فردايي كه بايد با قطار به خانه برگشت.

فردا خيلي زود آمد. اول سوار بر اتوبوس تا ايستگاه و بعد سوار قطار براي رفتن به تهران. 17 ساعت در راه. ايستگاههاي متعدد. دوبار نماز خوانديم. اول نماز مغرب و عشاء و

دوم نماز صبح. از قم هم گذشتيم.

به تهران نزديك مي شوي. اما باورت نمي شود بتواني دوباره شهر را تحمل كني. با شهر بيگانه شده اي. آيا مي توان در شهر زندگي كرد؟ آيا افراد شهرها و آنهايي كه در جنگ نبوده اند، رزمندگان را مي شناسند؟ چطوري برخورد خواهند كرد؟

[ صفحه 216]

از ايستگاه قطار خارج مي شوي. گويي سالها است كه از شهر دور بوده اي. لباس بسيجي يعني تو رزمنده اي. يعني از جبهه آمده اي. يعني مقابل عراقي ها ايستاده اي. يعني دوستانت شهيد و مجروح شده اند. يعني عاشقي. يعني سرباز خميني هستي. آن چفيه و كوله پشتي ساده ات يعني از اردوگاه مي آيي. يعني خسته اي. يعني عده اي منتظر و نگران تو هستند.

بي ريا و صادقانه كنار خيابان مي ايستي. همه مشغول زندگي خود هستند. تو كه هستي و از كجا آمده اي؟ چرا اين لباس را بر تن داري؟ كسي از تو نمي پرسد. ميوه فروشها بيشتر از هر چيزي گلوي خود را براي فروش زردآلو پاره مي كنند. دست فروشها هم براي صدمين بار چند تكه لباس را براي فروش زير و رو مي كنند. راننده ها هم بيش از هر چيز گاز را دوست دارند و ترمزشان در مقابل اسكناسهاي درشت زده مي شود.

در شهر خبري نيست. اينجا جنگ نيست. خبري از تير و تركش و خمپاره نيست. اينجا جنگ زندگي است. همه دنبال معاش مي دوند. بشين و پاشوها براي پول است. لباسها رنگين و خارجي است. « زيكو، دالاس، توكيو، لي، چارلي... » همه بي تفاوت از كنار تو مي گذرند. شايد اين صحنه ها تكراري است و هر روز هزاران بسيجي مثل تو از اين نقطه به خانه و مقصد

خود مي روند. تو هم مانند يكي از آنها. قرار نيست جلوي هر يك از شماها گوسفندي بكشند. قهرمان كه نيستيد؛ رزمنده ايد.

سوار ماشين مي شوي. ماشين بعدي. با ماشين سوم به آستانه ي منزل مي رسي. خوب به اطراف نگاه مي كني. انتظار داري خيابانها جابه جا شده باشند. تغييرهايي پيش آمده باشد. ولي نه، هيچ اتفاقي نيفتاده. از آن روزي كه تو رفتي تا امروز كه برگشته اي همه چيز سر جايش است. خيلي دوست داشتي كه كسي تو را نبيند. مي خواستي يك راست وارد منزل شوي. تو ريا را دوست نداري. از اين حرفها فرار مي كني. اما زنان همسايه تو را مي بينند. خوب به تو نگاه مي كنند و آن گاه كه مطمئن مي شوند همان پسر فاطمه خانم هستي، يكي از آنها سريع

[ صفحه 217]

خود را به در منزل مي رساند و در حالي كه بين انتخاب ديدن تو و زدن زنگ، در ترديد مي خواهد خبر آمدنت را به مادرت بدهد؛ چادر به دندان گرفته و با مشت به در مي كوبد. هم مي خندد و هم اشك مي ريزد. گويي تمام اينها منتظر تو بوده اند. اين زنها مادرند و از دل مادر تو خبر دارند. فاصله ي خيابان تا در خانه بسختي مي گذرد. سرت را پايين انداخته اي. ساك را از اين دست به آن دست مي دهي. هنوز گرد جبهه بر لباسهايت نشسته و كمي سياه شده اي.

ديگر در باز شده و بلافاصله وارد خانه مي شوي. خانه همان خانه قبلي است. هيچ چيز تغيير نكرده. اتاقها و حياط و راهرو.

در نخستين نگاه، مادر را مي بيني كه خشكش زده و آرام ايستاده. خود را براي گريه

آماده مي كند. اشك در چشمانش جمع شده. مانند هميشه مشغول كار بوده. آستينها بالا و دستمال نمناك در دستش. با يك لباس بلند و آزاد. جانم مادر.بوي ياس مي دهد. چروك چشمانش بيشتر مي شود و قطره هاي اشك.

- سلام...

- سلام عزيزم، خوش اومدي. قربونت برم.

- چطوري مامان جون... چه خبر؟

- كي اومدي؟ الهي مادر فدات بشه.

- همين الآن... راستي بچه ها كجان؟

صحبت شروع مي شود. مادر در محبت به فرزندش از همه چيز مي گذرد. محبت فرزند و مادر توصيف ناشدني است. تو نمي تواني هيجان مادر را پس از دو ماه فراق ترسيم كني. او هيچ نمي خواهد جز ديدن جمال فرزندش را. همه مي دانند كه مادر فدايي فرزند است. از كودكي خود را فداي تو كرده و حالا هم تو را همان كودك چند سال پيش مي بيند و دوست دارد تو را ببويد و ببوسد. دوست دارد تو را همچون گذشته در آغوش بگيرد و گرماي محبتش را به تو منتقل كند. پس نزديك مي شود و تو را مي بوسد. مي خندد ولي گريه مي كند. شاد شده ولي هنوز بازگشتت را باور نكرده است.

[ صفحه 218]

تو از قلب او خبر نداري، ولي مي داني كه دلش براي تو تنگ شده. تو هم مي خندي. تو هم در محبت به مادر ديوانه اي. چشم از صورت مادر برنمي گيري. توصيف مي كني. از اعزام، آموزش، پادگان، اردوگاه و عمليات. خيلي مختصر و مفيد و گذرا. نمي خواهي دل مادر را برنجاني. از صحنه هاي سخت زود مي گذري. در عين حال كه ماجرا را تعريف مي كني كمي هم از سختيها مي گويي. مادر بخودي

خود از سختيها باخبر مي شود. دست بر دست مي زند. مي خواهد وضعيت فعلي تو را بداند. پاسخ مناسب دريافت مي كند. خيالش آسوده مي شود.

همزمان با اين ديدار زن همسايه وارد مي شود.

-... فاطمه خانم چشمتون روشن. الحمدلله تشريف آوردن.

-... خيلي ممنون ان شاءالله خدا همه ي رزمندگان را صحيح و سالم به خانه شون برگردونه.

روز جديدي شروع مي شود؛ اما تو با اين روز و روزگار بيگانه شده اي. محبت مادر را مي پذيري، ولي از رفاه دور شده اي. به زندگي سربازي عادت كرده اي. چادر را بهتر مي پسندي. تشك را نمي شناسي. ظرف و ظروف و بشقاب و چنگال چندان آشنا نيستند. اتاقهاي تو در تو. هر چند از خانواده ي متوسطي هستي، اما همين مقدار اندك نيز كافي است.

پيش از خواب اعضاي خانواده جمع مي شوند و براي سخنان تو ارزش قائل اند. به حرفهايت گوش مي دهند. سعي مي كنند با پرسشهاي كوتاه و تكراري زواياي جنگ را از تو بيرون بكشند. تو را يك مرد تمام عيار مي بينند. ديگر تو آن جوان پيش از اعزام نيستي. پخته شده اي. مي داني چه بگويي. پدر هم در مقابل تو ساكت نشسته و براندازت مي كند. فاصله پدر و پسري حفظ شده. هر كجا كه مادر احساساتي مي شود و غصه ي تو را مي خورد، پدر سختي روزگار را لازمه ي زندگي مردانه مي داند. تو هم اين طرز تفكر را بيشتر دوست داري. وقتي از كشاكش نبرد و پاتك عراقي ها مي گويي به پدر و برادر نگاه مي كني. هنگامي كه

[ صفحه 219]

سختيها را متذكر مي شدي نگاه مادر حاكي از ترحم و دلسوزي اوست.

چاي در استكان و زيرش نعلبكي.

خنده دار است.

- مامان توي ليوان چاي بده. ببخشين ا...

- چشم عزيزم. عادت كردي؟ مادر جا تو كجا بندازم؟ كجا مي خوابي؟

- جا انداختن نمي خواد. همين گوشه مي خوابم. فقط يه چيزي بده بزارم زير سرم!

- اين طوري كه نمي شه.

- چرا مي شه، عادت كرديم. ان شاءالله دوباره مي خواهيم برگرديم اون وقت سخت مي گذره.

با اين حرف مادر سر جايش خشكش مي زند. مي ايستد و نگاهت مي كند!

- مي خواي بري؟ تازه اومدي؟ پس درس و زندگي چي؟

- مامان جون مرخصي اومدم، هفت هشت روز ديگه با گردان برمي گرديم منطقه.

صحبتها كوتاه و سنگين است. مادر نمي خواهد اين حرفها را دنبال كند. از آن طرف مي داند كه نبايد و نمي تواند جلوي تو را بگيرد. آب دهان را فرومي برد. و دوباره اشك در چشمانش حلقه مي زند. اما سعي مي كند قضايا عادي بگذرد. اما تو متوجه موضوع شده اي. حالا بايد مادر را خوشحال كني. چيزي بگو مادرت را راحت كن.

« حالا كه نخواستم فردا برم. يك هفته هستم و بعد مي رم و زود برمي گردم. »

نه، كافي نيست. مادر مي داند كه مي خواهي او را از نگراني خارج كني. ناراحت است ولي مخالف نيست. مي داند كجا بوده اي؟ مي داند براي چه مي روي؟ اصلا تو را فدايي حسين (ع) قرار داده. اما مادر است و غلبه بر احساسات دشوار. فقط اين تو نيستي كه هم با دشمن بيرون و هم با دشمن درون مي جنگي. مادر هم بايد از برخي از خواستهاي مادي زندگي بگذرد. او نيز بايد علاقه ي به فرزند را فداي راه حق كند، هر چند كه اين

كار برايش دشوار است. آن

[ صفحه 220]

هنگامي كه كودكي ناتوان بودي، همين مادر سالها تو را نگهداري كرد و حالا بايد با يك خداحافظي منتظر فرجامي نامعلوم باشد. يا زنده برگردي، يا مجروح و يا شهيد. او پيرو فاطمه زهرا (س) و زينب كبري (س) است. راه دشوار است ولي مي تواند انتخاب كند. همچنان كه اجازه داد به جبهه بروي.

مانند تمام شبهاي جبهه قبل از خواب مسواك مي زني و وضو مي گيري و سوره ي « واقعه » را آرام زمزمه مي كني و بعد با ذكر خدا مي خوابي. همان شب اول دلت براي بچه هاي گردان و گروهان تنگ مي شود. چند بار ياد آنها مي افتي. ياد شهيدان هم تو را تنها نمي گذارد. با خودت قرار مي گذاري فردا به پادگان بروي و با چند نفر از بچه ها به خانه ي چند تن از شهداي گروهان بروي.

[ صفحه 221]

ديدار از خانواده شهيدان

وقتي بچه هاي گروهان را در پادگان مي بيني، گويي اعضاي يك خانواده ايد. خوشحال مي شويد و با اندك برنامه اي قرار مي گذاريد بعدازظهر ساعت پنج به منزل شهيد جعفري برويد. كوچه را آذين بسته اند و سياهي و چراغاني و گل و گلدان نشان از پذيرش عارفانه خانواده ي شهيد مي كند. جلوي منزل آب و جارو شده.

خود را به برادر شهيد معرفي مي كنيد و با سلام و صلوات وارد منزل شهيد مي شويد. پدر پير شهيد به جمع شما مي پيوندد. سخناني رد و بدل مي شود. شما خوشحال از اينكه كنار همرزمي با اين سعادت بوده ايد، و پدر مسرور از اينكه خدا چنين فرزندي به او عنايت كرده است.

پنج روز پيش جنازه ي

شهيد با تشييع باشكوهي دفن شده و حالا عكسهاي او تنها يادگار باقي مانده از او است. مادر شهيد وارد مي شود. همه برمي خيزند. سكوت مجلس را پر مي كند. مادر شهيد يكي يكي را برانداز مي كند. نمي دانيد شما بايد سخن آغاز كنيد يا مادر شهيد. اما او خود مي داند.

« عزيزانم خوش آمديد. صفا آورديد... »

صدايش مي لرزد. شايد هر يك از ما را فرزند خود مي بيند. طبيعي است كه

[ صفحه 222]

اين سؤال براي اين مادر پير پيش آيد كه چرا فرزند من شهيد شده و اينها سالم برگشته اند؟ اين مادر كه از وضعيت جنگ و خط مقدم و خمپاره خبر ندارد. اما او خود پاسخگوي اين توهم شماست:

« ان شاءالله كه هميشه سرافراز باشين و خدا شما رو براي پدر و مادرتون حفظ كنه. پسر من خودش گفته بود كه مي ره و ديگر نمي آد. حتما امام حسين اونو انتخاب كرده و برده پيش علي اكبر خودش. خدا كنه شما باقي بمونين و كمك امام كنين تا اسلام زنده بمونه، تا انقلاب هم بمونه.. »

كلمات خيلي ساده است، ولي عمق بينش اسلامي را در خود دارد. از شعارها و لفاظي خالي است، ولي حق مطلب را خوب ادا مي كند. ماشاءالله به چنين خانواده اي و مادري. ساعتي مي گذرد و حضور شما تسلاي دل خانواده شهيد است. خاطراتي از شهيد براي خانواده اش نقل مي كنيد و جبهه اسلام را مرهون فداكاريها و جانبازيهاي اين شهيدان مي شماريد. بعد از صرف چاي و ميوه و شيريني از منزل خارج مي شويد و قرار مي شود سري هم به منزل شهيد جباري بزنيد. اين

خانه هم مثل خانه شهيد جعفري، محقر و باصفا، با اين تفاوت كه اين خانه مادر ندارد. شهيد جباري همراه با پدر و دو خواهرش زندگي مي كرده است.

پدرش از شما مي خواهد كه بيشتر به اين خانه سر بزنيد و شما قول مي دهيد در هر فرصت مناسب به همراه ساير بچه هاي گردان به خانه شهيد برويد. قبل از اينكه از خانه خارج شويد يكي از بچه ها چند بيت شعر و مرثيه اباعبدالله الحسين را مي خواند و بدين وسيله خود را در حزن و اندوه خانواده شريك مي سازيد. خيلي خوب شد. روز خوبي بود. رسيدگي به خانواده شهدا به پايان رسيد. قرار پس فردا هم گذاشته مي شود و قرار مي شود طي آن روز به خانه ي سه شهيد ديگر برويم. قرار آخر براي نماز جمعه است. قرار است در آنجا وضعيت برگشت به منطقه روشن شود و به اطلاع نيروها برسد.

روز جمعه هم فرامي رسد و مشخص مي شود كه روز يكشنبه ساعت هشت صبح همه بايد براي حركت به سوي منطقه در پادگان باشند.

[ صفحه 223]

طي اين روزها چند بار به لبه پرتگاه نزديك شدي. شيطان تو را فريب داده. دهان را بي خود باز كرده اي. نماز اول وقت هم فراموش شده. معلوم مي شود هنوز كامل نشده اي. حرفها را خوب گوش نكرده اي. كاملا بسيجي نشده اي. فريب مي خوري. چند بار در بين بچه هاي محل از جبهه گفتي. از چيزهايي گفتي كه نبايد مي گفتي. از شجاعتها و رشادتهاي كاذب. از آرپي جي هايي كه هيچ گاه نزدي. زبانت به ريا باز شد و به خودت مغرور شدي. چه خبر است؟ مگر حرفهاي مسئول گروهان را

قبل از مرخصي فراموش كرده اي؟ مگر نگفت مواظب ريا و دروغ باشيد؟ چرا دروغ گفتي؟ چرا 40 تانك زديد، 60 تانك گفتي؟ چرا يك روز جنگ را سه روز ذكر كردي؟ تو كه اصلا تانكي نزدي، پس چگونه گفتي دو تانك را خودت منهدم كردي؟ چرا اين قدر از جبهه هايت مي گويي؟

يا الله خودت كمك كن. استغفر الله ربي و اتوب اليه.

استغفر...

استغفر...

عمل خير خود را به دست خودت از بين مي بري. مي خواهي براي خودت عزت بيافريني. تو كه مي داني عزت و ذلت دست خداست. تو فقط يك بسيجي هستي. كوچكتر از همه. خاك پاي حسين (ع). فدايي رهبر. خودت به جبهه رفته اي. پس چرا فخر مي فروشي؟ چرا مغرور شده اي؟ چرا دروغ مي گويي؟ تو نزد خدايي و در نزد خدا نبايد معصيت كرد. بسيجي كه دروغ نمي گويد. بسيجي كه رياكار و مغرور نيست. گول شيطان را مخور. اجر و ثواب را با دروغ از بين نبر. آيا ارزش دارد كه آن روز سخت را كه خدا نصيب هر كس نمي كند در اين پشت جبهه به باد دهي؟ جلوي احساسات خود را بگير. جلوي دوستان از خود بي خود مشو. خانه هاي بهشتي ات را خراب مكن. رزمنده باقي بمان. تو كه مرگ را در يك قدمي خود ديده اي. تو كه ديدي چگونه خوبها شهيد شدند. قيامت را فراموش نكن. سكرات مرگ را از ياد مبر. بايد پاسخگوي همه ي اعمال و گفتار

[ صفحه 224]

خود باشي. جبهه رفتن مهم است، ولي جبهه اي باقي ماندن مهمتر است. اگر خدا پرده ها را كنار بزند و مشخص شود كه تو دروغ

مي گويي چه مي شود؟

آيا فكر مي كني هيچ كس حاضر شود حتي زير جنازه ات را بگيرد. حالا كه خدا پرده پوشي مي كند پس بنده ي همان خدا باش. از زبانت بهتر استفاده كن. براي خودت دوزخ را مهيا نكن. بزرگ نمايي نكن. خاطره ها را ساده و بي آلايش تعريف كن. لازم نيست خود را قهرمان جنگ معرفي كني. تو با هنرپيشه ي فيلمها تفاوت داري. جنگ يك واقعيت است. مردها در آن مي جنگند و برگزيدگان به شهادت مي رسند. آنها كه شهيد شدند اول خالص و بعد خوني شدند. آن چيزي كه بر روي خاك جبهه ها به زمين مي ريخت، خون بود. خون گرم و سرخ.

چرا فراموش كرده اي؟ مگر تو نمي خواهي شهيد شوي؟ مگر نمي خواهي به حسين بن علي (ع) برسي؟ خودت را آماده كن. مجاهده كن در راه خدا. با مال و جان. قبل از جهاد اصغر بايد جهاد اكبر كرده باشي. هنوز هم دير نشده. بسيجي شو و بسيجي بمان. اين طور تصور كن كه دوستان و فاميل هم در مقابل بعضي حرفها به تو گفتند بارك الله، آفرين، اصلا دست زدند، هورا كشيدند... براي تو چه مي شود؟ در مقابل خدا سرباز امام زمان باقي بمان و مغرور نشو. دل كسي را نشكن. به پدر و مادرت احترام بگذار.

نهيب پشت نهيب. هشدار به دنبال هشدار. خودت را پيدا مي كني. متوجه خطا مي شوي. بايد توبه كني. بهترين توبه اين است كه ديگر دروغ نگويي. البته شيطان رهايت نمي كند. و توجيه مناسب براي دروغهايت دارد. ولي هوشيار باش و خودت را ارزان نفروش. آماده ي بازگشت به جبهه باش.

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109